۱۳۹۴ دی ۱۵, سه‌شنبه

هنگ‌درام

روزنامه نگار بود. از وقتى آمد، تا دو سال در فضاهاى روزنامه نگارى كار كرد. يك سال است كه ديگر برايش كار نيست. حالا رفته است و ساز ياد گرفته است. همان سازى كه شبيه بشقاب پرنده است. همان كه صدايش آدم را برمى دارد و با خودش مى برد به عمق چشم هاى آدم هاى دلتنگ. همان كه بايد با دست آرام نوازشش كنى تا برايت حرفِ دل بزند. همان كه آرام آرام در تن نفوذ مى كند، پاها را سست مى كند، استخوان ها را نرم مى كند و آدم را به خواب مى برد؛ بعد دست آدم را مى گيرد و مى برد به دوردست ها. 
او اين ساز را ياد گرفته است. اين روزها روى سنگفرش هاى سرد خيابان هاى پاريس چهار زانو مى نشيند و سازش را مى نوازد. مردم را به دل هايشان دعوت مى كند. مردم هم به پاس، برايش سكه مى ريزند.
بيشتر از وقتى كه روزنامه نگار بود دوستش دارم.