۱۳۹۶ آبان ۵, جمعه

خانه‌ی رنگی

یک چیزی هست که از بچگی با من بوده. یک علاقه‌ایست خاص به "خانه". به خودِ خودِ خانه. و نه مثلا به شور و زندگی و خانواده‌ی توی خانه. همیشه دوست داشته‌ام بروم توی خانه‌ی مردم را ببینم. بروم چیدمانش را ببینم، رنگش را ببینم، بویش را استنشاق کنم. راستش مدتی طولانی، با آدم‌ها دوست نمی‌شدم که باهاشان دوستی کنم. دوست می‌شدم که دعوتم کنند به خانه‌شان. اگر خانه‌ی کسی را نمی‌دیدم، راهم را از دوستی می‌کشیدم و می‌رفتم. همین حالا هم همین‌طورم. از این اداهای فرانسوی هم که هی آدم‌ها همدیگر را توی کافه و رستوران می‌بینند، خوشم نمی‌آید و باهاش کنار نمی‌آیم. من انقدر خانه دوست داشتم، که هی ضمیمه‌ی آگهی‌های شهروند می‌خریدم و مشخصات خانه‌ها را می‌خواندم و شروع می‌کردم به چیدن وسایلشان توی ذهنم.
یکبار فکری به سرم زد. رفتم توی آژانس مسکن کار پیدا کردم. آژانس مسکن مینویی. دور تا دور دفترمان شیشه بود. زیر برج آفتاب، حوالی ونک. گفتم هی می‌روم خانه نشان می‌دهم و هی خانه می‌بینم. تا آخر عمر. اولش گفتند بیا و بنشین پشت این میز و فلان و فلان آگهی‌های فلان و فلان و فلان منطقه را از روزنامه ببر و بچسبان توی آن دفتر جلد کاهی. من هم هی بریدم و چسباندم توی آن دفتر جلد کاهی. اما روزی صد بار هم به آقای مینویی گفتم که بگذارد بروم خانه نشان دهم. بعد که دید دارم مغزش را می‌خورم، دستم را گرفت و با خودش برد. اولین‌بار، حالم مثل حال مجنونی بود که دارد می‌رود به دیدار معشوق. دستانم، تن و بدنم می‌لرزید و الکی می‌خندیدم. آقای مینویی تنها کسی بود که خرکیف شدنم را دید و دیده. من این خانه دیدن‌هایم را یواشکی می‌کردم/می‌کنم. بعد، چندتایی را داد به خودم که بروم برای "ویزیت". اگر مانتوی سفید می‌پوشیدم، یک چیزی می‌شدم شبیه پزشک مسکن مثلا. باید از صبح، آن تکه‌های آگهی را تند و تند می‌کندم و می‌چسباندم تا بهم "وزیت" بخورد. مثل دکتری که صبح باید خودش را با علم روز، به روز کند و بعد مریض ببیند. فکر می‌کردم دارم پله‌های ترقی را دوتا یکی طی می‌کنم.
کار اما از یک جایی رفت به سمت خرابی. از آنجا که روزی پول‌های آقای مینویی و برادر بزرگش زیاد شد. دست من را و دفتر را گرفتند و بردند توی واحدی از برج نارون نیاوران. گمانم طبقه‌ی پنجم بود. حالا ششم. در و دیوارش دلم را می‌گرفت و می‌فشرد. گفتم خیلی هم عیب ندارد، من که می‌روم "ویزیت". هی نشستم پشت میز، هی آقای مینویی گفت قرارداد فلان زمین شمال را از توی ان کشو برایم بیار. هی نشستم پشت میز، هی آقای مینویی کوچک گفت قرارداد فلان ویلا را بیار. دو بار، فقط دو بار رفتم ‌"ویزیت". آن هم برای یک آقایی بود که دوست آقای مینویی کوچک بود و هنوز "بدبخت"! بود و دنبال واحد کوچک ۱۰۰ متری می‌گشت؛ که دادنش به من. یکبار رفتم به آقای مینویی بزرگ توپیدم و گفتم که این چه وضعش است؟ گفت کار ما اینجا دیگر مثل کار ما آنجا نیست. گفت کار زمین و ویلا می‌کنیم، آن هم نه فقط مختص تهران. بعد گفت توی تهرانی‌هایش هم، برای تو خطرناک است. دختر تنها نمی‌شود برود ویزیت. بعد خودش با خودش خندید و دندان‌های زردش را ریخت بیرون. اجزای بدنم از ستونم آویزان شد. آب پاکی را ریخته بود روی دستم. چند روزی باز هم ماندم. آقای مینویی کوچک دردم را خوب می‌فهمید و همین، امیدوارم می‌کرد. اما مینویی بزرگ، هر روز بدتر و بدتر می‌شد. آبدارچی داشتیم، اما یکی دو بار که میهمانِ ویلا خر داشت، از من خواست چای ببرم. چند بار هم تلفن زنگ خورد و سرم داد کشید که چرا جواب نمی‌دهم. من نیامده بودم منشی شوم. آمده بودم خانه ببینم. اما آنها یک منشیِ دخترِ تنها می‌خواستند. دیدم دارند زیر پوستی، متامورفوزم می‌کنند. بهشان نگفتم می‌خواهم بروم و نیرو بیاورید جایم. یک روز وسایلم را برداشتم و برای همیشه رفتم. 

حالا توی فرانسه هم از وقتی رسیدم، خانه می‌بینم. خانه‌ی دوستان و آشنایان و غریبه‌ها. مثلا حتی اگر لای در خانه‌ای باز باشد، یواشکی، خیلی یواشکی، یک سرکی می‌کشم. عشق می‌کنم از این کارم. بعد، اینجا خوبی‌اش این است که یک سایت‌هایی دارد مثل مشاور املاک. اما بی‌در و پیکر است. از اولش نمی‌دانستم بی‌در و پیکری‌اش خطرناک است، هرچند فهمیدنم هم توفیری نکرد. می‌روم توی این سایت‌ها و عکس‌های خانه‌ها را می‌بینم. منطقه و قیمتشان را هم. بعد پیغام می‌فرستم که می‌خواهم بیایم "ویزیت". می‌روم دنبال بی‌واسطه‌هایش. آگهی خوب‌های بی‌واسطه، کلاهبردارند. عکس یه خانه‌ی قشنگی می‌گذارند، عموما با یک گلدان گل رز وسط خانه‌ای زیبا، یا یک حوله روی طاقچه‌ای توی حمامی دلبر. قیمت هم ۵۰۰ یورو. چیزی که در پاریس وجود ندارد. نمی‌تواند وجود داشته باشد. من به اینها ایمیل می‌زنم. بعد، کلاهبردار جوابم را می‌دهد و می‌گوید که ما یک زن و شوهر پیریم و کلبه‌ی درویشی‌مان خارج از پاریس است، این خانه را هم گذاشته‌ایم برای اجاره، صرفا که خالی نباشد. بعضی‌هاشان هم پسری دارند که رفته فرنگ و مثلا ۶ سال دیگر بازمی‌گردد. می‌گویند که بیا و شماره حسابت را بده و یک هزار یورویی هم بریز به حسابمان، تا بفهمیم شما آدم جدی‌ای هستی در امر اجاره و بعدش بیاییم و خانه را نشانت دهیم. من این توضیحات را می‌خوانم. تمرینِ زبان‌طور. گاهی باهاشان درد دل می‌کنم، بحث می‌کنم. که حالا شما مثلا بیا و خانه را نشانم بده، من سه برابرش را می‌ریزم به حسابت، گاهی هم یک شکلک زبان درازی‌ای، بیلاخی، چیزی برایشان می‌فرستم که یعنی فهمیدم و خر خودتانید. کیف می‌کنم.
خلاصه که فکر می‌کنم عشقم به خانه، در یک حالت خاصی‌ست. کارم به اینجا رسیده که قاعدتا تمام کلاهبرداران سایت‌های خانه، من را می‌شناسند. یک مرضیه آرمینی هست که وقت و بی‌وقت درخواست ویزیت می‌فرستد. فکر می‌کنم کارم خطرناک باشد. هی منتظرم یک روزی یک بلایی سرم بیاورند. اما اگر فکر کردید می‌توانم جلوی خودم را بگیرم و درخواست ویزیت نفرستم، اشتباه کرده‌اید. دلم می‌خواهد بالاخره یکی‌شان را بکشانم پای خانه. 
گه گداری با خودم آرزو می‌کنم. از آن آرزوهای مخصوص خودم. که کاش مثلا درِ تمام خانه‌ها به روی تمام ملت باز بود. درست مثل خانه‌ی خودم، که درش هی باز است. تا آنجا که بشود. و پسر کوچولوهای همسایه، تا فیها خالدونش را حفظ‌اند، از بس صبح و شب از جلویش رد شدند و گردنشان را صد و هشتاد درجه چرخاندند و توی خانه را دیدند و لبخند مرا. هر بار پدرشان بهشان تشر می‌زند، هر بار می‌خواهم بگویم نزن! درهای خانه‌ها که باز باشد، دنیا خودش می‌شود خانه. چه عیب داشت مثلا پسرانش جای اینکه بروند خانه‌ی خودشان، می‌آمدند ایونور و یک چایی، شکلاتی چیزی با هم می‌خوردیم؟ در خانه‌ها باز که باشد، بدون دزد می‌شوند، بدون اتفاقات کریه. دنیا می‌شود یک خانه‌ی بزرگِ رنگی رنگیِ شاد. خیلی خوب است، نه؟ چرا. خیلی خوب است.