۱۳۹۶ آبان ۲۵, پنجشنبه

عشق در داستان

این خطوط را که می‌خوانم، حظ می‌کنم. روزهای اول عاشقی، خوش‌بوست. درست مثل این است که شاخه‌ی درختی از دیوار خانه‌ای به بیرون سرک کشیده باشد و آدم بالا پریده باشد و نارنجش را کنده باشد. دلهره داشته باشد و نداند این نارنج، مال مردم است و حرام، یا مال مردم است و حلال. نارنج را زیر بینی‌اش بگیرد و بوی گس‌اش را با داغی و رطوبت هوا، فرو دهد توی ریه‌هایش. بعد برش دارد ببردش گوشه‌ی خانه‌اش. بنشیند یک گوشه‌ای و یواشکی، که کسی نگوید خالی خالی نخور و یا اینکه بد است نخور، پوست تن نارنج را، پرهای نارنج را نوازش کند، دانه دانه‌ بگذارد روی زبانش و آب نارنج روی زبانش جاری شود، لرزشی بر اندامش بیفتد و بعد آب ترش را قورت دهد. چشمانش را فروببندد، زبانش را به سق دهانش بچسباند و با تقی جدایش کند و همه چیز به کامش خوش بیاید. بعد، شوق بدود توی رگ‌هایش، حالشان دگرگون شود و آدم را فرو برند در خوابی آرام با رویاهای شیرینش.ماری هم دارد از روزهای اول آشنایی‌اش با شمس‌الدین می‌گوید. این خطوط را دوست داشتم. ببینید حالش را. انگار ماری از بس شمس را دوست دارد، دوست‌دارِ شهر شمس هم می‌شود. حالش را عجیب می‌فهمم. اما بعدش را از خود کتاب نمی‌نویسم. خودم تعریف می‌کنم. شمس‌الدین می‌گذارد و می‌رود. ماری خودش را به آب و آتش می‌زند. اما شمس تنهایش می‌گذارد. می‌گذارد و می‌رود. انقدر شمس با رفتنش دلم را شکانده که دیگر نمی‌دانم این کتاب را دوست دارم یا نه. کاش شمس می‌دانست خورشید است و اگر برود، خورشید می‌رود. شب می‌آید. تاریکی می‌آید. دارم به زور خط به خط ترجمه‌اش می‌کنم. فکر می‌کنم باید باهاش کمی بیشتر زندگی کنم تا بعد تکلیف حس‌هامان را روشن کنم. فعلا فقط می‌دانم ماری را دوست دارم. اصلا تمام زنان عاشق را دوست دارم.
«...اولین‌بار که باهام حرف زد، حس غریبی داشتم. قلبم، این عضوی که سفت و سخت چسبیده بود توی سینه‌ام، در ذره ذره‌ی تنم نفوذ کرد و اینجا، در وجود من، در مرکز وجودیت من، شروع به تپیدن کرد. شمس‌الدین چهارشانه است و سینه‌ای ستبر دارد... وقتی لبخند می‌زند، نفس عمیق می‌کشم مبادا از حال بروم. وقتی می‌خندد، از آن خنده‌های بلند، و قهقه می‌زند، لای پاهایم گلی می‌شکفد؛ ران‌هایم را به هم می‌چسبانم. همه‌ی پرستارها شیفته‌ی این رنگین‌پوستِ بلند بالااند که از جزیره‌ای می‌آید به نام مایوت و نمی‌دانم آن شبی که کشیک می‌دادیم، چرا من را انتخاب کرد. در مقابل این مرد، خجالتی‌ام و سرخ می‌شوم. بیست و شش سال دارم و عاشق می‌شوم. طوری باهام حرف می‌زند که انگار سال‌هاست منتظرم بوده. برایم از داستان‌ها و افسانه‌های دیارش می‌گوید، از اتفاقاتی که وقتی کودک بوده برایش رخ داده،... و من، مشتاق، در سکوت مطلق گوش می‌سپارم. می‌بینم که شمس در جزیره‌ی کودکان زندگی کرده، سر سبز، حاصلخیز، جزیره‌ای که صبح تا شب به بازی مشغولند، جایی که عمه‌ها و خاله‌ها، دخترخاله‌ها و دخترعمه‌ها و خواهرانشان، همگی به مانند مادرانِ مهربانند.»از کتاب مدار خشونت.
ناتاشا آپانا.