۱۳۹۶ آذر ۱۴, سه‌شنبه

خوبِ خراب

حال من هم یک وقت‌هایی خوب است، یک وقت‌هایی خراب. گاهی هم خوبِ خراب. آن خوبِ خرابی‌هایم را دوست دارم. آن وقت‌هایی که چشمانم فرو رفته‌اند توی کلاغی چشمانش، آن وقت‌هایی که دارند دور قاب صورتش را دور می‌زنند و خطوطش را از بر می‌کنند، آن وقت‌هایی بهش زل زده‌ام و اگر شما خطی از دنباله‌ی ابروهایم بکشید و پایین بیایید، می‌رسید به کناره‌های لبانم که کش آمده‌اند به بالا، آن وقت‌هایی که یک دنیا جمع شده توی همین حجمی که روبرویم نشسته یا ایستاده، وقت‌های خوبِ خرابی‌ام است. اما از جلوی چشمانم که دور می‌شود، که من می‌نشینم کف زمین و قدم‌هایش را می‌شمارم که دارند فاصله می‌گیرند، که می‌رود و من لحظات به آغوش کشیدن آن بلند بالا را به یاد می‌آورم، و من هنوز دارم به بوی تنش فکر می‌کنم، زمان خوبی‌ام است. از آن پیچ که رد شد، از آن در که رد شد، من دیگر خرابم. توی چشمانم خالی می‌شود. یک تاری‌ای، یک نابینایی‌ای می‌آید و بختک می‌شود روی پلک‌هایم. یک سیاهی ممتد می‌شود و سنگینی عظیمی که می‌آید و می‌نشیند روی تکه‌تکه‌ی تنم، زندگی‌ام. یک باری می‌شود که تکان دادنش ناممکن است. یک بی‌قدرتی، یک فلجی‌ست، یک مرگی‌ست که نصفه نیمه مرگ است. نفس می‌کشم، و انتظار. می‌فهمم این را. همین‌طور در یک تعلیق جان‌فرسایم تا دوباره بروم و بنشینم روبرویش و بیفتم روی خطوط قاب صورتش. چقدر دلم می‌خواهد بروم برش دارم و بیاورمش و بگذارمش کنج همین خانه. بعد من تا ابد همینطور یک‌نفس خوبِ خرابش باشم. 

۱۳۹۶ آبان ۲۵, پنجشنبه

عشق در داستان

این خطوط را که می‌خوانم، حظ می‌کنم. روزهای اول عاشقی، خوش‌بوست. درست مثل این است که شاخه‌ی درختی از دیوار خانه‌ای به بیرون سرک کشیده باشد و آدم بالا پریده باشد و نارنجش را کنده باشد. دلهره داشته باشد و نداند این نارنج، مال مردم است و حرام، یا مال مردم است و حلال. نارنج را زیر بینی‌اش بگیرد و بوی گس‌اش را با داغی و رطوبت هوا، فرو دهد توی ریه‌هایش. بعد برش دارد ببردش گوشه‌ی خانه‌اش. بنشیند یک گوشه‌ای و یواشکی، که کسی نگوید خالی خالی نخور و یا اینکه بد است نخور، پوست تن نارنج را، پرهای نارنج را نوازش کند، دانه دانه‌ بگذارد روی زبانش و آب نارنج روی زبانش جاری شود، لرزشی بر اندامش بیفتد و بعد آب ترش را قورت دهد. چشمانش را فروببندد، زبانش را به سق دهانش بچسباند و با تقی جدایش کند و همه چیز به کامش خوش بیاید. بعد، شوق بدود توی رگ‌هایش، حالشان دگرگون شود و آدم را فرو برند در خوابی آرام با رویاهای شیرینش.ماری هم دارد از روزهای اول آشنایی‌اش با شمس‌الدین می‌گوید. این خطوط را دوست داشتم. ببینید حالش را. انگار ماری از بس شمس را دوست دارد، دوست‌دارِ شهر شمس هم می‌شود. حالش را عجیب می‌فهمم. اما بعدش را از خود کتاب نمی‌نویسم. خودم تعریف می‌کنم. شمس‌الدین می‌گذارد و می‌رود. ماری خودش را به آب و آتش می‌زند. اما شمس تنهایش می‌گذارد. می‌گذارد و می‌رود. انقدر شمس با رفتنش دلم را شکانده که دیگر نمی‌دانم این کتاب را دوست دارم یا نه. کاش شمس می‌دانست خورشید است و اگر برود، خورشید می‌رود. شب می‌آید. تاریکی می‌آید. دارم به زور خط به خط ترجمه‌اش می‌کنم. فکر می‌کنم باید باهاش کمی بیشتر زندگی کنم تا بعد تکلیف حس‌هامان را روشن کنم. فعلا فقط می‌دانم ماری را دوست دارم. اصلا تمام زنان عاشق را دوست دارم.
«...اولین‌بار که باهام حرف زد، حس غریبی داشتم. قلبم، این عضوی که سفت و سخت چسبیده بود توی سینه‌ام، در ذره ذره‌ی تنم نفوذ کرد و اینجا، در وجود من، در مرکز وجودیت من، شروع به تپیدن کرد. شمس‌الدین چهارشانه است و سینه‌ای ستبر دارد... وقتی لبخند می‌زند، نفس عمیق می‌کشم مبادا از حال بروم. وقتی می‌خندد، از آن خنده‌های بلند، و قهقه می‌زند، لای پاهایم گلی می‌شکفد؛ ران‌هایم را به هم می‌چسبانم. همه‌ی پرستارها شیفته‌ی این رنگین‌پوستِ بلند بالااند که از جزیره‌ای می‌آید به نام مایوت و نمی‌دانم آن شبی که کشیک می‌دادیم، چرا من را انتخاب کرد. در مقابل این مرد، خجالتی‌ام و سرخ می‌شوم. بیست و شش سال دارم و عاشق می‌شوم. طوری باهام حرف می‌زند که انگار سال‌هاست منتظرم بوده. برایم از داستان‌ها و افسانه‌های دیارش می‌گوید، از اتفاقاتی که وقتی کودک بوده برایش رخ داده،... و من، مشتاق، در سکوت مطلق گوش می‌سپارم. می‌بینم که شمس در جزیره‌ی کودکان زندگی کرده، سر سبز، حاصلخیز، جزیره‌ای که صبح تا شب به بازی مشغولند، جایی که عمه‌ها و خاله‌ها، دخترخاله‌ها و دخترعمه‌ها و خواهرانشان، همگی به مانند مادرانِ مهربانند.»از کتاب مدار خشونت.
ناتاشا آپانا.

۱۳۹۶ آبان ۵, جمعه

خانه‌ی رنگی

یک چیزی هست که از بچگی با من بوده. یک علاقه‌ایست خاص به "خانه". به خودِ خودِ خانه. و نه مثلا به شور و زندگی و خانواده‌ی توی خانه. همیشه دوست داشته‌ام بروم توی خانه‌ی مردم را ببینم. بروم چیدمانش را ببینم، رنگش را ببینم، بویش را استنشاق کنم. راستش مدتی طولانی، با آدم‌ها دوست نمی‌شدم که باهاشان دوستی کنم. دوست می‌شدم که دعوتم کنند به خانه‌شان. اگر خانه‌ی کسی را نمی‌دیدم، راهم را از دوستی می‌کشیدم و می‌رفتم. همین حالا هم همین‌طورم. از این اداهای فرانسوی هم که هی آدم‌ها همدیگر را توی کافه و رستوران می‌بینند، خوشم نمی‌آید و باهاش کنار نمی‌آیم. من انقدر خانه دوست داشتم، که هی ضمیمه‌ی آگهی‌های شهروند می‌خریدم و مشخصات خانه‌ها را می‌خواندم و شروع می‌کردم به چیدن وسایلشان توی ذهنم.
یکبار فکری به سرم زد. رفتم توی آژانس مسکن کار پیدا کردم. آژانس مسکن مینویی. دور تا دور دفترمان شیشه بود. زیر برج آفتاب، حوالی ونک. گفتم هی می‌روم خانه نشان می‌دهم و هی خانه می‌بینم. تا آخر عمر. اولش گفتند بیا و بنشین پشت این میز و فلان و فلان آگهی‌های فلان و فلان و فلان منطقه را از روزنامه ببر و بچسبان توی آن دفتر جلد کاهی. من هم هی بریدم و چسباندم توی آن دفتر جلد کاهی. اما روزی صد بار هم به آقای مینویی گفتم که بگذارد بروم خانه نشان دهم. بعد که دید دارم مغزش را می‌خورم، دستم را گرفت و با خودش برد. اولین‌بار، حالم مثل حال مجنونی بود که دارد می‌رود به دیدار معشوق. دستانم، تن و بدنم می‌لرزید و الکی می‌خندیدم. آقای مینویی تنها کسی بود که خرکیف شدنم را دید و دیده. من این خانه دیدن‌هایم را یواشکی می‌کردم/می‌کنم. بعد، چندتایی را داد به خودم که بروم برای "ویزیت". اگر مانتوی سفید می‌پوشیدم، یک چیزی می‌شدم شبیه پزشک مسکن مثلا. باید از صبح، آن تکه‌های آگهی را تند و تند می‌کندم و می‌چسباندم تا بهم "وزیت" بخورد. مثل دکتری که صبح باید خودش را با علم روز، به روز کند و بعد مریض ببیند. فکر می‌کردم دارم پله‌های ترقی را دوتا یکی طی می‌کنم.
کار اما از یک جایی رفت به سمت خرابی. از آنجا که روزی پول‌های آقای مینویی و برادر بزرگش زیاد شد. دست من را و دفتر را گرفتند و بردند توی واحدی از برج نارون نیاوران. گمانم طبقه‌ی پنجم بود. حالا ششم. در و دیوارش دلم را می‌گرفت و می‌فشرد. گفتم خیلی هم عیب ندارد، من که می‌روم "ویزیت". هی نشستم پشت میز، هی آقای مینویی گفت قرارداد فلان زمین شمال را از توی ان کشو برایم بیار. هی نشستم پشت میز، هی آقای مینویی کوچک گفت قرارداد فلان ویلا را بیار. دو بار، فقط دو بار رفتم ‌"ویزیت". آن هم برای یک آقایی بود که دوست آقای مینویی کوچک بود و هنوز "بدبخت"! بود و دنبال واحد کوچک ۱۰۰ متری می‌گشت؛ که دادنش به من. یکبار رفتم به آقای مینویی بزرگ توپیدم و گفتم که این چه وضعش است؟ گفت کار ما اینجا دیگر مثل کار ما آنجا نیست. گفت کار زمین و ویلا می‌کنیم، آن هم نه فقط مختص تهران. بعد گفت توی تهرانی‌هایش هم، برای تو خطرناک است. دختر تنها نمی‌شود برود ویزیت. بعد خودش با خودش خندید و دندان‌های زردش را ریخت بیرون. اجزای بدنم از ستونم آویزان شد. آب پاکی را ریخته بود روی دستم. چند روزی باز هم ماندم. آقای مینویی کوچک دردم را خوب می‌فهمید و همین، امیدوارم می‌کرد. اما مینویی بزرگ، هر روز بدتر و بدتر می‌شد. آبدارچی داشتیم، اما یکی دو بار که میهمانِ ویلا خر داشت، از من خواست چای ببرم. چند بار هم تلفن زنگ خورد و سرم داد کشید که چرا جواب نمی‌دهم. من نیامده بودم منشی شوم. آمده بودم خانه ببینم. اما آنها یک منشیِ دخترِ تنها می‌خواستند. دیدم دارند زیر پوستی، متامورفوزم می‌کنند. بهشان نگفتم می‌خواهم بروم و نیرو بیاورید جایم. یک روز وسایلم را برداشتم و برای همیشه رفتم. 

حالا توی فرانسه هم از وقتی رسیدم، خانه می‌بینم. خانه‌ی دوستان و آشنایان و غریبه‌ها. مثلا حتی اگر لای در خانه‌ای باز باشد، یواشکی، خیلی یواشکی، یک سرکی می‌کشم. عشق می‌کنم از این کارم. بعد، اینجا خوبی‌اش این است که یک سایت‌هایی دارد مثل مشاور املاک. اما بی‌در و پیکر است. از اولش نمی‌دانستم بی‌در و پیکری‌اش خطرناک است، هرچند فهمیدنم هم توفیری نکرد. می‌روم توی این سایت‌ها و عکس‌های خانه‌ها را می‌بینم. منطقه و قیمتشان را هم. بعد پیغام می‌فرستم که می‌خواهم بیایم "ویزیت". می‌روم دنبال بی‌واسطه‌هایش. آگهی خوب‌های بی‌واسطه، کلاهبردارند. عکس یه خانه‌ی قشنگی می‌گذارند، عموما با یک گلدان گل رز وسط خانه‌ای زیبا، یا یک حوله روی طاقچه‌ای توی حمامی دلبر. قیمت هم ۵۰۰ یورو. چیزی که در پاریس وجود ندارد. نمی‌تواند وجود داشته باشد. من به اینها ایمیل می‌زنم. بعد، کلاهبردار جوابم را می‌دهد و می‌گوید که ما یک زن و شوهر پیریم و کلبه‌ی درویشی‌مان خارج از پاریس است، این خانه را هم گذاشته‌ایم برای اجاره، صرفا که خالی نباشد. بعضی‌هاشان هم پسری دارند که رفته فرنگ و مثلا ۶ سال دیگر بازمی‌گردد. می‌گویند که بیا و شماره حسابت را بده و یک هزار یورویی هم بریز به حسابمان، تا بفهمیم شما آدم جدی‌ای هستی در امر اجاره و بعدش بیاییم و خانه را نشانت دهیم. من این توضیحات را می‌خوانم. تمرینِ زبان‌طور. گاهی باهاشان درد دل می‌کنم، بحث می‌کنم. که حالا شما مثلا بیا و خانه را نشانم بده، من سه برابرش را می‌ریزم به حسابت، گاهی هم یک شکلک زبان درازی‌ای، بیلاخی، چیزی برایشان می‌فرستم که یعنی فهمیدم و خر خودتانید. کیف می‌کنم.
خلاصه که فکر می‌کنم عشقم به خانه، در یک حالت خاصی‌ست. کارم به اینجا رسیده که قاعدتا تمام کلاهبرداران سایت‌های خانه، من را می‌شناسند. یک مرضیه آرمینی هست که وقت و بی‌وقت درخواست ویزیت می‌فرستد. فکر می‌کنم کارم خطرناک باشد. هی منتظرم یک روزی یک بلایی سرم بیاورند. اما اگر فکر کردید می‌توانم جلوی خودم را بگیرم و درخواست ویزیت نفرستم، اشتباه کرده‌اید. دلم می‌خواهد بالاخره یکی‌شان را بکشانم پای خانه. 
گه گداری با خودم آرزو می‌کنم. از آن آرزوهای مخصوص خودم. که کاش مثلا درِ تمام خانه‌ها به روی تمام ملت باز بود. درست مثل خانه‌ی خودم، که درش هی باز است. تا آنجا که بشود. و پسر کوچولوهای همسایه، تا فیها خالدونش را حفظ‌اند، از بس صبح و شب از جلویش رد شدند و گردنشان را صد و هشتاد درجه چرخاندند و توی خانه را دیدند و لبخند مرا. هر بار پدرشان بهشان تشر می‌زند، هر بار می‌خواهم بگویم نزن! درهای خانه‌ها که باز باشد، دنیا خودش می‌شود خانه. چه عیب داشت مثلا پسرانش جای اینکه بروند خانه‌ی خودشان، می‌آمدند ایونور و یک چایی، شکلاتی چیزی با هم می‌خوردیم؟ در خانه‌ها باز که باشد، بدون دزد می‌شوند، بدون اتفاقات کریه. دنیا می‌شود یک خانه‌ی بزرگِ رنگی رنگیِ شاد. خیلی خوب است، نه؟ چرا. خیلی خوب است. 

۱۳۹۶ شهریور ۲۵, شنبه

هوس

بانوی میانسال صورتی‌پوش، ساعت یازده شب، با ظرفی بزرگ، پر از سیب‌زمینی سرخ کرده وارد مترو می‌شود. بوی سیب‌زمینی‌هایش تمام واگن را برمی‌دارد. دستش را هی توی ظرف می‌کند و هی خلال درمی‌آورد و هی توی دهانش می‌گذارد. دقایقی بعد، دخترکی هفده هجده ساله که کمی آنطرف‌تر نشسته، رو به زن میانسال می‌گوید «نوش جان». زن صورتی خلال دیگری توی دهانش می‌گذارد و می‌گوید که «نتوانسته جلوی هوسش را بگیرد». دخترک می‌گوید که «حق دارد». چند نفر می‌خندند. زن میانسال و دخترک هم. بانویی از چند ردیف ان‌طرف‌تر، گردنش را جلو می‌کشد و رو به دخترک و زن صورتی، از برنامه‌ی تلویزیونی‌ای که درباره‌ی هوس غذایی دیده، حرف می‌زند. زن صورتی خلال دیگری توی دهانش می‌گذارد و از بی‌ارزشی زندگی می‌گوید. می‌گوید «دیر یا زود می‌میریم». می‌گوید «آدم باید اگر نیمه شب هوس سیب‌زمینی کرد، همان وقت سیب‌زمینی بخورد». راست می‌گوید. فکر می‌کنم تمام واگن از خوراکی خوردن او خوشحالند اما بوی سیب‌زمینی‌اش زیر دلم می‌زند و حالم را بهم. دوست داشتم این چیزهای بو دار را توی خانه‌اش می‌خورد. حالا تمام واگن دارند در مورد هوس و سن و زندگی و عمر و مرگ حرف می‌زنند و این زن صورتی حتی یک بفرما هم به دیگران نمی‌زند. فکر می‌کنم او هیچ بویی نه از هوس، نه از عمر کوتاه و نه از مرگ نبرده است که اگر برده بود، نه حال من را با بوی گند سیب‌زمینی ماسیده‌ی نیمه شبش بهم می‌زد و نه هوس جویدن یک خلال را بر دل تمام ساکنین واگن مترو می‌گذاشت. 

۱۳۹۶ شهریور ۲۲, چهارشنبه

هوای خوب

از صبح هوا خوب است. راه افتاده‌ام توی خیابان. که رسیدگی کنم به کارهای عادی مسخره. کارهای خیلی عادی‌ای که انجام دادنشان در هوای بد، امکان‌پذیر نیست. مثل رفتن به اداره‌ی پلیس، ادراه‌ی کار و خریدن تخم‌مرغ. امروز توی اداره‌ی پلیس لبخند زدم! حتی توی اداره‌ی کار هم به مزه ریختن‌های حال بهم‌زن تکراری و نگاه‌های منزجرکننده‌ی مردان پشت پیشخوان، لبخند زدم. اصلا هوا انقدر خوب است که هوس می‌کنم دوباره عاشق شوم. زیر نم‌نم باران. گوشی تلفن را در می‌آورم و می‌نویسم سلام. توی کتابخانه است و مشغول کار روی مقاله‌ی کنفرانسش. می‌گوید همین روزها باید ارايه‌اش دهد. من دارم لبخند می‌زنم و زیر بارانی که حالا دارد کمی تندتر می‌بارد، دنبال اتوبوس می‌گردم. از تابستانم می‌پرسد و این‌که چگونه گذشت. می‌گویم خوب بود و پر از سفر. می‌رسم به مغازه.از این‌که تایپ فارسی برایش سخت است و اما تایپ انگلیسی و آلمانی و فرانسه، راحت‌تر، می‌گوید. می‌روم تخم‌مرغ بردارم. یک چیزی از فلسفه‌ی اپیکوری می‌نویسد که به تعداد سیگار کشیدن هم ربط دارد. من اما فلسفه‌ی اپیکور را آن‌طوری ندیده بودم. فکر می‌کنم قفسه‌ی تخم‌مرغ‌ها کجای این مغازه‌ی درندشت بود. ترازویی به چشمم می‌خورد. باید برش دارم و ببرمش و خودم را وزن کنم. هی خودم را وزن کنم. دوست دارم خودم را وزن کنم. هی توی خانه‌های مردم خودم را وزن می‌کنم. برایش می‌نویسم آمدم تخم‌مرغ بخرم، ترازو خریدم. خودم به خودم نخودی می‌خندم. فکر می‌کنم حرف زدن از این چیزهای بی‌اهمیت، برای کسی که دارد روی فلان مقاله‌ی فلسفی فلان کنفرانس کار می‌کند، خیلی مضحک باشد. دو ساعت است داریم چرندیات می‌گوییم و من حالا دیگر دستمال توالت و کیسه‌زباله را هم زده‌ام زیر بغلم. یکهو وجدانم معذب می‌شود. می‌نویسم برو سر درست، من بی‌کارم و قدم‌زنان دستمال توالت به بغل، زیر باران و توی اتوبوس‌ها؛ تو باید آن خطوط را فردا پس‌فردا تحویل دهی. فکر می‌کنم باران هم تندتر شده و دیگر عاشقانه نیست. تلفن آدم خیس می‌شود. و این‌که عاشق شدن تا همین حد و حدود بس است دیگر. وجدانم بیشتر درد می‌گیرد وقتی می‌گوید: راست می‌گویی و باید بروم سر درس و کارم. خداحافظی‌مان طول می‌کشد. درست مثل خداحافظی‌های دم در. ریز می‌خندم. فکر می‌کنم زیر باران عاشق شده و دلش نمی‌آید خداحافظی کند. دردم بیشتر می‌شود. رسیده‌ام خانه. ترازو را از جعبه در می‌آورم و می‌پرم رویش. شده‌ام پنجاه و یک کیلو و سی‌صد گرم. می‌ترسم. ولی هیچ‌کاری از دستم برای وزنم برنمی‌آید. خودش دارد هی کم می‌شود. هی کم می‌شود. یک روزی تمام تنم از این آتش، ذوب می‌شود و می‌رود پی کارش. کاش این باران دوباره وارش شود که بروم بدوم تا از این سوزش توی سینه‌ام خلاص شوم. اصلا نمی‌دانم هوا چطوری باشد بهتر است. من اصلا هیچ چیز نمی‌دانم. 

۱۳۹۶ مرداد ۲۹, یکشنبه

بی‌خاصیت

می‌گویند در طول تاریخ ژن‌هامان صلاح شده است. می‌گویند آدم‌های ضعیف، بیماری گرفته و مرده‌اند. اینها را می‌گویند، اما یک چیزهای دیگر را ندیدم جایی گفته باشند. ندیدم کسی جایی بگوید خوب‌هایمان در جنگ جان دادند. خوب‌های جنگنده. که این خوب‌ها، می‌توانسته‌اند پیش از مرگ، شیره‌ی وجودشان را به زمین هدیه  کرده باشند. از بی‌خاصیت‌های ژن مقاوم‌دار به بیماری هم ندیده‌ام جایی نوشته باشند. ندیدم کسی جایی بگوید که حالا زمینِ انسان شده است پر از ژن‌مقاوم به بیمارانی که یا فرزند جنگجویانند یا فرزند بی‌خاصیتان. یعنی حالا دیگر بدن‌هامان حالشان خوب است، اگر ژن‌هامان جهش نکنند و به خود از درون خوری نیفتند. که خب برای آن هم «خدایان سپیدپوش» داریم. و از دو دسته خارج نیستیم. شده‌ایم آدم‌هایی که می‌جنگند و آن‌ها که خاصیت خاصی ندارند. و منطقا با اکثریت قاطع بی‌خاصیت ژن مقاوم داران. خب دیگر جنگِ امروز هم مثل جنگ دیروز نیست که آدم خنجر و نیزه دستش بگیرد و برود بدود وسط میدان رزم. باید یک چیز دیگری پیدا کرد. مثلا یکی از این چیزها مبارزه با تمدن است. جنگ منفعل است انگار، بجای این‌که جنگ فعال باشد. آدم‌ها در این جنگ، نمی‌میرند. اما انقدر مشغول بالا آوردن از بوی تعفن مدرنیته می‌شوند که مثل‌شان را تولید نکنند. اینها منطقا کم‌اند. اینها دنیا را به مرور ترک می‌کنند. زندگی‌شان هم یک زنده به گوری خاصی‌ست. جلوی چشمانشان هی شکم‌هایی بر می‌آیند و دو پایی بیرون می‌افتد و زندگی‌هایی که مطلق خلاصه می‌شود در سگ‌دو زدن برای داشتن. داشتن چیزهای مدرن‌تر. ساختن زندگی مدرن‌تر که به وضوح هویتش با همان بی‌خاصیتی گره خورده. ندیدم کسی جایی نوشته باشد دنیا را دارد بی‌خاصیتی برمی‌دارد. برداشته. برداشته.

۱۳۹۶ تیر ۷, چهارشنبه

بوی بهشت

صبح است و من هنوز توی گودی‌های تشک فرو رفته‌ام. توی چارچوب در ایستاده و می‌گوید "خب، من رفتم، خداحافظ". می‌نشینم. می‌گویم بیا. می‌آید. سرم را می‌کنم تو کتاب‌های بالای تخت که یعنی مشغولم. می‌گویم بنشین کنارم. می‌نشیند. می‌گویم دست راستت را حلقه کن دور شانه‌هایم. حلقه می‌کند. گرمای بازوانش می‌نشیند روی تن عریانم. چشمانم به کتاب‌هاست. صورتم را کج جلوی لبانش می‌برم و می‌گویم گونه‌ام را ببوس. لبان دانش را می‌چسباند به لپم. می‌گویم حالا بگو "خب، من رفتم، خداحافظ". می‌خندد. دلم غنج می‌رود. آرام می‌رود سمت در. بلند می‌شوم و به دنبالش می‌دوم. کتان کرم پوشیده با پیراهن سبز. کفش سورمه‌ای با حاشیه‌ی سفیدش را از تو جاکفشی بیرون می‌کشد و بی‌حوصله به پایش می‌کند. فکر می‌کنم باید پیراهنش سورمه‌ای باشد. بدو می‌روم و از کشوی لباس‌هایش، پیراهن سفید بیرون می‌آورم. می‌گویم این را بپوش. انگار بلند فکر کرده بودم که حالامی‌گوید این کجایش سورمه‌ایست؟ هر دو می‌خندیم. پیراهن سبزش را در می‌آورد. تن برهنه‌اش را می‌بینم و کیف می‌کنم. دستم را دراز می‌کنم که یعنی آویزانش کند به من. حالا سفید پوشیده. دست می‌کشم روی شانه‌هایش و چین‌های پیراهن را صاف می‌کنم. چشمانم قربان صدقه‌اش می‌روند. لبانش را می‌بوسم و می‌گویم مراقب خودت باش. می‌گوید خداحافظ. من نمی‌گویم خداحافظ. اینکه خدا حافظش باشد را دوست دارم. اما خداحافظی را دوست ندارم. در را پشت سرش می‌بندم. قهوه‌ام را می‌ریزم. می‌آیم روی تخت و دوباره فرو می‌روم توی گودی‌ها. گودی‌های سمت او. بازوانم را می‌آورم تا روی بینی‌ام و بو می‌کشم. طعم تنش را می‌دهم. می‌خواهم خودم را گاز بگیرم و در گلویم فرو روم. باز تا شب که بازگردد، تمام تن و بدنم را بو خواهم کشید. نمی‌دانم کجای شهر است. نمی‌دانم رفته چکار کند. تنها می‌دانم تنم بویش را می‌دهد و خوب است. تنم بوی بهشت می‌دهد. 

۱۳۹۶ اردیبهشت ۲۳, شنبه

خودکار و مو


موهای تاب‌دارش دور گردنش ریخته بود و خودکارش را در هوا تکان می‌داد به نقطه‌ی نامعلومی اشاره می‌کرد. در هوا می‌نوشت و حرف می‌زد. من خیره به لبانش بودم و گوش‌هایم را به صدای دلنشینش سپرده بودم وقتی از حالم می‌پرسید. به خطوط کنار لبانش نگاه می‌کردم و سرم را به علامت تایید تکان تکان می‌دادم. گفت خودکارت را بده تا روی کارت برایت بنویسم. به کارت خیره شدم. وسط حرف‌هایش برایم از کارت گفته بود. نقاشیِ زنی‌ست که می‌رقصد و پنج دست دارد. گفت خودکارش را کرده لای موهایش. راست می‌گفت. موهایش دیگر دور گردنش نبودند. برایم روی کارت نوشت «اردیبهشت ۹۶، برای تو که حالت خوب شود». بعد رفت با دوستانش حرف بزند. کارم این شد که تا شب، پشت سرش بایستم و به خودکاری که به درون گوجه‌ای موهایش فرو رفته بود نگاه کنم. که ببینم چطور آنجا ثابت ایستاده. موهایش با خودکار، همانجا ماندد تا آخر شب. حالا دو روز است از صبح که بیدار می‌شوم، موهایم را گوجه‌ای می‌کنم بالای سرم و با دست همانجا نگه‌شان می‌دارم. بعد دستپاچه دنبال خودکار می‌گردم. پیدایش که می‌کنم، فرو می‌کنمش لای موهایم. دو دقیقه بعد باز می‌شوند. می‌ریزند پایین و خودکار هم تق می‌افتد روی زمین. کارم تا شب همین است که هی موهایم را با خودکار ببندم و آنها هم بریزند پایین و خودکار هم تق بیفتد روی زمین. شاید ایراد از خودکار باشد. فردا یکی دیگر را امتحان خواهم کرد. همان آبی نازک را. 

۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه

نان

یک نانوا هم هست در شهر "کَله"، شمالِ شمالِ فرانسه، که دیروز از مردم سند اثبات رای دادنشان را می‌گرفته و به‌جایش بهشان یک عدد نان مجانی می‌داده. "نان". هفتاد درصد ساکنین کله رای داده/دادند و دور اول و دوم، انتخاب اولشان همین نماینده‌ی "راست پیشانی‌‌ها" بوده. کله هم همان شهری‌ست که شهره است. که روح و روان مهاجران خانه به دوشِ در راه‌مانده‌ای که صرفا می‌خواهند از آن شهر عبور کنند را "مثله" و آواره می‌کند. مهاجرانی که همه‌چیز باخته‌اند و بیشتر و بیشتر هم می‌بازند و می‌بازند تا آنجا که برای سیر کردن شکمشان، چشمشان به کنسروهای اهدایی تاریخ مصرف گذشته می‌ماند. کابوس است این شهر. من اینجا در این سکوت مرگ‌بار خانه‌ام نشسته بودم و مرد نانوا را می‌دیدم و فریاد می‌کشیدم نان حرمت دارد آقا؛ نکن. اما نانوا خوشحال بود؛ نان مجانی می‌داد.

۱۳۹۶ اردیبهشت ۶, چهارشنبه

مسافر کشی

"همراه گفت عشقی چیزی پیدا کن. 
یادم افتاد یک بار هم با سحر ماشین بابا را برداشتیم که برویم تفریح. گفتیم تفریح و رفتیم مسافرکشی. مسافر زدیم از تجریش به ونک؛ از ونک به فاطمی؛ ماشین بابا برچسب طرح ترافیک هم داشت. بعد از فاطمی هم رفتیم میدان ولیعصر. از میدان ولیعصر هم رفتیم به فاطمی. بعد هم دوباره تا ونک و میدان محسنی. من توی آینه، زل می‌زدم توی چشمان مسافرها. فکر می‌کردم مردَم را بینشان پیدا می‌کنم حتما. خیلی هم تصادفی. فکر می‌کردم می‌فهمند مسافرکش نیستم و توی آن شیشه‌ایِ معجزه‌آسا، در چشمانشان دنبال چیزی می‌گردم؛ و نه در جیبشان. نشد. عشق را آن روز پیدا نکردم. آدم‌ها وقت پیاده شدن، یک‌بند توی جیبشان دنبال یک چیزی می‌گشتند.
آخر سر هم پول‌ها را با سحر برداشتیم و رفتیم بستنی خوردیم. آن روزها فکر می‌کردم مرد قد بلندِ دست گنده‌ی بستنی فروش سر کوچه‌مان را هم دوست دارم. اما وقتی دایره‌ای‌های بستنی را می‌گذاشت توی نان قیفی و می‌داد دستمان ، سحر با آرنجش سقلمه‌ای زد و گفت مرمر، باور کن در چشمانش چیزی جز بستنی نیست. راست می‌گفت.ٰ باور کردم. در چشمان آن مرد چیزی جز حلبی‌های پر از بستنی با طعم قهوه و پسته و نهایتا هویج‌هایی که توی مخلوط‌کن خورد و با شیر یا بستنی سنتی مخلوط می‌شدند، چیزی نبود. بعدش رفتیم کافی‌شاپ ری‌را. فکر می‌کردم چقدر تلاش کرده‌ام و 
برای پیدا کردنش مسافر هم زده‌ام. ری‌را هم رفته‌ام. بستنی هم خورده‌ام. 
یادم می‌آید آن روز با خودم گفتم آدم عاشق که بستنی فروش نمی‌شود. مسافر هم نمی‌شود. تو مسافرکش هم که بشوی، مسافر را باید پیاده‌اش کنی که برود. نمی‌توانی التماسش کنی و بگویی بمان، بمان. بگذار پولش را بدهد و برود. بگذار برود. ‌فوقش بعدش می‌روی و بستنی‌ات را می‌خوری.
آمدم به امروز به دوست گفتم تصمیمم را گرفته‌ام. آخرش می‌روم دنبال مسافرکشی. مدرک تحصیلی را هم می‌گیرم و می‌گذارمش پشت در خانه‌ی پدری‌. که همه خوشحال باشند. می‌روم پی مردم که شغلش عاشق پیشگی‌ست و به جیبش و کیف پولش فکر نمی‌کند. در آینه‌ای، در حال خرید بستنی قیفی‌ای، چیزی، جایی، بالاخره پیدایش می‌شود و با هم می‌رویم دنبال مسافرکشی و تمام مسافرها را با هم پیاده کنیم. بعدش با هم می‌رویم و بستنی می‌خوریم."
از رمانی که دارم می‌نویسم و بی‌نام است هنوز. شاید هم ننویسمش و بروم بستنی‌ای، چیزی بخورم. شاید کنار
 تمام دیگر نوشته‌هایم که می‌برمشان به گور.

۱۳۹۵ اسفند ۲۸, شنبه

کاغذ خالی پیرمرد

طعم هوا گس بود. نه خیلی سرد و نه خیلی گرم. هر از چند گاهی نسیم خنکی می‌وزید و دستانش را از لای تار بود لباس‌هایم رد می‌کرد و لرزشی روی اندامم می‌انداخت و من هم خودم را در خودم جمع می‌کردم. رسیدم به اداره‌ی پست تا نامه‌ام را تمبر کنم و بفرستمش به آدرس اداره‌ای در همان حوالی. کم‌کم گرم می‌شدم و از لرزش‌هایم کاسته می‌شد. زنی جلو آمد و خودکار و کاغذی نشانم داد و گفت دخترم بیا و برایم بنویس هزار و هفتصد و هفتاد یورو. بانوی سالمندی بود از دیار سوریه. به پلک‌های افتاده‌اش نگاه کردم و روی کاغذ جلوی هزار و هفتصد و هفتاد یورویی که به عدد نوشته بود، به حروف نوشتم هزار و هفتصد و هفتاد یورو. مردش کنارش بود. پیرمردی که شانه‌هایش جلو افتاده و بود و خم داشت. کاغذش را پیش کشید و گفت بیا و برایم این جاهای خالی را پر کن و رقمش را هم بنویس دو هزار یورو. حالا دیگر گرم شده بودم و مهربان. نوک خودکار به کاغذِ خالی رسیده و نرسیده زن جیغ کشید. گفت باید خودش بنویسد، تو فقط به حروف بنویس. مرد را نگاه کردم. گفت همه را بنویس. زن را نگاه کردم. داد می‌زد و می‌گفت مزاحم مردم نشو. دو هزار یورو را به حروف نوشتم و به زن اشاره‌ای کردم و آرام گفتم برایم مزاحمتی نیست. برآشفت. انگار یک جایی از وجودش درد می‌کرد. گفت باید روی پاهای خودش بایستد. گفت ما بلد نیستیم به فرانسوی، به حروف بنویسیم اما عدد را که بلد است بنویسد دیگر. نگاهشان می‌کردم و منتظر بودم تا تصمیمشان را بگیرند. که برای میزان نقش من در زندگی‌شان تصمیم بگیرند. پیرمرد کارت بانکی‌اش را جلوی صورتم گرفت و گفت بیا و این اعداد را بنویس روی کاغذ. زن محکم کوبید روی دست مرد و به زبان زیبای عربی سرش داد کشید. فکر کردم دوست داشتم یک نفر به زبان عربی با لهجه‌ی سوریه‌ای بر سرم داد می‌کشد تا من در سرم برقصم. اما حالا اینجا یک نفر داشت بر سر یک نفر دیگر داد می‌کشید و من مخلوطی شده بودم از نفرت از فلاکت و خسته از دنیای مدرن و عطش کمک و ناگزیری از بی‌خاصیت‌تر بودن از هر چیز بی‌خاصیتی در دنیا و هزار چیز دیگر و کمی هم شیرین، از شنیدن این کلام دلنشین. پیرمرد با التماس نگاهم کرد و کاغذ را برای هزارمین‌بار نشان داد. حالا دیگر انتهای ابروهایش به پایین کشیده شده بود و گفت دم گیشه برایم پرش نمی‌کنند. زن برید انگار. دستش را در هوا تکان داد و زیر لبی چیزی گفت و من و پیرمرد را رها کرد و از در بیرون رفت. یک صدای شکستنی از درونم شنیدم. انگار یک چیزی در یک جایی از من هنوز سالم مانده بوده، که هنوز نشکسته بوده، که دیگر شکست. خط نگاهم را از هر کجا که بود برداشتم و چسباندم به موزاییک کنار کفش‌های پیرمرد. خودکار را گذاشتم روی میز و از در بیرون آمدم. دو قدم جلو رفتم و رویم را برگرداندم به دری که اگر دوباره از آن رد می‌شدم، رد می‌شدم که عددها را روی کاغذ خالی پیرمرد بنویسم. اما چشمان زن، پلک‌های افتاده‌اش، آمده بود نشسته بود درست روی جای پای همین دو قدم. قدم‌های لرزانی که به امکان و لزوم روی پای خود ایستادن در کهن‌سالی فکر می‌کردند. به دوباره از اول شروع کردن از پیری. برای سومین‌بار که رویم را به سمت در برگرداندم، دیگر باد سرد افتاده بود به جانم. آرام آرام تنم را و دلم را که هنوز دلش می‌خواست عدد بنویسد را در راهم کشیدم تا خانه.

۱۳۹۵ اسفند ۲۵, چهارشنبه

استایلیست

دو یا سه ماهی می‌شود که یک کار پیدا کرده‌ام. کارم این است که بعد از ظهرها می‌روم و دم در خروجی متروها می‌ایستم و یک مجله‌ای پخش می‌کنم به اسم استایلیست. مجله‌ایست که فکر می‌کنم برای احمق‌ها باشد. سال‌هاست اینجا و در این کشور پخش می‌شود و زیاد هم دیده‌امش. چندباری هم برش داشته‌ام و ورقش هم زده‌ام. بیشتر، آن وقت‌هایی که هنوز زبان بلد نبودم و می‌خواستم به هر جان‌کندنی هست، از بین این همه خط و جمله و کلمه، یک کلمه‌ی آشنایی چیزی در بیاورم. آن‌وقت‌ها که فکر می‌کردم خارج جای فلسفی‌ایست و همه‌ی نوشته‌هایش خواندن دارد. بعدتر که زبان را آموختم، فهمیدم از این خبرها نیست. حالا دارم خودم این را پخش می‌کنم. هر بار، چیزی نزدیک به هزار و پانصد نسخه، آن هم طی دو ساعت و نیم. هر بار هم زمانی که دارم مجله‌ها را تحویل می‌گیرم، وحشت برم می‌دارد که قرار است دو ساعت و نیم، هزار و پانصد احمق از روبرویم رد شوند و من بهشان لبخند بزنم و آن‌ها هم به من لبخند بزنند. یک سلام و علیکی هم شاید بکنیم و بعد من صفحاتی پر از خزعبلات را تقدیمشان کنم. اما درست با اولین مجله‌ای که در دستان یک نفر قرار می‌دهم، حال و هوایم عوض می‌شود. می‌روم به دنیایی که انگار روی زمین نیست. انگار یک جای غریبی باشد. آدم‌ها لبخند می‌زنند و استایلیست را از من می‌گیرند. این لبخندشان را دوست دارم. می‌خواهم ببوسمشان. دیدن دخترکان زیبا با موهای لخت شلخته ریخته دور شانه‌هایشان و شال‌گردنی از پشم پیچیده دورشان، حالم را خوب می‌کند. نگاه که می‌کنم، می‌بینم چشمان مردان از تبار افریقا، از چشمان تمام مردم دنیا مهربان‌ترند. هر از چند گاهی مرد مهربان فرانسوی‌ای جلویم می‌آید و می‌گوید «این مجله را دوست ندارم، برای مردها هم نیست، اما یک نسخه‌اش را می‌گیرم بلکه زودتر کارت تمام شود به خانه‌ات بازگردی». همین چند هفته پیش بود که هوا منفی هشت درجه بود و دو ساعت از ایستادنم جلوی این دهانه‌ی مترو ایستاده بود که مرد چنین گفت. می‌خواهم این آدم‌ها را در آغوش بکشم. آن روز یخ کرده بودم و خم به ابرو نمی‌آوردم. دهانم تکان نمی‌خورد. حتی برای لبخند زدن به مرد. انگشتان پاهایم را دیگر حس نمی‌کردم. تمام امیدم این بود که یک دستگاه مترو از راه برسد و درهایش باز شود و مردم بیرون بیایند و باد، گرمای تنشان را به من برساند. مثل بادهای گرم اهواز.
تا این دو ساعت و نیم تمام نشود، سیگار هم نمی‌شود کشید. هر چند وقت یک‌بار یک نفر هست که تیکه داده است به دیواری، میله‌ای، چیزی، اطراف همین دهانه‌ی آتشفشان و دارد سیگار دود می‌کند. می‌روم کنارش می‌ایستم و تکیه می‌دهم به همان دیواری، میله‌ای، چیزی و ریه‌هایم را از دود دست دوم سیگارش پر می‌کنم. آخرهایش خسته می‌شوم. توی مغزم تیر می‌کشد. امان از آن یک ربع آخرش. سردم شده است و از درون دارم می‌لرزم و زیر زبانی فحش را دارم می‌کشم به زمین و زمان. دیگر از روی گشاده‌ام خبری نیست. دیگر مثل یک ساعت اولش در حال بلند فریاد زدن اسم استایلیست نیستم. حالا دیگر یک گوشه‌ای ساکت ایستاده‌ام و تنها مجله را در یک حالتی گرفته‌ام که مردم ببینندش و اگر می‌خواهندش، بگیرنش. بعد به سمتم که می‌آیند و دستشان را دراز که می‌کنند برای گرفتن مجله، عین سگ اهلی گرسنه‌ای می‌شوم که صاحبش برایش یک تکه گوشت لخم آورده. بعضی‌ها هم می‌آیند سمتم و من فکر می‌کنم می‌خواهند مجله بگیرند و ذوق‌مرگ می‌شوم، اما تنها لبخندی می‌زنند و از کنارم رد می‌شوند و می‌روند. این موقع‌هاست که دوباره همان سگ اهلی گرسنه‌ام، اما انگار که صاحبم در دست راستش گوشت داشته باشد و نصیب من، تنها یک نوازش خشک و خالی با دست چپش باشد و بعد هم راهش را بکشد و برود.
حال و روز متغییر من در این دو ساعت و نیم، تمام چیزی نیست که اتفاق می‌افتد. هربار یک نفر، یک ماجرا می‌آید جلویم می‌ایستد و برایم قصه می‌شود. یک‌بار پسری آمد و گفت اگر برای حقوق گرفتن، باید تمام این هزار و خورده‌ای نسخه را تمام کنم، چند نسخه‌ای را ازم بگیرد و چند ایستگاه آن‌طرف‌تر دورشان بیاندازد. گفتم بله باید تمامشان کنم. آمد چند نسخه بگیرد که گفتم بگذار صادقانه بگویم، نه، هیچ اجباری در به پایان رساندن اینها نیست. به چشمانم زل زد و پرسید اهل کجایی. گفتم ایران‌زمین. گفت دوست پسری داشتم که ایرانی بود و بعد هم چند کلمه فارسی گفت. خودش با خودش ذوق کرد و گفت سکسش خیلی خوب بود و دستش را چند بار از مچ، به بالا و پایین تکان داد که یعنی اووف و چه خوب. من داد زدم استایلیست. یک‌بار هم زنی آمد جلو و پرسید ابروهایم را کجا برمی‌دارم و هی دست کشید روی ابروهایش و گفت می‌خواهم مثل مال تو باشند. گفتم جایی برشان نمی‌دارم، خودم این کار را می‌کنم. گفت ابروهای من را هم برمی‌داری؟ ابروهایش کمانی بود و امکان نداشت هشتی شود. گفتم بله و پول هم می‌گیرم. ایستاد باز هم به حرف زدن. بعدتر فهمیدم که چیزی نمی‌خواهد و ابرو برداشتن هم نمی‌خواهد و این که، این خانم، آقاست. باز هم نمی‌دانستم باید چه کنم. داد زدم استایلیست. اصلا یاد گرفتم هربار که نمی‌دانم چه کنم، داد بزنم استایلیست. وقتی کارم تمام می‌شود، سرم خم می‌آفتد روی گردنم و همانجا هست تا برسم به خانه. می‌خزم زیر پتو تا گرم شوم. فکر می‌کنم با زندگی‌ام چه کنم. نمی‌دانم. از زیر پتو صدای خفه‌ای بلند می‌شود. استایلیست.