۱۳۹۸ اسفند ۲۴, شنبه

ترنس مالیک

درخت زندگیِ ترنس مالیک رو خیلی دوست داشتم. یک زندگی پنهان رو یکم کمتر از خیلی، دوست داشتم. درسته که شدت مذهبی بودن فیلماش خیلی آزارم می‌ده اما بی‌نهایت خوبی داره و باهاش ارتباط برقرار می‌کنم. با دیدن اولین صحنه‌های درخت زندگی فکر کردم ترنس مالیک روان‌شناسه. ظاهرا نیست. اما هست. واقعا هست. اصلا علامه‌س. اینکه نمی‌خواد تو مدیا باشه، قابل پرستشش می‌کنه و به شدت کنجکاوم کرده و آرزومه که ببینمش. تو فیلم‌هاش، یک صحنهٔ قابل حذف نداره که مثلا آدم تو دلش بتونه بگه «خب که چی؟» اونطوری که جزیئات رو می‌بینه، شوق آوره و دیوانه‌م می‌کنه. اینکه می‌تونه چند دقیقه الی چند صد سال و حتی میلیاردها سال اتفاق تو دنیای واقعی رو، بدون کلام یا در حد دو کلمه یا چندتا سکانس بیان کنه، حیرت‌انگیزه. گاهی فکر می‌کنم کاش سرعت فیلم پایین‌تر بود که فرصت هضم کردن داشتم و می‌تونستم عمیق‌تر ببینم. سکانس‌هاش یک لحظه بدون حرکت نیستن و همه‌ش حس می‌کنم نشسته، دارم می‌دوم، نفسم بند میاد و آخرش یه کاری می‌کنه که یهو نفسم بالا میاد. اینکه اینقدر هنرمندانه می‌تونه جزئیات زندگی سال‌های گذشته رو، سال‌هایی که هیچ‌کدوممنون تجربه نکردیم رو، به صورت کاملا باورپذیر، تصویر بکشه و آدم رو به فکر گذر زمان بندازه، رشک‌برانگیزه. از نوزاد که بازی می‌گیره من هی فکر می‌کنم این آدم چقدر تواناست. لوکیشن‌هاش، واقعا دیوانه کننده‌س. فکر نمی‌کردم کسی بتونه مثل بیلگه جیلان طبیعت رو ببینه. چقدر تیمش خوبه. چرا آخه؟ چطوری ممکنه؟ فیلم‌برداریش محشره. صدابرداری و صدا گذاریش مو رو به تن آدم سیخ می‌کنه. چرا اینقدر همه‌ی تیم اینقدر توانا و ریز بینن؟ مگه اینقدر هماهنگی تو جزئیات داریم؟
اگر فیلم‌هاش بجای ۳ ساعت، ۳۰ ساعت بودن هم شخصا می‌تونستم بدون وقفه و یک نفس ببینمشون. واقعا نمی‌خوام لذت بردن از این همه زیبایی و دقت، تموم شه. آخرِ ۳ساعت هم احتیاج دارم چندین ساعت در سکوت محض بسر ببرم.
و در نهایت، اون طراح لباسش کیه؟ 😍

۱۳۹۷ بهمن ۱۱, پنجشنبه

ترجمه‌ی مدار توحش

چند وقت پیش، بیشتر از یک سال پیش، همینجا ترجه‌ی دم دستی بخشی از رمانی که شروع به ترجمه‌اش کرده بودم را گذاشتم. برای منی که تا همین چند سال پیش حتی الفبای فرانسه را هم نمی‌دانست، لذت رمان خواندن به این زبان، خودش خیلی زیاد بود، خیلی. اما رمان را که به اتمام رسانده بودم، دلم نیامده بود برای همیشه کنارش بگذارم. آخر، داستان، داستانِ استعمار است. داستان جبر است. داستان مرده‌های زنده است. داستان تجاوز است. داستان این جزیره‌های توی اقیانوس است که آدم فکر می‌کند یک روزی برود آنجا و لب آب، روی ساحل سفید، ولو شود و آفتاب بگیرد، بدون اینکه بداند عجب زهری را مردمش لحظه به لحظه نوش می‌کنند. حیف بود به فارسی خوانده نشود. گفتم سرنوشت زحمتم هرچه می‌خواهد بشود، بشود. سلانه سلانه فارسی‌اش کردم. شِکرش کردم. نمی‌دانم چقدر طول کشید. وسطش امتحان دادم، وسطش غصه خوردم، وسطش کار پیدا کردم، وسطش زندگی کردم. آخر سر یک روزی تمامش کردم و فرستادمش برای انتشارات افق. خیلی زود پاسخ دادند که خوششان آمده و چاپش می‌کنند. ذوق کردم اما مطمئن نبودم کارم به کمال برسد. نمی‌دانم چرا اما انگار که همیشه فکر می‌کنم باید یک مانعی یک جایی سر راهم باشد. یک روز که همین چند روز پیش بود، وقتی داشتم توی سرمای شهر قدم می‌زدم، دوستی عکسی برایم فرستاد که کتابی توی دستش بود. شکلک لبخند گذاشته بود. عکس را بزرگ کردم. دیدم روی کتاب نوشته شده است مدار توحش، نویسنده: ناتاشا آپانا، مترجم: مرضیه آرمین. چاپ شده بود و تمام.
تک تک روزهایی که هیچ چیزی از این زبان نمی‌دانستم و نوشته‌های روی دیوارها بهم حمله می‌کردند، و بعد تک تک روزهایی که به کلاس زبان رفتم و بعدش که تمام کتاب‌های کودکان، مثل شنل‌قرمزی را خواندم و بعدش تمام کلاس‌هایی که هی ضبط شان کردم و هی گوششان می‌دادم تا بفهمم این بغ‌بغی‌ها چه می‌گویند، از جلوی چشمانم گذشتند.
حالا که اینها به یک جایی از راه رسیده‌اند، دلم می‌خواست ایران بودم و می‌نشستیم با آقای حجوانی و پورامینی که توی انتشارات برای کتابم کلی زحمت کشیدند، چای و شیرینی می‌خوردیم و می‌خندیدیم. حیف. اما راستش کمی هم هول شدم. توی ذهنم قرار نبود یکباره با چاپ شده‌اش روبرو شوم. باید اولش چندتا تشکر می‌کردم. از خیلی از عزیزانم باید تشکر می‌کردم. برای همین تعجبم، تا حالا که ده روز از انتشار کتاب گذشته، سکوت کردم و کاسه‌ی چه کنم دستم گرفتم. راستش نمی‌دانستم این تشکرنامه را کی باید می‌فرستادم. قطعا جالب نبود همان اول که این بچه را فرستاده بودم برای تایید، تشکرنامه‌ام را ضمیمه‌اش کنم. بعدش هم که یکهو چاپ شد. حالا کاسه‌ی چه کنم را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم همینجا تشکر می‌کنم تا باری از عذاب وجدانم که دارد هی مغزم را می‌خورد بردارم. من به پنج نفر مدیونم.
اول از همه، امین بزرگیان. امین، خیلی سال پیش، شش سال پیش که هنوز فرانسه نمی‌دانستم به من گفته بود بیا و مفید باش. بیا و زبانت را خوب کن و کتاب‌های خوب را شِکر کن. جرقه‌اش توی سرم خورد و همینطور با شعله‌ای کوچک که فقط سوسو می‌زد، ماند.
بعدش باید از محمد جواد اکبرین تشکر کنم. جدای از اینکه سال‌هاست هی می‌گوید بنویس، قلمت خوب است و بنویس، یک روز که فهمید ترجمه کردن هم دوست دارم، دستم را گرفت و پرتم کرد توی یک کتابفروشی و یک کتابی برداشت و گذاشت توی بغلم و گفت بیا از همین شروع کن. همان را هم ترجمه کردم اما آخرش دیدم دو ترجمه‌ی دیگر از آن چاپ شده‌اند و یکی‌شان هم خیلی زیبا بود و خب دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.
باید از شیوا روح‌الامینی تشکر کنم که اگر نبود، توی جملات سخت و پیچیده‌ی کتاب می‌ماندم و ادامه‌اش نمی‌دادم. اگر بردباری‌اش نبود، حتی به خودم اعتماد نمی‌کردم. شیوا، خیلی آرام، خیلی دوستانه، خیلی صابر، به سوالات من که از فرط خستگی و بعضا از سر ناپختگی، گاهی حتی تا مرز احمقانه هم پیش می‌رفتند، جواب می‌داد. من باید حتما توی این کتاب از شیوا می‌گفتم. نشد. شرمنده‌اش شدم. شرمنده‌ی خوانندگان هم شدم. باید بدانند بدون شیوا، نمی‌شد.
اینجا از سید کوهزاد اسماعیلی هم باید خیلی تشکر کنم. کسی بود که بدون اغراق، هر چند روز یکبار هی گفت بنشین و کار کن، وقتت را تلف نکن. بنشین سر کاری که دوستش داری. راستش حق با اوست. من خیلی دوست دارم وقتم را تلف کنم. یعنی دوست ندارم. اما هی این کار را می‌کنم. خیلی روزها. اما خیلی از همان خیلی از روزها صورت کوهزاد با نگاه غمگینش وقتی که داشت می‌گفت وقت تلف نکن، جلوی چشمانم می‌آمد و همین باعث می‌شد از خواب بپرم و از تخت به بیرون بجهم و بیایم سر وقت کار. خلاصه اگر کوهزاد نبود هم این کتاب نبود.
از پدرم هم ممنونم. مرد زندگی‌ام که همه چیزم را مدیونش هستم. از پدرم که همین شکل پشت میز نشستنش و این تصویر که کنار کامپیوترش، کتابی به زبان عربی با گیره‌ای که روی یک صفحه‌اش گیر کرده بود را توی ذهن من نشاند. او نگاهی به صفحه‌ی کامپیوترش داشت و باقی نگاهش روی کتاب بود و ترجمه‌اش می‌کرد. و همین تصویرِ شیرینِ خوشایند توی ذهن من جا خوش کرد. او هم از گذشته‌های دور، هر از چند گاهی می‌آمد سر وقت منی که داشتم توی خانه الکی پرسه می‌زدم و تشری بهم می‌زد و می‌گفت وقتت را تلف نکن. بعد بازمی‌گشت پشت میزش.
بدون این پنج نفر، این کاری که دوستش دارم و می‌خواهم ادامه‌اش بدهم را شروع نمی‌کردم. منتشر نمی‌شدم و شیرینی آرامشِ نشستنم روی قفسه‌های کتابفروشی‌ها و شهر کتاب‌های ایران را زیر زبانم مزه مزه نمی‌کردم. اگر این پنج نفر نبودند، من حالا و هیچ وقت آرام نبودم.

۱۳۹۶ بهمن ۱۵, یکشنبه

خلاصه‌ی آغاز عکاسی

داشتم کتاب «فرانسه، مسیر‌های آرام»* را ورق می‌زدم که برای یک آخر هفته‌ای یک مسیری انتخاب کنم و بروم برای پیاده‌روی. به یک روستایی در استان ایل دو فرانس برخوردم و موزه‌ی عکاسی که در این روستاست و چند خطی درباره‌ی عکاسی. عکاسی نمی‌دانم و تاریخ هم دوست دارم. برای همین خواندمش. برش هم گرداندم به فارسی.  

«تاریخچه عکاسی در فرانسه به سال ۱۸۲۲ باز می‌گردد. در این سال، نیسِفور نیِپس توانست اولین تصویر "هلیوگرافی"، یعنی ظهور و ثبت دائمی عکس با کمک نور خورشیدْ روی ورقه‌ی فلزی پوشیده شده از روغن اسطوخودوس و نوعی قیر، را اختراع کند.
آن زمان، گرفتن عکس از منظره، بیش از هشت ساعت طول می‌کشید. تا اینکه در سال ۱۸۳۴، با تلفیق روش عکاسی نیپس و ژک دَگِر، روش جدیدی از عکاسی ابداع شد که کشف آن کاملا اتفاقی بود: اگر پلاک جیوه‌ای را برای مدتی در معرض بخار ید قرار می‌دادند (تا پلاک نسبت به نور حساس شود و بعد عدسی برداشته شود که تصویر روی پلاک ثبت شود)، این بخارها متناسب با نور دریافتیِ هر بخش از پلاک، به همان قسمت می‌چسبیدند و آرام آرام تصویر روی صفحه نقش می‌بست. عکاسی به این روش تنها پانزده دقیقه زمان می‌برد. چندی نگذشت که در نیویورک حدود شصت استودیوی داگرئوتیپ تاسیس شد. در نمایشگاه‌های کریستال پَلَسِ لندن نیز اولین داگرئوتیپ‌ها به نمایش درآمدند. 
از اواسط قرن نوزدهم، پیشرفت و تکمیل این اختراع، به سرعت شگفت انگیزی صورت گرفت.  
۱۸۵۸: روستای کوچک بیِوْر که امروز موزه‌ی عکاسی فرانسه در آن واقع شده، صحن نمایش اولین عکس‌های نادار معروف بود. جایزه‌ی او نیز بالا رفتن با بالن بود!
۱۸۶۶: در انبار مهمات جنگی وولویشِ انگلیس، عکس از گلوله توپِ شلیک شده در هوا گرفته شد.
۱۸۶۹: لویی دوکو دو آرون، اولین عکس‌های رنگی را انداخت.
۱۸۸۰: ابداع دستگاه عکاسی‌ای که می‌شد تا ۱۸ عدد عکس را بدون تعویض پلاک گرفت. پلاک‌های این دستگاه بعد از گرفتنِ تصویر، بصورت اتوماتیک به پشت دستگاه می‌رفتند. 
۱۸۸۸: ژورژ ایستمن فیلم عکاسی روی کاغذ روغنی را ابداع کرد، بعد روی سلولویید، و بدین ترتیب عکاسی آماتور آغاز شد.»

*La France Des Routes Tranquilles
داگرئوتیپ: اولین روش عکاسی که توسط لویی دگر اختراع شد. 

۱۳۹۶ آذر ۱۴, سه‌شنبه

خوبِ خراب

حال من هم یک وقت‌هایی خوب است، یک وقت‌هایی خراب. گاهی هم خوبِ خراب. آن خوبِ خرابی‌هایم را دوست دارم. آن وقت‌هایی که چشمانم فرو رفته‌اند توی کلاغی چشمانش، آن وقت‌هایی که دارند دور قاب صورتش را دور می‌زنند و خطوطش را از بر می‌کنند، آن وقت‌هایی بهش زل زده‌ام و اگر شما خطی از دنباله‌ی ابروهایم بکشید و پایین بیایید، می‌رسید به کناره‌های لبانم که کش آمده‌اند به بالا، آن وقت‌هایی که یک دنیا جمع شده توی همین حجمی که روبرویم نشسته یا ایستاده، وقت‌های خوبِ خرابی‌ام است. اما از جلوی چشمانم که دور می‌شود، که من می‌نشینم کف زمین و قدم‌هایش را می‌شمارم که دارند فاصله می‌گیرند، که می‌رود و من لحظات به آغوش کشیدن آن بلند بالا را به یاد می‌آورم، و من هنوز دارم به بوی تنش فکر می‌کنم، زمان خوبی‌ام است. از آن پیچ که رد شد، از آن در که رد شد، من دیگر خرابم. توی چشمانم خالی می‌شود. یک تاری‌ای، یک نابینایی‌ای می‌آید و بختک می‌شود روی پلک‌هایم. یک سیاهی ممتد می‌شود و سنگینی عظیمی که می‌آید و می‌نشیند روی تکه‌تکه‌ی تنم، زندگی‌ام. یک باری می‌شود که تکان دادنش ناممکن است. یک بی‌قدرتی، یک فلجی‌ست، یک مرگی‌ست که نصفه نیمه مرگ است. نفس می‌کشم، و انتظار. می‌فهمم این را. همین‌طور در یک تعلیق جان‌فرسایم تا دوباره بروم و بنشینم روبرویش و بیفتم روی خطوط قاب صورتش. چقدر دلم می‌خواهد بروم برش دارم و بیاورمش و بگذارمش کنج همین خانه. بعد من تا ابد همینطور یک‌نفس خوبِ خرابش باشم. 

۱۳۹۶ آبان ۲۵, پنجشنبه

عشق در داستان

این خطوط را که می‌خوانم، حظ می‌کنم. روزهای اول عاشقی، خوش‌بوست. درست مثل این است که شاخه‌ی درختی از دیوار خانه‌ای به بیرون سرک کشیده باشد و آدم بالا پریده باشد و نارنجش را کنده باشد. دلهره داشته باشد و نداند این نارنج، مال مردم است و حرام، یا مال مردم است و حلال. نارنج را زیر بینی‌اش بگیرد و بوی گس‌اش را با داغی و رطوبت هوا، فرو دهد توی ریه‌هایش. بعد برش دارد ببردش گوشه‌ی خانه‌اش. بنشیند یک گوشه‌ای و یواشکی، که کسی نگوید خالی خالی نخور و یا اینکه بد است نخور، پوست تن نارنج را، پرهای نارنج را نوازش کند، دانه دانه‌ بگذارد روی زبانش و آب نارنج روی زبانش جاری شود، لرزشی بر اندامش بیفتد و بعد آب ترش را قورت دهد. چشمانش را فروببندد، زبانش را به سق دهانش بچسباند و با تقی جدایش کند و همه چیز به کامش خوش بیاید. بعد، شوق بدود توی رگ‌هایش، حالشان دگرگون شود و آدم را فرو برند در خوابی آرام با رویاهای شیرینش.ماری هم دارد از روزهای اول آشنایی‌اش با شمس‌الدین می‌گوید. این خطوط را دوست داشتم. ببینید حالش را. انگار ماری از بس شمس را دوست دارد، دوست‌دارِ شهر شمس هم می‌شود. حالش را عجیب می‌فهمم. اما بعدش را از خود کتاب نمی‌نویسم. خودم تعریف می‌کنم. شمس‌الدین می‌گذارد و می‌رود. ماری خودش را به آب و آتش می‌زند. اما شمس تنهایش می‌گذارد. می‌گذارد و می‌رود. انقدر شمس با رفتنش دلم را شکانده که دیگر نمی‌دانم این کتاب را دوست دارم یا نه. کاش شمس می‌دانست خورشید است و اگر برود، خورشید می‌رود. شب می‌آید. تاریکی می‌آید. دارم به زور خط به خط ترجمه‌اش می‌کنم. فکر می‌کنم باید باهاش کمی بیشتر زندگی کنم تا بعد تکلیف حس‌هامان را روشن کنم. فعلا فقط می‌دانم ماری را دوست دارم. اصلا تمام زنان عاشق را دوست دارم.
«...اولین‌بار که باهام حرف زد، حس غریبی داشتم. قلبم، این عضوی که سفت و سخت چسبیده بود توی سینه‌ام، در ذره ذره‌ی تنم نفوذ کرد و اینجا، در وجود من، در مرکز وجودیت من، شروع به تپیدن کرد. شمس‌الدین چهارشانه است و سینه‌ای ستبر دارد... وقتی لبخند می‌زند، نفس عمیق می‌کشم مبادا از حال بروم. وقتی می‌خندد، از آن خنده‌های بلند، و قهقه می‌زند، لای پاهایم گلی می‌شکفد؛ ران‌هایم را به هم می‌چسبانم. همه‌ی پرستارها شیفته‌ی این رنگین‌پوستِ بلند بالااند که از جزیره‌ای می‌آید به نام مایوت و نمی‌دانم آن شبی که کشیک می‌دادیم، چرا من را انتخاب کرد. در مقابل این مرد، خجالتی‌ام و سرخ می‌شوم. بیست و شش سال دارم و عاشق می‌شوم. طوری باهام حرف می‌زند که انگار سال‌هاست منتظرم بوده. برایم از داستان‌ها و افسانه‌های دیارش می‌گوید، از اتفاقاتی که وقتی کودک بوده برایش رخ داده،... و من، مشتاق، در سکوت مطلق گوش می‌سپارم. می‌بینم که شمس در جزیره‌ی کودکان زندگی کرده، سر سبز، حاصلخیز، جزیره‌ای که صبح تا شب به بازی مشغولند، جایی که عمه‌ها و خاله‌ها، دخترخاله‌ها و دخترعمه‌ها و خواهرانشان، همگی به مانند مادرانِ مهربانند.»از کتاب مدار خشونت.
ناتاشا آپانا.

۱۳۹۶ آبان ۵, جمعه

خانه‌ی رنگی

یک چیزی هست که از بچگی با من بوده. یک علاقه‌ایست خاص به "خانه". به خودِ خودِ خانه. و نه مثلا به شور و زندگی و خانواده‌ی توی خانه. همیشه دوست داشته‌ام بروم توی خانه‌ی مردم را ببینم. بروم چیدمانش را ببینم، رنگش را ببینم، بویش را استنشاق کنم. راستش مدتی طولانی، با آدم‌ها دوست نمی‌شدم که باهاشان دوستی کنم. دوست می‌شدم که دعوتم کنند به خانه‌شان. اگر خانه‌ی کسی را نمی‌دیدم، راهم را از دوستی می‌کشیدم و می‌رفتم. همین حالا هم همین‌طورم. از این اداهای فرانسوی هم که هی آدم‌ها همدیگر را توی کافه و رستوران می‌بینند، خوشم نمی‌آید و باهاش کنار نمی‌آیم. من انقدر خانه دوست داشتم، که هی ضمیمه‌ی آگهی‌های شهروند می‌خریدم و مشخصات خانه‌ها را می‌خواندم و شروع می‌کردم به چیدن وسایلشان توی ذهنم.
یکبار فکری به سرم زد. رفتم توی آژانس مسکن کار پیدا کردم. آژانس مسکن مینویی. دور تا دور دفترمان شیشه بود. زیر برج آفتاب، حوالی ونک. گفتم هی می‌روم خانه نشان می‌دهم و هی خانه می‌بینم. تا آخر عمر. اولش گفتند بیا و بنشین پشت این میز و فلان و فلان آگهی‌های فلان و فلان و فلان منطقه را از روزنامه ببر و بچسبان توی آن دفتر جلد کاهی. من هم هی بریدم و چسباندم توی آن دفتر جلد کاهی. اما روزی صد بار هم به آقای مینویی گفتم که بگذارد بروم خانه نشان دهم. بعد که دید دارم مغزش را می‌خورم، دستم را گرفت و با خودش برد. اولین‌بار، حالم مثل حال مجنونی بود که دارد می‌رود به دیدار معشوق. دستانم، تن و بدنم می‌لرزید و الکی می‌خندیدم. آقای مینویی تنها کسی بود که خرکیف شدنم را دید و دیده. من این خانه دیدن‌هایم را یواشکی می‌کردم/می‌کنم. بعد، چندتایی را داد به خودم که بروم برای "ویزیت". اگر مانتوی سفید می‌پوشیدم، یک چیزی می‌شدم شبیه پزشک مسکن مثلا. باید از صبح، آن تکه‌های آگهی را تند و تند می‌کندم و می‌چسباندم تا بهم "وزیت" بخورد. مثل دکتری که صبح باید خودش را با علم روز، به روز کند و بعد مریض ببیند. فکر می‌کردم دارم پله‌های ترقی را دوتا یکی طی می‌کنم.
کار اما از یک جایی رفت به سمت خرابی. از آنجا که روزی پول‌های آقای مینویی و برادر بزرگش زیاد شد. دست من را و دفتر را گرفتند و بردند توی واحدی از برج نارون نیاوران. گمانم طبقه‌ی پنجم بود. حالا ششم. در و دیوارش دلم را می‌گرفت و می‌فشرد. گفتم خیلی هم عیب ندارد، من که می‌روم "ویزیت". هی نشستم پشت میز، هی آقای مینویی گفت قرارداد فلان زمین شمال را از توی ان کشو برایم بیار. هی نشستم پشت میز، هی آقای مینویی کوچک گفت قرارداد فلان ویلا را بیار. دو بار، فقط دو بار رفتم ‌"ویزیت". آن هم برای یک آقایی بود که دوست آقای مینویی کوچک بود و هنوز "بدبخت"! بود و دنبال واحد کوچک ۱۰۰ متری می‌گشت؛ که دادنش به من. یکبار رفتم به آقای مینویی بزرگ توپیدم و گفتم که این چه وضعش است؟ گفت کار ما اینجا دیگر مثل کار ما آنجا نیست. گفت کار زمین و ویلا می‌کنیم، آن هم نه فقط مختص تهران. بعد گفت توی تهرانی‌هایش هم، برای تو خطرناک است. دختر تنها نمی‌شود برود ویزیت. بعد خودش با خودش خندید و دندان‌های زردش را ریخت بیرون. اجزای بدنم از ستونم آویزان شد. آب پاکی را ریخته بود روی دستم. چند روزی باز هم ماندم. آقای مینویی کوچک دردم را خوب می‌فهمید و همین، امیدوارم می‌کرد. اما مینویی بزرگ، هر روز بدتر و بدتر می‌شد. آبدارچی داشتیم، اما یکی دو بار که میهمانِ ویلا خر داشت، از من خواست چای ببرم. چند بار هم تلفن زنگ خورد و سرم داد کشید که چرا جواب نمی‌دهم. من نیامده بودم منشی شوم. آمده بودم خانه ببینم. اما آنها یک منشیِ دخترِ تنها می‌خواستند. دیدم دارند زیر پوستی، متامورفوزم می‌کنند. بهشان نگفتم می‌خواهم بروم و نیرو بیاورید جایم. یک روز وسایلم را برداشتم و برای همیشه رفتم. 

حالا توی فرانسه هم از وقتی رسیدم، خانه می‌بینم. خانه‌ی دوستان و آشنایان و غریبه‌ها. مثلا حتی اگر لای در خانه‌ای باز باشد، یواشکی، خیلی یواشکی، یک سرکی می‌کشم. عشق می‌کنم از این کارم. بعد، اینجا خوبی‌اش این است که یک سایت‌هایی دارد مثل مشاور املاک. اما بی‌در و پیکر است. از اولش نمی‌دانستم بی‌در و پیکری‌اش خطرناک است، هرچند فهمیدنم هم توفیری نکرد. می‌روم توی این سایت‌ها و عکس‌های خانه‌ها را می‌بینم. منطقه و قیمتشان را هم. بعد پیغام می‌فرستم که می‌خواهم بیایم "ویزیت". می‌روم دنبال بی‌واسطه‌هایش. آگهی خوب‌های بی‌واسطه، کلاهبردارند. عکس یه خانه‌ی قشنگی می‌گذارند، عموما با یک گلدان گل رز وسط خانه‌ای زیبا، یا یک حوله روی طاقچه‌ای توی حمامی دلبر. قیمت هم ۵۰۰ یورو. چیزی که در پاریس وجود ندارد. نمی‌تواند وجود داشته باشد. من به اینها ایمیل می‌زنم. بعد، کلاهبردار جوابم را می‌دهد و می‌گوید که ما یک زن و شوهر پیریم و کلبه‌ی درویشی‌مان خارج از پاریس است، این خانه را هم گذاشته‌ایم برای اجاره، صرفا که خالی نباشد. بعضی‌هاشان هم پسری دارند که رفته فرنگ و مثلا ۶ سال دیگر بازمی‌گردد. می‌گویند که بیا و شماره حسابت را بده و یک هزار یورویی هم بریز به حسابمان، تا بفهمیم شما آدم جدی‌ای هستی در امر اجاره و بعدش بیاییم و خانه را نشانت دهیم. من این توضیحات را می‌خوانم. تمرینِ زبان‌طور. گاهی باهاشان درد دل می‌کنم، بحث می‌کنم. که حالا شما مثلا بیا و خانه را نشانم بده، من سه برابرش را می‌ریزم به حسابت، گاهی هم یک شکلک زبان درازی‌ای، بیلاخی، چیزی برایشان می‌فرستم که یعنی فهمیدم و خر خودتانید. کیف می‌کنم.
خلاصه که فکر می‌کنم عشقم به خانه، در یک حالت خاصی‌ست. کارم به اینجا رسیده که قاعدتا تمام کلاهبرداران سایت‌های خانه، من را می‌شناسند. یک مرضیه آرمینی هست که وقت و بی‌وقت درخواست ویزیت می‌فرستد. فکر می‌کنم کارم خطرناک باشد. هی منتظرم یک روزی یک بلایی سرم بیاورند. اما اگر فکر کردید می‌توانم جلوی خودم را بگیرم و درخواست ویزیت نفرستم، اشتباه کرده‌اید. دلم می‌خواهد بالاخره یکی‌شان را بکشانم پای خانه. 
گه گداری با خودم آرزو می‌کنم. از آن آرزوهای مخصوص خودم. که کاش مثلا درِ تمام خانه‌ها به روی تمام ملت باز بود. درست مثل خانه‌ی خودم، که درش هی باز است. تا آنجا که بشود. و پسر کوچولوهای همسایه، تا فیها خالدونش را حفظ‌اند، از بس صبح و شب از جلویش رد شدند و گردنشان را صد و هشتاد درجه چرخاندند و توی خانه را دیدند و لبخند مرا. هر بار پدرشان بهشان تشر می‌زند، هر بار می‌خواهم بگویم نزن! درهای خانه‌ها که باز باشد، دنیا خودش می‌شود خانه. چه عیب داشت مثلا پسرانش جای اینکه بروند خانه‌ی خودشان، می‌آمدند ایونور و یک چایی، شکلاتی چیزی با هم می‌خوردیم؟ در خانه‌ها باز که باشد، بدون دزد می‌شوند، بدون اتفاقات کریه. دنیا می‌شود یک خانه‌ی بزرگِ رنگی رنگیِ شاد. خیلی خوب است، نه؟ چرا. خیلی خوب است. 

۱۳۹۶ شهریور ۲۵, شنبه

هوس

بانوی میانسال صورتی‌پوش، ساعت یازده شب، با ظرفی بزرگ، پر از سیب‌زمینی سرخ کرده وارد مترو می‌شود. بوی سیب‌زمینی‌هایش تمام واگن را برمی‌دارد. دستش را هی توی ظرف می‌کند و هی خلال درمی‌آورد و هی توی دهانش می‌گذارد. دقایقی بعد، دخترکی هفده هجده ساله که کمی آنطرف‌تر نشسته، رو به زن میانسال می‌گوید «نوش جان». زن صورتی خلال دیگری توی دهانش می‌گذارد و می‌گوید که «نتوانسته جلوی هوسش را بگیرد». دخترک می‌گوید که «حق دارد». چند نفر می‌خندند. زن میانسال و دخترک هم. بانویی از چند ردیف ان‌طرف‌تر، گردنش را جلو می‌کشد و رو به دخترک و زن صورتی، از برنامه‌ی تلویزیونی‌ای که درباره‌ی هوس غذایی دیده، حرف می‌زند. زن صورتی خلال دیگری توی دهانش می‌گذارد و از بی‌ارزشی زندگی می‌گوید. می‌گوید «دیر یا زود می‌میریم». می‌گوید «آدم باید اگر نیمه شب هوس سیب‌زمینی کرد، همان وقت سیب‌زمینی بخورد». راست می‌گوید. فکر می‌کنم تمام واگن از خوراکی خوردن او خوشحالند اما بوی سیب‌زمینی‌اش زیر دلم می‌زند و حالم را بهم. دوست داشتم این چیزهای بو دار را توی خانه‌اش می‌خورد. حالا تمام واگن دارند در مورد هوس و سن و زندگی و عمر و مرگ حرف می‌زنند و این زن صورتی حتی یک بفرما هم به دیگران نمی‌زند. فکر می‌کنم او هیچ بویی نه از هوس، نه از عمر کوتاه و نه از مرگ نبرده است که اگر برده بود، نه حال من را با بوی گند سیب‌زمینی ماسیده‌ی نیمه شبش بهم می‌زد و نه هوس جویدن یک خلال را بر دل تمام ساکنین واگن مترو می‌گذاشت.