۱۳۹۴ شهریور ۱۴, شنبه

کشتارگاه



در صف فروشگاه ایستاده بودم. باید پول می‌دادم برای خریدهایی که هیچ وقت تمامی ندارند. چند دقیقه قبلش که داشتم گوشت از یخچال برمی‌داشتم، انگار کردم در کشتارگاه می‌خزم. چیزی تکان می‌خورد و صدای مردانه‌ای رو به او می‌کرد و می‌گفت نکن. گاوهایی می دیدم که در فضایی به اندازه‌ی حجمشان زندانی شده‌اند؛ با چراغ‌هایی شبانه روز روشن. برای این که بخورند، پروار شوند، کشته شوند و برسند به ساک من. چیزی تکان می‌خورد و صدای مردانه‌ای می‌گفت هیس، هیس، نکن. بوی خون می‌دادم. بوی قاتل انگار. می‌دانم نمی‌شود گیاهخوار شد. نباید گیاهخوار شد. بدن نیاز دارد به مقداری گوشت. من هم به همان مقدار برداشتم. اما آرام نداشتم. حتی حالا هم از فریزر خانه‌ام می‌ترسم. سردخانه است. دیشب خواب بد زیاد دیدم. چیزی تکان می‌خورد و صدای کودکانه می‌پرسید چرا نکنم.  بعد به موجودی احتمالی حسابم فکر می‌کردم. حساب و کتاب کردم و به این نتیجه رسیدم که در صورت کمبود موجودی، اولین خریدهایی که پس خواهم داد، همین گوشت‌ها باشند. چیزی تکان می‌خورد و صدای مردانه‌ای رو به او گفت مثل همه‌ی آدم‌هایی که اینجایند بایست سر جایت. رویم را برگرداندم. پدری عرب زبان بود که حالا بالاجبار با فرزندش فرانسوی حرف می‌زد. فرزندش پسرکی هفت یا هشت ساله بود. دست می‌زد به محصولاتی که برای دلبری می‌چینند کنار صف‌ها. پدرش می‌گفت نکن. دست نزن. پسر می‌گفت خطرناک نیست که. پدر می‌گفت دست نزن. خواستم رو به پدر کنم و بگویم من اگر این‌طور صاف ایستاده‌ام در صف، بخاطر این است که دارم با تمام توان ناقصم، محاسبات مالی می‌کنم. نمی‌توانم محصولات دلبر را ببینم. دارم به کشتارگاهی که توی ساکم دارم فکر می‌کنم. و بوی خونی که دنیا را برداشته. خواستم بگویم همه‌ی آدم‌های دنیا، یک دنیا ندارند و نباید یک‌جور بایستند. خواستم بگویم اینقدر دست و پای کودکت را نبند. بگذار برود. بگذار بدود. خواستم بگویم من هم‌سن فرزند تو که بودم، تا سالیان سال بعدش، در هیچ صفی بند نشدم. خواستم بگویم چرا احساس زشتِ بد بودن، نرمال نبودن و احساس گناه داشتن را به فرزندت تزریق می‌کنی؟ بد است. چیزی نگفتم. حساب بانکی‌ام مساله‌ای بوجود نیاورد. نمی‌دانستم خوشحال باشم یا ناراحت. کشتارگاه را با خودم کشیدم تا مترو و نشستم. خانواده‌ای سه نفره وارد شدند. مادری دیدم مهربان. پسرکی دیدم خندان. اما پدر. می‌خواستند سه ایستگاه بعد پیاده شوند. مادر و پدر قصد نشستن نداشتند.  پسرک اما دنبال صندلی می‌گشت. نزدیک‌ترین صندلی به مادر و پدرش، جای کنار من بود. وسایلم را کمی جمع و جور کردم. فرانسوی نبودند. انگلیسی زبان هم نبودند. فارسی زبان هم نبودند. عرب زبان هم نبودند که بگویم تفضل مثلا. به زبان اشاره ایمان آوردم. صندلی را باز کردم تا پسرک بنشیند. مادر خوشحال شد. پدر اعتراض کرد که الان پیاده می‌شویم. بوی خون به مشامم رسید. در ساک را کمی محکم‌تر بستم. بوی پنیر خوشمزه با بوی گند توی هوا پیچید. پسرک می‌پرسید کی پیاده می‌شویم. گاوها باید تکان نخورند و بخورند و تند و تند شیر بدهند تا من حالا با پنیر مورد علاقه‌ام واگن مترو را به گند بکشم. عجب انتقامی می‌گیرند.  پدر بی‌حوصله دستش را توی هوا چرخاند. مادر اما رفت سمت نقشه و به فرزندش نشان داد کجا. رسیدند به ایستگاهشان. پسرک مثل فنری از جا در رفته پرید سمت در که دکمه را فشار دهد و خودش بازش کند. مادر پشتش ایستاده بود. می‌گفت محکم‌تر فشار بده. پدر چهره‌اش در هم رفت. باز دستش را در هوا جاری کرد. از پایین به بالا. یک نیم‌دایره در هوا کشید. آن‌طوری که می‌خواهیم به گوسفندان بگوییم هرّی. پسرک این‌ها را ندید. شاد بود و می‌خندید از این که در را خودش باز کرده. مادر خوشحال بود از این که فرزندش در را خودش باز کرده. اما پسرک یک روزی این چیزها را خواهد دید. یک روزی که مثلا دارد دنبال خودش کشتارگاه می‌کشد.