۱۳۹۴ دی ۴, جمعه

کریسمس


روی پنجه‌های پاهایم می‌ایستم. کِش می‌آیم و خودم را دراز می‌کنم. آن‌سوی پنجره‌ی پشت سینک ظرف‌شویی را خوب می‌بینم. آنجایی که نور دارد و صدا. همسایه میهمانی دارد. می‌روم دور خانه چرخ می‌زنم. قلبم تند و تند می‌تپد. بازمی‌گردم به پنجره. دور میز نشسته‌اند. یک مرغ بزرگ بریان گذاشته‌اند جلویشان و ظرف‌هاشان را پر و خالی می‌کنند. تکه نانی از فریزر در می‌آورم و لایش پنیر می‌چپانم. نگاهشان می‌کنم و نانم را گاز می‌زنم. چشمشان می‌افتد به چشمانی که دارند از خانه‌ی روبرویی دزدکی نگاهشان می‌کند. شیر آب را باز می‌کنم، یک قابلمه از جاظرفی برمی‌دارم و تند و تند ادای ظرف شستن در می‌آورم. یک طبقه از آنها بالاترم. دستم را که به قابلمه گیر است بالا می‌آورم، صورتم را به دستم می‌کشم و آستین ژاکتم را بالا می‌دهم. خیالم راحت می‌شود قابلمه‌ام را دیده‌اند. می‌روم دور خانه می‌گردم. سردم که می‌شود، آویزان پنجره‌ی آشپزخانه شده‌ام. یکی دو لیوان برمی‌دارم و می‌شورمشان. حالا دارند کیک می‌خورند. چای درست می‌کنم و دو قاشق شکر تویش می‌ریزم. کنارشان می‌نوشم. حالا با خیال راحت لیوان را می‌شورم. دارند می‌رقصند. پشت ظرف‌شویی تکان تکانی به کمر و باسنم می‌دهم. کنار درخت کریسمس‌شانم. برایم هدیه گذاشته‌اند. برای تک تک اعضای خانواده هدیه گذاشته‌اند. گرمم می‌شود. لبخند می‌زنم. دستم را  که دراز می‌کنم تا هدیه‌ام را بردارم، زن میانسال که دامن قرمز پوشیده، می‌آید و پرده را می‌کشد. ریسه‌های پشت پنجره‌شان چشمک می‌زنند. حالا نشسته‌ام وسط خانه. ماه را می‌بینم که می‌خواهد شیشه را رد کند و بیاید بنشیند کنارم. لای پنجره را برایش باز می‌کنم. سوز به صورتم دست می‌کشد. چهارطاق بازش می‌کنم. سکوت در سرم جیغ می‌کشد. می‌دوم به سمت ماه. خون که به صورتم می‌دود، بر دستان ماه نشسته‌ام. آرام شده‌ام.