۱۳۹۵ اسفند ۲۸, شنبه

کاغذ خالی پیرمرد

طعم هوا گس بود. نه خیلی سرد و نه خیلی گرم. هر از چند گاهی نسیم خنکی می‌وزید و دستانش را از لای تار بود لباس‌هایم رد می‌کرد و لرزشی روی اندامم می‌انداخت و من هم خودم را در خودم جمع می‌کردم. رسیدم به اداره‌ی پست تا نامه‌ام را تمبر کنم و بفرستمش به آدرس اداره‌ای در همان حوالی. کم‌کم گرم می‌شدم و از لرزش‌هایم کاسته می‌شد. زنی جلو آمد و خودکار و کاغذی نشانم داد و گفت دخترم بیا و برایم بنویس هزار و هفتصد و هفتاد یورو. بانوی سالمندی بود از دیار سوریه. به پلک‌های افتاده‌اش نگاه کردم و روی کاغذ جلوی هزار و هفتصد و هفتاد یورویی که به عدد نوشته بود، به حروف نوشتم هزار و هفتصد و هفتاد یورو. مردش کنارش بود. پیرمردی که شانه‌هایش جلو افتاده و بود و خم داشت. کاغذش را پیش کشید و گفت بیا و برایم این جاهای خالی را پر کن و رقمش را هم بنویس دو هزار یورو. حالا دیگر گرم شده بودم و مهربان. نوک خودکار به کاغذِ خالی رسیده و نرسیده زن جیغ کشید. گفت باید خودش بنویسد، تو فقط به حروف بنویس. مرد را نگاه کردم. گفت همه را بنویس. زن را نگاه کردم. داد می‌زد و می‌گفت مزاحم مردم نشو. دو هزار یورو را به حروف نوشتم و به زن اشاره‌ای کردم و آرام گفتم برایم مزاحمتی نیست. برآشفت. انگار یک جایی از وجودش درد می‌کرد. گفت باید روی پاهای خودش بایستد. گفت ما بلد نیستیم به فرانسوی، به حروف بنویسیم اما عدد را که بلد است بنویسد دیگر. نگاهشان می‌کردم و منتظر بودم تا تصمیمشان را بگیرند. که برای میزان نقش من در زندگی‌شان تصمیم بگیرند. پیرمرد کارت بانکی‌اش را جلوی صورتم گرفت و گفت بیا و این اعداد را بنویس روی کاغذ. زن محکم کوبید روی دست مرد و به زبان زیبای عربی سرش داد کشید. فکر کردم دوست داشتم یک نفر به زبان عربی با لهجه‌ی سوریه‌ای بر سرم داد می‌کشد تا من در سرم برقصم. اما حالا اینجا یک نفر داشت بر سر یک نفر دیگر داد می‌کشید و من مخلوطی شده بودم از نفرت از فلاکت و خسته از دنیای مدرن و عطش کمک و ناگزیری از بی‌خاصیت‌تر بودن از هر چیز بی‌خاصیتی در دنیا و هزار چیز دیگر و کمی هم شیرین، از شنیدن این کلام دلنشین. پیرمرد با التماس نگاهم کرد و کاغذ را برای هزارمین‌بار نشان داد. حالا دیگر انتهای ابروهایش به پایین کشیده شده بود و گفت دم گیشه برایم پرش نمی‌کنند. زن برید انگار. دستش را در هوا تکان داد و زیر لبی چیزی گفت و من و پیرمرد را رها کرد و از در بیرون رفت. یک صدای شکستنی از درونم شنیدم. انگار یک چیزی در یک جایی از من هنوز سالم مانده بوده، که هنوز نشکسته بوده، که دیگر شکست. خط نگاهم را از هر کجا که بود برداشتم و چسباندم به موزاییک کنار کفش‌های پیرمرد. خودکار را گذاشتم روی میز و از در بیرون آمدم. دو قدم جلو رفتم و رویم را برگرداندم به دری که اگر دوباره از آن رد می‌شدم، رد می‌شدم که عددها را روی کاغذ خالی پیرمرد بنویسم. اما چشمان زن، پلک‌های افتاده‌اش، آمده بود نشسته بود درست روی جای پای همین دو قدم. قدم‌های لرزانی که به امکان و لزوم روی پای خود ایستادن در کهن‌سالی فکر می‌کردند. به دوباره از اول شروع کردن از پیری. برای سومین‌بار که رویم را به سمت در برگرداندم، دیگر باد سرد افتاده بود به جانم. آرام آرام تنم را و دلم را که هنوز دلش می‌خواست عدد بنویسد را در راهم کشیدم تا خانه.

۱۳۹۵ اسفند ۲۵, چهارشنبه

استایلیست

دو یا سه ماهی می‌شود که یک کار پیدا کرده‌ام. کارم این است که بعد از ظهرها می‌روم و دم در خروجی متروها می‌ایستم و یک مجله‌ای پخش می‌کنم به اسم استایلیست. مجله‌ایست که فکر می‌کنم برای احمق‌ها باشد. سال‌هاست اینجا و در این کشور پخش می‌شود و زیاد هم دیده‌امش. چندباری هم برش داشته‌ام و ورقش هم زده‌ام. بیشتر، آن وقت‌هایی که هنوز زبان بلد نبودم و می‌خواستم به هر جان‌کندنی هست، از بین این همه خط و جمله و کلمه، یک کلمه‌ی آشنایی چیزی در بیاورم. آن‌وقت‌ها که فکر می‌کردم خارج جای فلسفی‌ایست و همه‌ی نوشته‌هایش خواندن دارد. بعدتر که زبان را آموختم، فهمیدم از این خبرها نیست. حالا دارم خودم این را پخش می‌کنم. هر بار، چیزی نزدیک به هزار و پانصد نسخه، آن هم طی دو ساعت و نیم. هر بار هم زمانی که دارم مجله‌ها را تحویل می‌گیرم، وحشت برم می‌دارد که قرار است دو ساعت و نیم، هزار و پانصد احمق از روبرویم رد شوند و من بهشان لبخند بزنم و آن‌ها هم به من لبخند بزنند. یک سلام و علیکی هم شاید بکنیم و بعد من صفحاتی پر از خزعبلات را تقدیمشان کنم. اما درست با اولین مجله‌ای که در دستان یک نفر قرار می‌دهم، حال و هوایم عوض می‌شود. می‌روم به دنیایی که انگار روی زمین نیست. انگار یک جای غریبی باشد. آدم‌ها لبخند می‌زنند و استایلیست را از من می‌گیرند. این لبخندشان را دوست دارم. می‌خواهم ببوسمشان. دیدن دخترکان زیبا با موهای لخت شلخته ریخته دور شانه‌هایشان و شال‌گردنی از پشم پیچیده دورشان، حالم را خوب می‌کند. نگاه که می‌کنم، می‌بینم چشمان مردان از تبار افریقا، از چشمان تمام مردم دنیا مهربان‌ترند. هر از چند گاهی مرد مهربان فرانسوی‌ای جلویم می‌آید و می‌گوید «این مجله را دوست ندارم، برای مردها هم نیست، اما یک نسخه‌اش را می‌گیرم بلکه زودتر کارت تمام شود به خانه‌ات بازگردی». همین چند هفته پیش بود که هوا منفی هشت درجه بود و دو ساعت از ایستادنم جلوی این دهانه‌ی مترو ایستاده بود که مرد چنین گفت. می‌خواهم این آدم‌ها را در آغوش بکشم. آن روز یخ کرده بودم و خم به ابرو نمی‌آوردم. دهانم تکان نمی‌خورد. حتی برای لبخند زدن به مرد. انگشتان پاهایم را دیگر حس نمی‌کردم. تمام امیدم این بود که یک دستگاه مترو از راه برسد و درهایش باز شود و مردم بیرون بیایند و باد، گرمای تنشان را به من برساند. مثل بادهای گرم اهواز.
تا این دو ساعت و نیم تمام نشود، سیگار هم نمی‌شود کشید. هر چند وقت یک‌بار یک نفر هست که تیکه داده است به دیواری، میله‌ای، چیزی، اطراف همین دهانه‌ی آتشفشان و دارد سیگار دود می‌کند. می‌روم کنارش می‌ایستم و تکیه می‌دهم به همان دیواری، میله‌ای، چیزی و ریه‌هایم را از دود دست دوم سیگارش پر می‌کنم. آخرهایش خسته می‌شوم. توی مغزم تیر می‌کشد. امان از آن یک ربع آخرش. سردم شده است و از درون دارم می‌لرزم و زیر زبانی فحش را دارم می‌کشم به زمین و زمان. دیگر از روی گشاده‌ام خبری نیست. دیگر مثل یک ساعت اولش در حال بلند فریاد زدن اسم استایلیست نیستم. حالا دیگر یک گوشه‌ای ساکت ایستاده‌ام و تنها مجله را در یک حالتی گرفته‌ام که مردم ببینندش و اگر می‌خواهندش، بگیرنش. بعد به سمتم که می‌آیند و دستشان را دراز که می‌کنند برای گرفتن مجله، عین سگ اهلی گرسنه‌ای می‌شوم که صاحبش برایش یک تکه گوشت لخم آورده. بعضی‌ها هم می‌آیند سمتم و من فکر می‌کنم می‌خواهند مجله بگیرند و ذوق‌مرگ می‌شوم، اما تنها لبخندی می‌زنند و از کنارم رد می‌شوند و می‌روند. این موقع‌هاست که دوباره همان سگ اهلی گرسنه‌ام، اما انگار که صاحبم در دست راستش گوشت داشته باشد و نصیب من، تنها یک نوازش خشک و خالی با دست چپش باشد و بعد هم راهش را بکشد و برود.
حال و روز متغییر من در این دو ساعت و نیم، تمام چیزی نیست که اتفاق می‌افتد. هربار یک نفر، یک ماجرا می‌آید جلویم می‌ایستد و برایم قصه می‌شود. یک‌بار پسری آمد و گفت اگر برای حقوق گرفتن، باید تمام این هزار و خورده‌ای نسخه را تمام کنم، چند نسخه‌ای را ازم بگیرد و چند ایستگاه آن‌طرف‌تر دورشان بیاندازد. گفتم بله باید تمامشان کنم. آمد چند نسخه بگیرد که گفتم بگذار صادقانه بگویم، نه، هیچ اجباری در به پایان رساندن اینها نیست. به چشمانم زل زد و پرسید اهل کجایی. گفتم ایران‌زمین. گفت دوست پسری داشتم که ایرانی بود و بعد هم چند کلمه فارسی گفت. خودش با خودش ذوق کرد و گفت سکسش خیلی خوب بود و دستش را چند بار از مچ، به بالا و پایین تکان داد که یعنی اووف و چه خوب. من داد زدم استایلیست. یک‌بار هم زنی آمد جلو و پرسید ابروهایم را کجا برمی‌دارم و هی دست کشید روی ابروهایش و گفت می‌خواهم مثل مال تو باشند. گفتم جایی برشان نمی‌دارم، خودم این کار را می‌کنم. گفت ابروهای من را هم برمی‌داری؟ ابروهایش کمانی بود و امکان نداشت هشتی شود. گفتم بله و پول هم می‌گیرم. ایستاد باز هم به حرف زدن. بعدتر فهمیدم که چیزی نمی‌خواهد و ابرو برداشتن هم نمی‌خواهد و این که، این خانم، آقاست. باز هم نمی‌دانستم باید چه کنم. داد زدم استایلیست. اصلا یاد گرفتم هربار که نمی‌دانم چه کنم، داد بزنم استایلیست. وقتی کارم تمام می‌شود، سرم خم می‌آفتد روی گردنم و همانجا هست تا برسم به خانه. می‌خزم زیر پتو تا گرم شوم. فکر می‌کنم با زندگی‌ام چه کنم. نمی‌دانم. از زیر پتو صدای خفه‌ای بلند می‌شود. استایلیست.

۱۳۹۵ اسفند ۱۹, پنجشنبه

دقایق آغازین نوزده اسفند


چند وقتی‌ست روزگار یک طوری شده است و به یک منوالی پیش می‌رود که هرگز پیش از این نبوده است. سرعتش بالاست. انگار که بر اسبی بی‌زین نشسته باشم و سینه‌ام را چسبانده باشم به یال‌هایش، پاهایم را قفل کرده باشم تا زیر شکمش و دستانم را دور گردنش. در کوه و دشت برم داشته باشد و تازان در حال بردنم باشد. پلک‌هایم، تخم چشم‌هایم را از باد امان کرده باشند اما نه کامل و خطی از اشک از منتها الیه چشم‌هایم جاری شده باشد و تا شقیقه‌هایم کش آمده باشد. این‌طور که چشمانم بسته مانده‌اند، دیگر چیزی نمی‌بینم که بتوانم به خاطر بسپارمش. بعد این لحظه‌های زیبا، این بوی درختان نارنج اطراف جاده را که نسیم تا زیر بینی‌ام می‌آورد، این شره‌های اقاقیای بنفشی که از آن نیمچه دریچه‌ی باز چشمانم می‌بینم، این برگ‌های بیدهای مجنون که لا به لای موهایم گیر می‌کنند و بعد به سفر می‌روند، آن خیسی انارهای دان شده را، این بوی دریا را و آن طعم کوه‌ها را و هزاران هزار زیبایی دیگر در مسیرم، در خاطرم نمی‌مانند. امروز که نوزده روز از اسفند، ماه سوم زمستان هزار و سی‌صد و نود و پنج گذشته است، تصمیم گرفتم از تمام طعم‌هایی که می‌چشم، از تمام بوهایی که به مشامم می‌رسد، و از تمام چیزهایی که با چشمان نیمه بازم می‌بینم، و از تمام صداهایی که می‌شنوم، از تمام لطافت‌هایی که برشان دست می‌کشم، بنویسم.