۱۳۹۶ آذر ۱۴, سه‌شنبه

خوبِ خراب

حال من هم یک وقت‌هایی خوب است، یک وقت‌هایی خراب. گاهی هم خوبِ خراب. آن خوبِ خرابی‌هایم را دوست دارم. آن وقت‌هایی که چشمانم فرو رفته‌اند توی کلاغی چشمانش، آن وقت‌هایی که دارند دور قاب صورتش را دور می‌زنند و خطوطش را از بر می‌کنند، آن وقت‌هایی بهش زل زده‌ام و اگر شما خطی از دنباله‌ی ابروهایم بکشید و پایین بیایید، می‌رسید به کناره‌های لبانم که کش آمده‌اند به بالا، آن وقت‌هایی که یک دنیا جمع شده توی همین حجمی که روبرویم نشسته یا ایستاده، وقت‌های خوبِ خرابی‌ام است. اما از جلوی چشمانم که دور می‌شود، که من می‌نشینم کف زمین و قدم‌هایش را می‌شمارم که دارند فاصله می‌گیرند، که می‌رود و من لحظات به آغوش کشیدن آن بلند بالا را به یاد می‌آورم، و من هنوز دارم به بوی تنش فکر می‌کنم، زمان خوبی‌ام است. از آن پیچ که رد شد، از آن در که رد شد، من دیگر خرابم. توی چشمانم خالی می‌شود. یک تاری‌ای، یک نابینایی‌ای می‌آید و بختک می‌شود روی پلک‌هایم. یک سیاهی ممتد می‌شود و سنگینی عظیمی که می‌آید و می‌نشیند روی تکه‌تکه‌ی تنم، زندگی‌ام. یک باری می‌شود که تکان دادنش ناممکن است. یک بی‌قدرتی، یک فلجی‌ست، یک مرگی‌ست که نصفه نیمه مرگ است. نفس می‌کشم، و انتظار. می‌فهمم این را. همین‌طور در یک تعلیق جان‌فرسایم تا دوباره بروم و بنشینم روبرویش و بیفتم روی خطوط قاب صورتش. چقدر دلم می‌خواهد بروم برش دارم و بیاورمش و بگذارمش کنج همین خانه. بعد من تا ابد همینطور یک‌نفس خوبِ خرابش باشم.