۱۳۹۳ بهمن ۳, جمعه

کاغذ افکار

دوشنبه ۱۳ اوت ۲۰۱۲


دل‌خوشی زیبای کودکی‌ام مگر جز این بود که قاصدک را فوت کنم تا پیغامم را برساند. مگر جز این بود که آرزویی کنم و بگویم کدام چشمم را بیشتر دوست دارم؟
من تمام قاصدک‌های راهم را فوت کرده‌ام. من تمام مژه‌هایم را ریختم. من هر دو چشمم را دوست داشتم.

سیب ممنوعه

یکشنبه ۵ اوت ۲۰۱۲



می‌خواهم بنویسم. از تو. اما از سیب یا گندمِ ممنوعه هم ممنوع‌تری. اصلا چرا تشبیه؟ انسان ممنوعه که خودش بزرگ‌ترین ممنوع است و گاز زدن‌اش، لمس کردن‌اش، دوست داشتن‌اش، خواستن‌اش، فرو رفتن‌اش، بوسیدن‌اش، بوییدن‌اش، غرق شدن‌اش، تماما خود تاوانی دارد در پی، بس سنگین‌تر از فرود آمدن بر زمین. زیر پایم خالی خواهد شد، زمینی قابل تصور نیست. هر لحظه پر تر از لحظه‌ی پیش و اما پیش رویم هیچ مبهمی نیست و وضوح خلاء‌اش وحشت را صد چندان می‌کند و می‌بینی که می‌بندم چشمانم را.

گیریم نوشتم‌ات، کجا بذارم‌ات؟ یواشکی خانه‌ای ساخته‌ام. مدتی کِش‌دار است که در فکرِ کلمه کردنت هستم. جمله، حرف، نوشته. به تو که فکر می‌کنم خنده‌ام می‌گیرد. بازی خنده‌داری می‌کنیم ما. خنده‌دار است این همه فرار و احمقانه اینکه اگر فرار نکنیم پس چه کنیم؟ این‌همه هجوم پیچیدگی در صافی وجودهای‌مان خنده‌دار است. تحیر.تحیر.متحیر بهترین واژه‌ایست که می‌توان برای چهره‌ام گذاشت.

همیشه یک جایی یک مشکلی بوده است دیگر. همیشه راه از سمتِ بی‌راهه رفتن تاوان دارد دیگر. این احساس می‌دود، من هم بدنبال‌اش گنگ و گول. می‌روم تا ته آن جایی که خوانده می‌شویم و بعد ترَکی بر شیشه و در نهایت بی‌وقفه آروزی مرگ و بعد هم سیگار.

با صدای واژگان این زبانِ غریب شروع شدی.

به طرز احمقانه‌ای بوجود آمدنت دو تکه دارد. تکه‌ای که کاش بودی و تکه‌ای که کاش نبودی.

آنجا که نبودی و کاش بودی، قطاری بود که ایستاد، مسافری که به مقصدی رسید، استخوان‌اش ویران بود و خسته، به خانه‌اش رسید، خانه‌ای که هیچ از رازهای‌اش نمی‌دانست. نه کالسکه‌ای بود در آن خانه، نه آغوش مادری، نه بخشش پدرانه‌ای و نه بوی آشنایی. در خانه‌ی روی هوای‌اش آواره شد، حیران شد، حتی می‌شود ترس گم شدن‌اش را هم بو کشید در فضا. مسافر، از نبودن درشکه نمی‌ترسید، از سرمای زمستان وحشت کرد. می‌خواست بخوابد. می‌خواست چشمان‌اش را دوباره باز کند تا نگاه آشنایی ببیند. نبود، ندید، نشد، براه افتاد. اشک و لبخند شد. تمام شد.

مدتی بعد شروع شد.

در چهار دیواری‌ای که ستون‌هایش بوی خواب می‌داد، بوی نا، بوی کوری، و صداهایی که بی‌فرجام به در می‌خورد و درهایی که هیچ‌وقت باز نمی‌شد و پرده، حضور پنجره‌هایش را به سخره گرفته بود، توهمی خشک جاری بود. پای ترک کردنش هم نبود. من و تو حبس کردیم خودمان را در چهاردیواری و تمام رازهایمان را به زحمت در آن خاک کردیم. خاک کردیم تا در زمستان بیرون‌اش کشیم.  زمستان‌ام رسیده. رازمان تلفیقی بود از مرگ من و تولد فرزندمان.

و حالا هر بار که از قطار پیاده می‌شوم، وحشتی وجودم را پر می‌کند از اینکه دوباره کسی به استقبال‌ام نمی‌آید و اشک‌ها و لبخندهایم آرام‌ام می‌کنند باز. ایستگاه‌های قطار را برای دیدارِ من وعده گاه نکنید. عاجزانه است خواهشم.خیالم راحت است که همه جا هستی، اما وحشت است دیگر. روزی مسافری دیگر پیاده خواهد شد و من می‌دانم در شلوغی ایستگاه گم می‌شوم و می‌دانم خودم را باید گم کنم و باز هم باید از اشک‌ها و لبخندهایم کمک بگیرم برای ادامه. و این‌ها تاوان تکه‌ی دوم بوجود آمدنت است که باید پرداخت.

شنبه ۲۸ ژوئیهٔ ۲۰۱۲


خانه در چمدان جا نمی‌شود. خاطره در خانه می‌ماند. در دیوارهایش نفوذ می‌کند. ریشه می‌دواند. حجم می‌آورد. واژه می‌شود و صدا. به در و دیوار می‌کوبد خودش را. خاطره‌ساز را می‌خواند. خسته می‌شود. گوشه‌ای کز می‌کند. خشک می‌شود. می‌میرد. گوشت و پوست‌اش تجزیه می‌شود. استخوانش می‌ماند. یادآوری می‌کند خودش را. مغزت را ساطوری می‌کند. زجرت می‌دهد. آزارت می‌دهد. خوره‌وار به جانت می‌افتد. به در و دیوار می‌کوبی خودت را. خاطره‌ساز را می‌خوانی. خسته می‌شوی. گوشه‌ای کز می‌کنی. خشک می‌شوی. می‌میری. گوشت و پوست‌ات تجزیه می‌شود. استخوانت می‌ماند. در چمدانی کهنه می‌چپانند پاره‌هایت را و درش را کیپ می‌بندند. دم در می‌گذارندت؛ و دزدیده می‌شوی.
افکارت با خاطره می‌پوسند در کنج خانه‌ای که شب‌هایش زیبا بود. 

چهارشنبه ۲۵ ژوئیهٔ ۲۰۱۲


خسته. خیس. آفتاب. لباس نخی سفید چسبیده به تن. | بوی گند تن، عرق. لک خیسی از مسافران، که بجای‌شان در جای‌شان به راه ادامه می‌دهد | صدای غیژ غیژ پنکه. پرده‌هایی که گیج‌اند؛ از رکود هوا ایستا بمانند یا از باد پنکه تکانکی به خود دهند. پارچ آب یخ روی میز | روی تشک سفیدم پرت می‌شوم. نسیمی که از انتهای شب آغاز شده و پرده‌ی سفید حریر بالای سرم که به خودش می‌جنبد. | و همچنان سکوت | بگذار چای شیرین، خیلی شیرنت را بریزم و از روزم برایت بگویم...

برای همین‌هاست که نوشته‌هایمان را پاک می‌کنیم.


یک عادتی دارم که فکر می‌کنم خوب نباشد. شاید هم اسمش بیماری باشد. مثلا همین امروز، مادرم زنگ زد و پرسید که برای مادربزرگم چه کتاب رمانی بخرد و هدیه بیاورد. بعد من گفتم فلان کتاب. بعد هم خداحافظی کردیم. اما مگر کار من به همین‌جا ختم شد؟ خیر. من هی دارم فکر می‌کنم اگر آن کتاب، زیاده از حد، برای مادربزرگ، غمگین باشد و حالش را بد کند، آن‌وقت من چه خاکی بر سرم بریزم؟ اگر کتاب را خواند و به مادرم گفت که خوشش نیامده چه؟ اگر همان اوایل خواندن، کتاب را با احوالش مناسب نیافت و به گوشه‌ای انداختش، زحمات مادرم چه می‌شود؟ و مصبب همه چیز منم و الی آخر. یا مثلا مطلبی می‌نویسم و می‌فرستم برای انتشار. به محض کلیک کردن بر دکمه‌ی سِند و فرستادن مطلب برای سردبیر، تازه شروع می‌کنم به سوال پرسیدن از خودم. یعنی به ریشه‌ی کارم هم تبر می‌زنم. از این که آیا سوژه‌ی خوبی را انتخاب کرده بودم؟ آیا چرندیات نوشته بودم؟ آیا غلط املایی داشتم؟ یا انشایی؟ آیا به‌خاطر تایپ سریع، حروف را جابه‌جا نزدم؟ آیا ویرایش متن خوب بود؟ آیا، آیا، آیا... یا مثلا در یک دور همی، یا اصلا در یک قرار دوستانه‌ی دو نفره، جمله‌ای می‌گویم. بعد، به محض خداحافظی، یاد جمله‌ام می‌افتم و فکر می‌کنم آیا اگر کسی به من آن جمله را گفته بود، من چه برداشتی می‌کردم؟ نکند ناراحت شده باشد! نکند فکر کند من دیوانه‌ام! نکند اصلا بی‌ربط حرف زده بودم! نکند معنی حرفم را نفهمیده باشد. نکند، نکند، نکند. بسیار هم پیش آمده که بعدش مثلا خواسته‌ام توضیحی بدهم یا عذرخواهی‌ای کنم، اما طرف یا اصلا حرف من را نشنیده یا دقیقا منظورم را فهمیده و یا این که اصلا مساله را تا این حد بغرنج نیافته. این وضعیت، شامل حال کامنت‌ها و پست‌ها در فضای مجازی هم می‌شود طبعا. شاید بخاطر جلوگیری از همین خود به بازجویی کشیدن‌هاست که خیلی توضیح می‌دهم. با احتیاط و با جزئیات. شامل حال برگه‌های امتحانی. شامل حال یک تک جمله به عابری که آدرس پرسیده. شامل حال جملاتی که دیگران به من می‌گویند. شامل حال تک جمله‌ای که به بانوی باردار غریبه‌ گفته‌ام، جهت تقدیم صندلی‌ام در متروهای شلوغ. شامل حال یک نگاه. شامل حال زمانی که دارم در یک جمع غذا می‌خورم و یک قاشق در دهانم می‌گذارم (غذا که در جمع می‌خورم، فکر می‌کنم همه‌ی سرها به سمت دهان من چرخیده. می‌دانم تصورش کارتونی‌ست، اما اصلا خنده دار نیست). شامل حال درآوردن دوربین و عکس گرفتن (فکر می‌کنم همه با سرهای چرخیده و دهان‌های باز دارند نگاهم می‌کنند که چرا دارم عکس می‌گیرم)؛ و غیره.
بعد این‌ها، این فکرها دیوانه‌ام می‌کند. حتی ممکن است سال‌ها، به حرفی که به کسی زده‌ام فکر کنم. یا کاری که کرده‌ام. (مثلا هجده سال پیش، نمی‌دانم چرا، اما یک مدل عجیبی می‌خندیدم. یکهو شکمم را می‌گرفتم، خم می‌شدم و صدا در می‌آوردم که هاهاها. یک روز روی پل عابر پیاده در ستارخان، سرِ پاتریس لومومبا، شش قدم پس از به پایان رساندن پله‌ها، همین کار را کردم و خواهرم پرسید چرا اینطور بد حالت می‌خندی؟ و من تا به امروز دارم فکر می‌کنم چرا آن‌طور بد حالت می‌خندیدم؟ و جدی جدی حالم بد می‌شود از این که بد حالت می‌خندیدم و فکر می‌کنم قبل از تذکر خواهرم، دیگر جلوی چه کسی آن‌طور بد حالت خندیده بودم؟) بعد خودم را به صلابه بکشم که آیا کار خوبی بود؟ آیا کار بدی بود. بعد حتی گریه کنم. تا جایی که شب‌ها خوابم نبرد و هی با خودم یکه به دو کنم. و حتی پیش می‌آید که در زمان‌ها و مکان‌هایی، از ترس آسیب روحی زدن یا از ترس برداشت اشتباه و یا از نگرانی رخ دادن هر اتفاق منفی دیگری که برایم غیر قابل پیش بینی‌ست، سکوت را ترجیح می‌دهم و یا دست و بالم قفل می‌شود. البته باز هم بعد از آن، دچار همین بازجویی‌ها از خودم می‌شوم و عصبانی می‌شوم و در تنهایی سرخ می‌شوم که چرا فلان حرف را نزدم و اگر زده بودم، شاید اتفاقی نمی‌افتاد یا اتفاق بهتری می‌افتاد و یا چنین می‌شد و چنان. یا چرا چنان حرکت را نکردم و لذت نبردم و... گاهی هم سعی می‌کنم فراموش کنم که نمی‌شود. یعنی شاید برای لحظاتی برود، اما بعد، با کوله باری از اضطراب، باز می‌گردد و می‌نشیند روی مغزم و شروع می‌کند به چنگ کشیدن. گاهی هم عصبانی می‌شوم و به مانند حیوان خون‌آشامِ بی‌رحمی می‌شوم و راه می‌افتم و ملت را با تمام توانم به گند و خاک می‌کشم. انگار که یک‌ جور انتقام باشد. البته این حالت، با بالاتر آمدن سنم، کمتر شده است. نمی‌دانم، شاید هم هم‌زبان و هم‌کشوری نبودن در این دیار، در کاهشش اثر داشته. 
الان هم که این مطلب را بگذارم اینجا، می‌دانم که باز به این فکر خواهم کرد که آیا درست بود اینقدر لخت بنشینم این وسط؟ آیا، آیا، آیا... برای همین چیزهاست که خیلی وقت‌ها نوشته‌هایم را پاک می‌کنم.



انگار که پدربزرگ



اهل کاشانم. راستی گفته بودم اهل کاشانم؟ فکر نکنم. بله، هستم. خب یک چیزهایی هست که آدم دوست دارد گاهی فراموششان کند انگار. درست مثل همین که از کجا آمده‌ام و آمدنم بهر چه بود. هستیم دیگر! حیاط کوچکی بود در دل این شهر کویری، که ما سالی چندبار به آنجا می‌رفتیم. به خود حیاط که نه. خانه‌ای بود متعلق به مادربزرگ و پدربزرگم که هرچند بیست و شش هفت سالی از اولین خاطرات محو من می‌گذرد، اما آن روزها هم به نظرم سالخورده می‌رسیدند و حیاط متعلق به آن خانه بود. حیاط برای ما کوچک‌ها بود و خانه متعلق به بزرگ‌ترهایی که حتی برای لحظه‌ای هم گرمای ظهر تابستان کاشان را زیر طاق آسمان تاب نمی‌آوردند. حوض کوچکی درست در دل حیاطی که آن روزها به چشم من باغ بود و بعدها تبدیل به حیاطی نقلی شد، بود. بسیار پیش می‌آمد که ماهی‌های قرمزی درون آن شنا کنند. ماهی‌های قرمزی که هر آن، منتظر حمله‌ی کلاغی بودند تا طعمه‌اش شوند و تمام. البته که گاهی پدربزرگ توری‌ای بالای سرشان می‌کشید تا طعمه نشوند. زیاد پیش می‌آمد که در همان ظهر سوزان، لباس‌هایم را می‌کندم و می‌پریدم داخل حوضی که آن روزها برای من حکم استخر داشت. کنار حوض یا استخر آن زمان، درخت انار بود. درخت اناری که هرگز بار درست و حسابی‌ای نداد. انگار که از گرمای زیاد، زود می‌سوخت. و فکر می‌کنم همین شد که هرگز انار، تبدیل به میوه‌ای رویایی برای من نشد. آن سوی حیاط اما زیر سایه‌بانِ محافظ در برابر خورشید، درخت انگور بود و انجیر. سالم و شاداب. عصرهایی که فصلش بود، انجیر را می‌چیدیم و تحویل مادربزرگ می‌دادیم. او هم همه را تحویل پدربزرگ می‌داد. پدربزرگ نیز همه را می‌ریخت در آبکش فلزی‌ای که رسوبات آب به تنش نشسته بود و می‌گرفتشان زیر شیر آبی که به زور قطراتی ازش بیرون می‌آمد. بعد یکی یک دانه می‌داد دستمان و می‌گفت صبر کنید تا بعد از شام. شام هم قریب به اتفاق موارد، ماکارونی یا لوبیاپلویی بود که ما کوچک‌ترها به اصرار و با سر و صدا و خنده کنان و آویزان به دامانِ مادربزرگ، درخواست کرده بودیم و جمع خودش را تابع ما می‌کرد. اما انگار مادربزرگ نمی‌دانست ما ته‌دیگ را بیشتر می‌خواستیم که همیشه می‌زد و می‌سوزاندشان، و ربِ ته نشین شده را بهانه می‌کرد که یعنی رنگ از سرخیِ زیاد ربِ مرغوب است. گاهی هم که وضع خیلی بغرنج بود، سوختگی را می‌انداخت گردن خانواده‌ی پرجمعیتی که جمع کردنشان سر سفره، زمان زیادی برده و حالا این تقصیر ماست که ته‌دیگ سوخته و اینطور شد که من حسرت به دلِ خوردنِ ته‌دیگِ غذای نارنجی، در خانه‌ی مادربزرگ، در دل کویر ماندم. پدربزرگ که از شستن ظرف‌های شام فارغ می‌شد، سینی‌ای مملو از انجیرِ بچه‌کَن و انگورهایی که خودش با وسواس، با قیچی چیده بود، می‌آورد می‌گذاشت جلوی ما و بعد می‌رفت سراغ بار گذاشتن کله پاچه‌ی فردا صبح. برگ‌های مو را هم می‌برد تا آماده‌شان کند برای دلمه شدن. ما هم تا پاسی از شب بازی می‌کردیم. گه گاهی هم سرکی می‌کشیدیم به بحث‌های بزرگ‌ترها. بحث‌هایی که آن روزها فکر می‌کردم چون کوچکم، به نظرم صد من یک غاز و بی‌سر و ته می‌آیند. اما الان که می‌گویند بزرگ شده‌ام، باز هم آن حرف‌ها به نظرم پوچ می‌آیند. حرف‌هایی که در هر کجای دنیا که باشیم، یا به سیاست می‌رسد و یا به لباس. مسواک زدن در آن شهر کویری، مصیبتی بود. آنچنان در ذهنم مانده که هنوز هم که هنوز است، به هنگام مسواک زدن، وحشتی وجودم را فرا می‌گیرد. یک شب آب بد مزه‌ی بد بویی که به هزار ناز و عشوه خودش را از لای لوله‌ها به بیرون می‌کشید، قورت دادم. بوی گند و طعم شورش دلم را بهم زد و همانجا هر آنچه که خورده بودم را بالا آوردم. مصیبت بعدی هم جمع و جور کردن شام خرد شده‌ی لزج چسبیده به روشویی بود که فکر می‌کنم با آن آب باریکه، هرگز پاک پاک نشد. آب، آن سال‌ها، در آن شهرها، در حکم طلا بود انگار. باید داماد خانواده ماشینش را می‌آورد، پدربزرگم را با گالن‌های سفیدش سوار می‌کرد و می‌برد تا قمصر. بعد آنجا گالن‌ها را از آب چشمه‌ای پر می‌کردند و بازمی‌گشتند. آن روزها فکر می‌کردم همه‌ی اینها دروغی بزرگ است. اگر یک نفر ماشین نداشت، باید از آن آبی که تنها چند قطره‌اش دل من را آن‌طور بهم زد می‌خورد؟ یا همه تقطیر می‌کردند؟ نمی‌دانم. موقع خواب، اگر تابستان بود، ترس از سوختن کولر می‌ترساندم، آنقدر که آنجا بازار بحث سوختن کولر و پرپر زدن در گرما داغ بود، و اگر زمستان بود هم وحشت کنده شدن و افتادن بخاری دیواری روی زمین و آتش‌سوزی بعدش، از بس بازار فانتزی‌های من تا بوده داغ بوده. به رسم خانه‌های کویری، تخت و پشه بند هم در حیاط بود. اما از آنجایی که ما کوچک‌ترها تا لنگ ظهر می‌خوابیدیم، به نفعمان بود که در اطاق‌ها بخوابیم و کرکره‌ها را هم "خاموش" کنیم، به بستن کرکره می‌گفتند خاموش کردن، تا با بالا آمدن روز، محکوم به بیداری نشویم. البته که من از همه دیرتر بیدار می‌شدم. عادتی که تا همین امروز هم باهاش دست به گریبانم. پدربزرگ اما صبح خیلی زود بیدار می‌شد، می‌رفت به آشپزخانه، در را پشت سرش می‌بست و قرآن می‌خواند. با صدای بلند. آن باری که صدایی غیر از قرآن خواندنش را شنیدم و در خواب و بیداری نگران شدم و مست خواب رفتم سمتش، دیدم کتاب روبرویش روی رحل است و گونه‌هایش خیس. او داشت اشک می‌ریخت. شاید به خدایش التماس می‌کرد ما بمانیم. نمی‌دانم. کم حرف بود. 
از آن روزها انگار که قرن‌ها گذشته است. از آن روزهایی که مادربزرگ در راهروی منتهی به حیاط، روبروی دار قالی می‌نشست و با تکان‌های سریع آن قیچی دسته مشکی و آن شانه‌ی تار و پود، تابلو فرشی می‌ساخت که همه به به و چه چه می‌کردند، الا من. نمی‌دانم چرا اصرار داشت جملات عربی بنشاند در دل آن آبی‌ها و سبزها و سورمه‌ای‌های خوش‌رنگ پس زمینه. و همین شد که یک روز رفتم سراغ دار قالی تا تابلو فرشی ببافم که در تنش سر اسب باشد. فکر می‌کردم همین که آن شانه را بکوبم و هی قیچی را باز و بسته کنم و از همه مهمتر، نیت کنم چه ببافم، کار تمام است. اما آن شانه و قیچی که قرار بود بر زلف اسب چموشم بزنم، آنقدر سنگین بود که نتوانستم بلندشان کنم و پشیمان شدم. راستی، آن روزها مادربزرگ لباس هم می‌دوخت. عاشق خیاطی بود و همیشه از این که بخاطر پدربزرگ و عمه‌ها و عمو و پدرم، نرفته است فرانسه که دوره ببیند، شاکی بود. همان روزها خوشحال بودم از این که جایی نرفته است و دوره‌ای ندیده. چون همان موقعش هم معلوم بود بین ما و دخترِ دخترش فرق می‌گذاشت. لباس‌های او را بیشتر و زیباتر می‌دوخت. آنقدر همه چیز متفاوت بود که دوخته‌های مربوط به دختر دختر را از چشم ما قایم می‌کردند. هر وقت یواشکی رفتم سر کمد دختر دختر مادربزرگ، لباس‌های رنگ و وارنگش را دیدم. پیراهن‌هایی که مهر مادربزرگ داشت؛ همان چشم‌هایی که شب‌ها به عشق دخترِ دختر بیدار می‌ماند و به دستانش فرمانِ سوزن زدن می‌داد.

تصور آن روزهایم از کویر، کولر بود و بخاری دیواری. آن روزهای آخری که ایران زیر پایم بود و راهم به انارک رسید، تازه فهمیدم کویر یعنی چه. آن شب که با دوستان، در حیاط کاروانسرای مردی بلند بالا و چهارشانه با مو و ریش‌های بلند جوگندمی و صورت آفتاب سوخته، خوابیده بودیم و پرواز رَهای ستاره‌های آسمان را تماشا می‌کردیم. ستاره‌هایی که انگار عجله‌ی رسیدن به جایی داشتند و می‌دویدند و به دنبال خودشان رد سفیدی در سیاهی آسمان باقی می‌گذاشتند. یا آن یکی شب که با مقداری از نوشیدنی‌ها و دود کردنی‌ها رفتیم در زمین‌های بکر اطراف انارک و هر کسی از دیگری جدا شد و رفت در خلوتش و من هم رفتم به خلوتی دورتر و شروع کردم به شمردن خارهایی که رویشان لایه‌ی نازکی از برفِ ماه نشسته بود و من را یاد خارهای تپه‌های سیلک می‌انداخت. خارهایی که قرار بود خار مغیلان باشند انگار و قرار بود باد که می‌وزد، به خودشان بلرزند و هو هو صدا بدهند، درست مثل من که در هوای خیلی سرد زمستان‌های اینجا هو هو می‌کنم و اما صدایم در هیچ کتاب ادبیاتی نوشته نمی‌شود. بعد دراز کشیدم روی زمین و احساس کردم در افق حل شدم و در زمین فرو. با خودم عهد کردم بار دیگر به آن سرزمین اعجاب انگیز بروم و از تپه‌های مملو از رمل جابجا شده بالا بروم تا غروب آفتاب را تماشا کنم، اما از شدت باد و رفتن شن‌ها در چشم‌ها و دهان و بینی‌ام، نه بتوانم نفس بکشم و نه بتوانم غروب را نظاره کنم. اما نشد. عجیب است. من هر چه را خواسته‌ام شده است و هر چه نخواسته‌ام نشده است. مثلا آن روزهایی که مادر رفت، نه این که برای همیشه، تنها از خانواده رفت و بعدتر که یک فامیل دور دیگر هم از خانواده رفت و یک زن غریبه به خانواده وارد شد و فضا غریبه شد و من دیگر سیگار می‌کشیدم و با آن جمعیتِ شناس و ناشناسِ تام، نمی‌شد در حیاطی که حالا دیگر نقلی شده بود و حوضی که دیگر ماهی نداشت و اندازه‌اش مجابم می‌کرد که من روزی هم‌اندازه‌ی ماهی بودم، سیگار کشید، و غذاها بیشتر و بیشتر می‌سوختند و از مجمع کله‌پاچه‌ی صبح‌گاهی دیگر خبری نبود چون پدر و مادربزرگ دیگر نایش را نداشتند و حتی از لباس و قالی و انجیر و انگور هم خبری نبود، و کولر، گازی شده بود و بخاری اطاق‌های خواب عوض شده بود و بخاری وسط حال که نمی‌دانم چرا باید یک ظرف پر از آب هم رویش می‌گذاشتند، جایش را داده بود به بخاری‌ای شبیه به شومینه و امشی‌هایی که نمی‌دانم جایشان را به چه سم بی‌بویی داده بودند که دیگر حالم را بد نمی‌کردند، و درِ اطاق پذیرایی که برداشته شد و دیوار بین حال و پذیرایی هم برداشته شد و آن قسمت خانه که انگار اطاق اسرار بود و تلفن و بلورها و لوسترها و فرش‌ها و مبلمانش، به زمان خیلی خیلی قبل از بدنیا آمدن من می‌رسید و در من ذوق کشف کردن را زنده می‌کرد، عریان افتاد در دستان این سوی خانه که از ابتدا هم چیزی برای پنهان کردن نداشت، عهد کردم که دیگر پایم را آنجا نگذارم. و نگذاشتم. آنقدر خودم را دور کردم که حتی الان نمی‌دانم مادربزرگ و پدربزرگ زنده‌اند یا نه. چند سال پیش پدربزرگم دیگر نه می‌شنید و نه کسی را به خاطر می‌آورد. کودکی جمع شده در خود بود و مادربزرگ شده بود مادر و پرستار شبانه روزی‌اش. اوایلِ فراموشی‌اش من را که می‌دید، نگاه خاصی می‌کرد و من باید در خانه‌ی خودم، بلند اسمم را داد می‌زدم که یعنی من منم. بعد پدربزرگ رویش را می‌کرد به فاطمه‌اش و انگشت اشاره با پوست کش‌آمده را رو به صورت من می‌گرفت و می‌پرسید ایشان کیست؟ مادربزرگ نمی‌دانم چرا حرص می‌خورد و نام من را برایش تکرار می‌کرد و تازه آن موقع بود که او قانع می‌شد که من خودمم و بعد پیشانی‌ام را می‌بوسید و می‌گفت ماشاءالله. این را دوبار می‌گفت. با لبخند. کمی بعدش البته از همین‌ها هم خبری نبود. مادربزرگ با هر توضیحی که باید می‌داد، برافروخته می‌شد. نمی‌توانست باور کند که فرزندان و نوه‌هایش را به شوهرش معرفی می‌کند، آن هم با صدای بلند. نمی‌توانست قبول کند که باید در جیب شوهرش آدرس خانه را بگذارد تا اگر گم شد و اگر کسی از جیب کتش آدرس را درآورد، بتواند او را بازگرداند. بعید می‌دانم مادر بزرگ من، هنوز هم با فراموشی شوهرش کنار آمده باشد و باورش کرده باشد. نمی‌تواند باور کند که همسرش، دیگر نمی‌تواند بایستد و تمام ظرف‌ها را بخاطر فاطمه بشورد، میوه‌ها را بشورد، شب‌ها کله‌پاچه بار بگذارد و خانه را گرم کند، آخر هفته‌ها گالن‌های خالی را ببرد و پر برشان گرداند. پدربزرگی که هر روز، روزی چند بار جلوی آینه‌ی حیاط خلوت، موهایش را آب شانه می‌کرد و کرواتش را مرتب می‌کرد و حالا اگر فاطمه‌اش نا داشته باشد بر سرش شانه بزند که زده، اگر نه... ستون خانواده گوش‌هایش نمی‌شنید. اوایل هر چه که نمی‌شنید را سوال می‌کرد، ما همه داد می‌زدیم و برایش توضیح می‌دادیم. کم کم انگار با کم شنوایی‌اش کنار آمد. آنقدر که دیگر هرگز نپرسید و پدربزرگ کم‌حرف، رفت در عالمِ سوت و کور خودش و برای همیشه ساکت شد. هر کس هم برایش توضیح می‌داد، دستش را بالا می‌آورد، لبخندِ غمگینی می‌زد و سرش را تکانی می‌داد که یعنی اصلا فرقی هم نمی‌کند حرف چه باشد و مهم نیست و برایم توضیح ندهید و کم کم انگار که پدربزرگ در حرف‌ها فراموش شد. شاید آن روزها که قرآن می‌خواند و اشک می‌ریخت، این روزها را می‌دید. شاید قبل از مادربزرگ این پدربزرگ بود که نتوانست با خیلی چیزها کنار بیاید. با تمام شدن جیغ و داد کودکان در حیاط نقلی خانه و حوضش، با فامیل‌هایی که هی آشناهایش می‌روند و غریبه‌ها جایشان را می‌گیرند و با کودک‌هایی که بجای اینکه بخواهد جیغشان را تحمل کند، باید برایشان کل بکشد، و با فرزندانش که هی در خود فرو می‌روند و زیاد و زیادتر کار می‌کنند، فرزندانی که حالا به زور ماشین‌هایشان را روشن می‌کنند و تا کاشان می‌رانند، اگر هم بروند، می‌خواهند که زود بازگردند و این زود، زمانی‌ست کمتر از یک روز. یا با خشک شدن سه راس درختش. انگار که پدربزرگ با اینها نتوانست کنار بیاید و همین‌ها شد که دیگر خودش را زد به نشنیدن و فراموشی!

نام‌ها

شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۳

هی این خارجی‌ها به من می‌گویند که دو فیلم از سینمای ایران را دیده‌اند. می‌پرسم کدام‌ها را؟ که می‌گویند "جدایی" و "گذشته" را. بعد من لبخند می‌زنم و می‌گویم آهان آهان، بله بله. بعد می‌گویند کارگردانش که بود؟ اینجا دیگر می‌رسیم به حافظه‌ی خراب من در به خاطر سپردن نام‌ها. قبلاًها هی لب و چشم و گونه‌ام را کج و راست می‌کردم، آخر تکانی به سرم می‌دادم و اعتراف می‌کردم که نام کارگردان یادم نمی‌آید. بعد از خوش نیامدنم از آن صورتِ در هم تنیده‌ام بود که شروع کردم به تکرار نام "اصغر فرهادی" در تنهایی، بلکه برود و بچسبد به گوشه‌ای از مغزم. دیروز باز هم یکی از همین خارجی‌ها حرف "جدایی" و "گذشته" را پیش کشید و نام کارگردانش را خواست. من هم یک لبخند ملیح زدم و با اعتماد به نفس تمام گفتم "جعفر پناهی". آخر شب، همان زمانِ قبل از خواب که دراز کشیده، کل روز و اتفاقاتش را مرور می‌کنم، فهمیدم که عجب گندی زده‌ام! اصلا وقتی حرفِ نام وسط می‌آید، حال من خراب می‌شود. کاش همه بی‌نام بودیم و به کارهایمان تعریف می‌شدیم.
کدام ایرانی‌ای را دیده‌اید که دور و بر مدیا بچرخد، اما نام "اصغر فرهادی" را جان بکند تا بر لبش جاری کند! شاید اگر فیلمی از جعفر پناهی باشد هم، من خواهم گفت کارگردانش اصغر فرهادی‌ست. استعداد عجیبی‌ست در وارونه جلوه دادن واقعیت یا حقیقت! البته بی‌راه هم نمی‌گویم انگار! جعفر و اصغر و فرهاد و پناه، همه نام ذکورند در ایران و خب... حالا که اینها را می‌گویم، یادم می‌آید که باز هم از این کارها کرده‌ام. خلاصه اگر روزی دیدید خارجی‌ای، تمامِ اطلاعات مربوط به ایران را غلط و غلوط برایتان بازگو می‌کند، تقصیر از او نیست. بدانید منبعش من بوده‌ام که روزی با صورتکی بسیار جدی جلوش نشسته‌ام و اظهار فضل کرده‌ام.

بعدالتحریر: شبیه به این اتفاق، نزدیک بود جانم را بگیرد. آن روز که در جمعی با حضور "محسن یلفانی" و آقای "حسین دولت‌آبادی" نشسته بودم و وقتی دولت‌آبادی گفت که "من فرزند کویرم"، خواستم با همان چهره‌ی نورانی‌ام بگویم بله بله، برادرتان در کتاب خاطراتش از "سیرچ" نوشته است و من خوب خوانده‌امش. و خب حقیقت آن است که آن داستان، مربوط به رمانی‌ست از "هوشنگ مرادی کرمانی" که نمی‌دانم چرا گاهی می‌خواهم بگویم "گلشیری" یا یک همچین اسم‌هایی!!! حالا آن روز، ذوب نشدم و در زمین فرو نرفتم، چون برای لحظه‌ای شک کردم و موبایل و اینترنت به دادم رسیدند...

من برای شما ممنوعم

دوشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۳


چند روز پیش خواستم اسمم را عوض کنم. یک چیزی بگذارم که شبیه به حالم باشد. یک جور خوبی شده‌ام که انگار راحت می‌توانم به بدی‌ها بگویم خداحافظ. می‌دانید کار سختی‌ست؟ حالا اسم را که نمی‌شود عوض کرد. اما روزها عوض شده‌اند. حال آنها هم خوب شده است. امروز رفتم سری به دانشگاه بزنم و بپرسم دقیقا چه مدارکی باید بهشان ارائه بدهم تا قبولی‌ام ردخور نداشته باشد؛ که البته آن قسمتی که مربوط به کار من است، بسته بود. آخر می‌دانید؟ فرانسوی‌ها در بخش‌های دولتی، عملا کار نمی‌کنند. بجایش باران بارید. کسی چه می‌داند من چقدر عاشق می‌شوم وقتی باران می‌بارد! کسی چه می‌داند که من بی‌چتر زیر قطره‌های باران می‌دوم! انقدر عاشق شدم و برگ‌ها سبز شد که دوستی پیدا شد. یک دوست نه. دوستی. خودِ دوستی. با هم قرار گذاشتیم "زندگی در پیش رو"ی "رومن گاری" را به زبان اصلی بخوانیم. قسمت به قسمت بخوانیم و بعدش بنشینیم و در موردش حرف بزنیم. از این کارها در ایران می‌کردم. اینجا همراه برای این کارها نداشتم و حالا که پیدایش کردم، ذوق دارم. عصر پیغام داد کتاب را خریده است. دوست دارم آدم‌های اینطوری را. او داشت "زن مستقل" "سیمون دو بوار" را می‌خواند. من هم دوست دارم بخوانمش. نمی‌دانم به زبان من ترجمه شده است یا نه. به هر حال ترجمه‌اش را نمی‌خواهم. خودش را می‌خواهم. اما هنوز برایم زود است. انگار همیشه در زندگی، رسیدن به یک سری چیزها زود است و من همیشه زیر لب می‌خوانم "آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا" و بعد هی می‌ترسم از آن بعدی، که حقیقتا بنشینم و بر مزار یک آرزویی این مصرع را بخوانم. کمی بعدتر با عزیز دیگری ساعت‌ها نشستیم و از آن حرف‌هایی زدیم که آدم بعد از بیرون ریختنشان، از شدت خلوص و پاکی خودش کیف می‌کند. که بعدش می‌خواهد پرواز کند. جایتان خالی، شراب مخصوص قصری در جنوب لبنان را هم به وقت عصر نوشیدم. آنقدر فضا رامم کرد که یادم رفت کلاس دارم. یعنی خود کلاس را که نه، یادم رفت نباید این‌طورسبک‌بال و پرواز کنان سر کلاس حاضر شوم. اما شدم و ملت را خنداندم. می‌رقصیدم لای کلمات فرانسوی. وقتِ رفتن، همه لبخند داشتند. دارم فکر می‌کنم بد هم نیست همه قبل از رفتن به کلاس، در کافه‌ای کنار عزیزی بنشینند و لبی با شراب جنوب لبنان تر کنند. مدرک قبولی‌ام در امتحان زبان هم آمد و خیلی خوشحالم. سطحش خوب است. خیلی از کارها را راه می‌اندازد. اما حالا حالاها کار دارم و باید بیشتر و بیشتر بخوانم. در فکر ترجمه‌ی یک رمان هستم. یک رمان، نه به معنی هر رمانی که به دستم برسد! یک رمانِ مشخص است. نباید خرابش کنم. گاهی می‌خواهم بدهمش دست این و آن برای ترجمه. اما رویش حساسم. انگار که دختر خوانده‌ام باشد و نمی‌توانم دختر خوانده‌ام را بدهم دست این و آن. در پروژه‌ی کاری جدیدی هم شرکت داده شدم. البته که بخش کوچکی از این پروژه را بر عهده دارم. می‌گویند موضوعش تابو محسوب می‌شود. و من زمانی تابو شکنی دوست داشتم. حالا دیگر تابویی در ذهن من نیست که بخواهم بشکانمش. نمی‌شناسمشان. حالا خودش با پای خودش آمده و می‌گوید من تابوام و تو هم دستی در شکستنم داشته باش. باشد. راستی امروز نشد بدوم. پاهایم راه رفتن خالی دوست ندارند. دوست دارند بدوند. یک وقت‌هایی که یادم می‌رود بدوانمشان، جیغشان بلند می‌شود. بهشان قول می‌دهم فردا ببرمشان پارک نزدیک خانه. پارکی که کنار رود سن است. راستی گفته‌ام که رود سن را دوست دارم؟ نه، فکر نکنم. دوستش دارم. گاهی می‌ایستم و تماشایش می‌کنم. آرام می‌رود. روز سیزده بدر هم یک سبزه افتاده بود تویش و من به سبزه لبخند زدم. آه، راستی خبر رسیده وبلاگم فیلتر است. فکر می‌کنم معنی‌اش این باشد که من برای شما ممنوعم.

آلبوم خانوادگی


پسری از خانواده‌ای که به لحاظ مالی، جزو قشر متوسط اجتماع محسوب می‌شوند. مادر بیمار است. پدر جوانمرگ شده است. این پسر، سه خواهر دارد که هر کدام به نحوی در عشق‌هایشان شکست می‌خورند. ساکن رشت‌اند. خود راوی نیز یک بار عاشق شده است و البته شکست خورده. انگار که این دوست داشتن، چیزی باشد شبیه به طلسم و جادو آنجا که می‌گوید: “اکرم (خواهر راوی) اگر تا دنیا دنیاست هم عاشق می‌شد ، شکست می‌خورد . جنس عاشقی او، شکست خوردنی بود . هرچند نمی‌دانم عشق بدون شکست هم داریم یا نه. انگار همه‌ی ما عشق را چیزی می‌دانیم که در آن برنده نبوده‌ایم ، برای همین از عشق‌های از دست رفته‌مان به نام عشق یاد می‌کنیم و بی آن که بدانیم عشق‌های منجر به وصل را از دایره‌ی عشق‌های زندگی‌مان حذف می‌کنیم”. تمام اینها و بسیاری جزئیات دیگر را، از روی عکس‌های “آلبوم خانوادگی” می‌فهمیم. خود آلبوم که نه. راوی نشسته است و تمام اینها را برای دوستش تعریف می‌کند. نثر این رمان، به حدی روان و صادقانه است که به سختی می‌توان قبول کرد “مجتبی پورمحسن”، مشغول ورق زدن آلبوم خانوادگی خودش نباشد.

هر عکس آلبوم، فصلی جدید از داستان است. “خنده را مگر می‌شد از مهری بگیری؟ ببین نیشش را تا کجا باز کرده…”. یا “مادر می‌گوید این عکس را پدر وقتی ۱۷ سالش بوده و رفته بوده خواستگاری او انداخته…”. یا مثلا “توی این عکس شش ساله‌ام. تابستانی که منتهی می‌شد به پاییزی که پا به مدرسه گذاشتم…”. اینها را می‌نویسد و بعد شروع می‌کند به توصیف کردن روزها و شرایطی که عکس مربوطه، در آنها گرفته شده. به عبارتی، خاطره بازی می‌کند. با عکس‌هایی که یادآور خاطرات دوران کودکی‌اش هستند. شاید به همین دلیل است که دوست راوی، قرار است کسی باشد مثل ما که راوی را از دوران کودکی نباید بشناسد. باید یکی از همراهان دوران بزرگسالی باشد که از گذشته‌ی او چیزی نداند و در عین حال، دانستن آنها، برایش جذاب باشد.

البته راوی گاهی از پوسته‌ی خودش خارج می‌شود. انگار مجبور می‌شود اعتقادات خودش را هم، وارد بازی بکند. خیلی دلچسب نیست؛ چون هدف داستان – آنچه که هنگام خواندن رمان و یا بعد از خوانده شدن کل رمان برداشت می‌شود – نوشتن دغدغه‌های یک آدم بزرگ‌سال نیست. حتی در طول اثر، مطرح شدن این گونه نظریات هم از یک قاعده یا روند منطقی پیروی نمی‌کند. در کل کتاب، تنها چند تک جمله از این دست داریم و به یک باره چندین خط پشت سر هم. مانند: “می‌دانی، داستان همه‌ی آدم‌ها، همه‌ی قصه‌های خوب، یا با مرگ یک آدم شروع می‌شود یا به پایان می‌رسد. فیلم‌ها یا داستان کسی هستند که تقدیر به مرگ می‌کشاند، یا کسی که سرنوشت، مرگش را به عقب انداخته است. حتی همه‌ی داستان‌هایی که درباره‌ی مرگ نیست، قصه‌ی آدم‌هایی است که در یک داستان نمی‌میرند، اما می‌میرند. روشنفکر یا آدم عادی. آدم خوب یا آدم بد، آخرش همه می‌میرند. حتا آدم‌هایی که نمی‌میرند… ببخشید، جوگیر شدم حرف‌های فلسفی زدم”. و بعد دوباره تمام می‌شود تا شاید برسیم به یک تک جمله‌ی دیگر. خب اینها حرف‌های جالبی‌ست. اما جدای از شک در عنوان فلسفی‌ای که به این جملات داده شده، ما در طول کتاب، با راوی‌ای با طرز تفکر فلسفی، روبرو نیستیم و طبیعتا انتظارمان از کتاب این نمی‌تواند باشد. این خطوط، با غالب اثر، متفاوت است. اثری که مشغله‌اش تعریف خاطرات است و با چنین ادبیاتی نوشته شده است: “گاهی می‌شد برای این که بریند به حالم، بدون این که خبرم کند، از یک ایستگاه پایین‌تر سوار تاکسی بشود و برود. پس ممکن بود رفته باشد کلاس. سوار اتوبوس شدم و تا رسیدم جلوِ خانه‌ای که کلاس شیمی در آن تشکیل می‌شد، ساعت شده بود ۴:۵۰٫ می‌بایست حداقل ۴۰ دقیقه جلوِ هتل کادوس منتظر می‌ماندم. هوا ابری بود و باد نسبتا شدیدی می‌وزید. شهر در چند ساعت مانده به زمستان، کاملا پاییزی شده بود…”.

مجتبی پورمحسن، نویسنده‌ی متولد ۱۳۵۸، متولد و ساکن رشت است. در کارنامه‌ی کارهای ادبی وی، دو رمان، چند مجموعه شعر و ترجمه نیز وجود دارد. رمان “بهار ۶۳″ او با استقبال پر شوری روبرو شده است. “آلبوم خانوداگی”، دومین رمان پورمحسن است که قرار بود همانند بهار ۶۳، از سوی نشر “چشمه” منتشر شود. ولیکن بعد از مشکلاتی که برای این نشر محبوب بوجود آمد، اثر، بدست انتشارات “زاوش” سپرده شد.

پیشتر در راه دیگر منتشر شده
http://rahedigar.net/1392/12/14/alboom-shekaste/

من ژانت نیستم


مرده‌ها حرف نمی‌زنند؟ می‌توان مطمئن شد که تصور درستی نیست، زمانی که به پایان کتاب “من ژانت نیستم” می‌رسیم. باور می‌کنیم مرده‌ها حتی کتاب هم می‌نویسند. خاطراتشان را هم تعریف می‌کنند. حسی که بعد از خواندن من ژانت نیستم، به خواننده دست می‌دهد، این است که دیگر در نظرش، هیچ امر بعید یا غیرممکنی وجود نخواهد داشت. مثلا این که حضور معتاد به شیشه‌ی کتاب را، که بدبختی‌اش را به گردن چهارتا چهارراه بالاتر یا پایین‌تر بدنیا نیامدن می‌اندازد، در سالن‌های اپرای پرشکوه رم باور کند. یا مثلا دوست داشتنی که خیلی سال پیش از سوی “آقایی”، به ثمر ننشسته، امروز بتواند در دو فرد دیگر که از نظر صورت، شباهت تامی به آقایی و معشوقش دارند، در کشوری دیگر ظهور کند و به ثمر بنشیند. انگار که علاقه، یک چیزی باشد که نمی‌تواند برای همیشه در هوا بماند و وقتی که متولد شد، باید در یک کالبدی حل کند خودش را.

رسیدن به این یقین، آرام آرام شکل می‌گیرد. بعد از خواندن هفت داستان کوتاه است که این انقلاب در خواننده رخ می‌دهد. داستان‌های کوتاهی که روی هم، یک رمان بهم ریخته یا فصل بندی شده به نظر می‌آیند. یکی از رموز موفقیت “محمد طلوعی” نویسنده، استفاده از نام خودش به عنوان شخصیت اصلی داستان و بازگو کردن اتفاقات از دید راوی اول شخص است. با این شیوه، داستان‌هایش، واقعی‌تر و باورپذیرتر به نظر می‌رسند.

در این اثر، با راوی‌ای مواجه‌ایم که متولد رشت است و به تهران مهاجرت کرده، در اصفهان هم به قتل می‌رسد. داستان عاشقانه‌ی به مدت سه سال با مژده دارد، که درست در روز خواستگاری، به پایان می‌رسد. سه سالی که در وصفِ روز نتیجه‌اش، چنین می‌گوید: “پا را انداخته بود روی پایش. پیراهن بژش برای خواستگاری اینقدر سنتی، زیاد کوتاه و دکلته بود. در رشهاتِ مستراح نظرم آمد نکند همانطور که با من قرار بازی دارد، با مادرش هم دارد. یعنی بعدِ سه سال دوستی، یک‌دستی زده اینجوری بیاییم خواستگاری که لاف‌های اول آشنایی‌مان را که من دسته گل عمرا نمی‌گیرم و کروات هرگز نمی‌بندم و خواهر و مادرم را از رشت، مانیکور پدیکور کرده با روسری حریر نمی‌آورم، به روم بزند. مادرش همیشه تلخ بود با من، یکهو دیدم همه‌ی کارهایی که قرار بود نکنم، کرده‌ام. مژده که گفته بود در خواستگاری سنتی پیراهن بالای زانوی دکلته می‌پوشد، جلوم نشسته و پاش را روی پا تاب می‌دهد. دردم گرفت. درد سنگ کلیه نبود، درد رودست خوردن بود”.

گردی از نیستی، یا در جمع بودن و نبودن، به دستان هنرمندِ طلوعی، بر این اثر ریخته شده است. حتی آن جاهایی که هست و هنوز نفس می‌کشد. مثل آن زمان که می‌گوید: “وقتی توی جشن تولد خواهرزاده‌ی از فرنگ برگشته‌ی دکتر شعیبی میان آن همه جوان امروزی، که سلیقه‌شان از جیمی بلانت تا لینکین‌پارک و کولی‌های یونانی نوسان داشت، تار می‌زدم، شبیه تکه‌ی افتاده‌ی عکسی از پنجاه سال پیش بودم توی جمعی در یکِ هشتِ هشتاد و چهار…”

راوی قصه، سفری دارد به ترکیه. این خروج از مرز، در داستان ششم با عنوان “لیلاج بی‌اوغلو” تعریف می‌شود. این فصل که در نگاه اولیه، می‌توان گفت نت فالش موسیقی طلوعی‌ست، فضایی عجیب و غریب دارد. واژه‌های ناآشنا، و توصیفاتی از فضا و افراد، که برای خواننده‌ی ایرانی، قابل درک نیست. بخوانیم از این عجایب: “محسون باور نداشت واقعا باخته. وقتی تخته را می‌بستم، پاکت خالی سیگار وینستونش را توی خاکستردان انداخت. چاقوی سوئیسی از جیب درآورد و بند اول انگشت میانه‌ی دست چپش را برید. خون فواره زد روی میز. فقط فرصت کردم تخته را بردارم. کارش با عصبانیت نبود، در تصمیمی احساسی انگشتش را نبریده بود. خیال می‌کنم کاری کاملا حرفه‌ای می‌کرد. به نظرش این بند انگشت قصور کرده بود، جایی را درست نشان نداده بود یا بی‌تاثیر بود. بریدن این بند برای تنبیه نبود، حتما بعد از این بندِ خالی میانه‌ی دست چپش، نشانه‌ی جدیدی بود. همانطور غماز که آمده بود بلند شد و رفت. با رد خونی که کنارش باقی می‌گذاشت”. یا “باهاش حرف بزن، با تاس‌ها با مهره‌ها، لیلاجا این کارو می‌کنن با تاولا حرف می‌زنن”. اما به نظر می‌رسد نه فضا مالیخولیایی باشد و نه مرز واقعیت و خیال (بر فرض وجود داشتن) به هم ریخته باشد. طلوعی انگشت گذاشته است روی نقطه‌ای حساس. نویسنده دارد به تصویر می‌کشد تفاوت فرهنگی را. وقتی که آدم‌ها، از رشت و تهران و اصفهانشان جدا می‌شوند و خودشان را می‌اندازند در آغوش شهری که هیچ سنخیتی با کردستان و شیراز و اهوازشان ندارد. همان گم گشتی و رویاروی با اتفاقات عجیب و غیر قابل درکی سراغشان می‌آید که وقتی ما داریم با طلوعی، در رشت و تهران سفر می‌کنیم و به یکباره سر از ناکجا آباد در می‌آوریم. طبیعی‌ست که تن ندهیم به این تغییر و اعتراض کنیم به نویسنده و ازش بخواهیم برمان گرداند به همان شهرهای خودمان. همانطور که خود نویسنده هم همه‌اش می‌خواست از آن فضای عجیب در بیاید و به زندگی خودش باز گردد. فکر می‌کنم بهتر از این، نمی‌شد دور شدن از وطن و دردش را به تصویر کشد.

پر واضح است که نگارنده‌ی من ژانت نیستم، با ادبیات زندگی می‌کند. هنر، در تار و پود روح طلوعی، نفوذ کرده است. از همین روست که خواننده، وقتی جایی از زبان یک کودک چهار ساله، که دارد به رفتن به دانمارک و سختی‌هایش (در حد فهم کودکی خرد) فکر می‌کند، می‌خواند: “از خودم می‌پرسیدم اگر قرار باشد من همه‌ی کارهای سخت را بکنم، این کسی که هستم، این زحمت چهار ساله برای ساختن اینی که هستم برای چی بوده”؟ یک لحظه شک می‌کند. دوباره و دوباره به جمله و آغاز پاراگراف و آغاز مبحث مراجعه می‌کند، بلکه جایی بخواند این فرد، چهارده ساله بوده یا مثلا چهل ساله، و این چهار، اشتباهی‌ست که هنگام تایپ رخ داده. چند جا هم حقیقتا اشتباهات چاپی هست. مثل “ترمه‌پیچ‌شدندش” بجای ترمه‌پیچ شدنش، یا “جونیت” بجای جوینت. و آدم فکر می‌کند چقدر خوبتر بود، اگر همه‌ی اینها اصلاح می‌شدند.


پیشتر در راه دیگر منتشر شده
http://rahedigar.net/1392/12/21/mordeha-ketab/

آسمان، کیپِ ابر

۲۶ فروردین ۹۳

این کتاب، انگار که آدم‌ها را می‌گذارد کف دو دستش و هی به ذوب شدن و سرازیر شدنشان از لای انگشتانش نگاه می‌کند. اما بدجنس نیست. بعد از این نابود شدن‌ها، قهقهه‌ای در کار نیست، آسودگی خیالی هم در کار نیست. کتاب، خیلی پیش از آن که ماجرای دردناک را بگوید، در دردها غلتیده و دست و پا زده و حالا، سینه خواهد شرحه شرحه از فراق، تا بنشیند به درد دل کردن با او. در “آسمان، کیپِ ابر”، آدم‌ها می‌آیند و *مدام* می‌روند. اگر هم باشند، ته مانده‌های چشمه‌ی آب سردی هستند که بر کف دست‌ها حس می‌شوند و فشار می‌آورند بر آن قسمت‌هایی که درد می‌کند. یادآوری‌های زهرآگینِ دردهای همراه با رفتن، یا رفتن‌های همراه با درد، در هر سیزده داستان این مجموعه، خوانده می‌شوند؛ و در این مجموعه، “مثلا سنگی سفید و مرمر”، “هنوز هم گاهی”، هنوز شام نخورده بودند”، “نقل‌ها که ریختند و سکه‌ها” و “برنگشت نگاه کند”، بیشتر از باقی داستان‌ها، خودنمایی می‌کنند.

یک جا ابتدا پدر می‌رود و بعدش مادر. “مادر آن چهارشنبه «الو محمود» گفته بود و «محمود جان» نگفته بود و گفته بود، محمود، اگر می‌خواهی بابات رو ببینی، برو بیمارستان”. و محمودِ قصه، بعدها می‌گوید: “گاهی دلم می‌خواهد تلفن را بردارم و شماره‌اش را بگیرم و او گوشی را بردارد و بگوید «الو»، من سلام کنم و او بگوید «محمود جان!»”. جای دیگر فرزند می‌رود و جایی دیگر هم معشوق و یا همسر. اگر هم کسی مانده باشد، در داستان “پرسه با چشم‌های نمناک” تعریف می‌شود. کسی که شب‌ها این گونه سر بر بالین می‌گذارد که: “سایه‌ها که کم کم شکل می‌گیرند، آن لحظه می‌رسد که لحاف را روی سر بکشد و نفس آرام، و آن گاه پرسه‌ای بزند در دنیای خودش، گاه با نمی در چشم‌ها”.

در هر خانه‌ای، همیشه یکی هست که برود، رفته باشد، خواهد رفت. در خیلی از داستان‌ها نیز. اما آنچه که نوشته‌های “محمود حسینی نژاد” را خاص می‌کند، زوایای دید و ادبیاتی‌ست که برای بازگو کردن ماجراها، انتخاب کرده. به عنوان مثال، داستان “مثلا سنگی سفید و مرمر” از زبان چند نفر روایت می‌شود. خواننده، به صفحات مربوط به این ماجرا که می‌رسد، بی‌اغراق، در طوفانی گرفتار می‌شود که رهایی ازش به ناممکن نزدیک است. داستان تکان دهنده‌ای که تلخی‌اش، یادهای بازمانده از یک *برای همیشه رفته* است. زنده‌ای که می‌رود بر سر مزار معشوق، و در ابتدا نوبت راوی است که بگوید “بالا اسم بود، وسط یک خط شعر، پایین سال تولد و مرگ. ایستاد. نگاهی به سنگ انداخت. نگاهی به دورِ سنگ انداخت. بعد نوشته را خواند. نگاهش به نوشته‌ی روی سنگ خیره ماند. آن وقت صدایی از ته دلش بیرون آمد، نه ناله بود، و نه هق و نه آه. گاه شده که در خواب می‌خواهی فریاد بزنی یا کسی را صدا کنی و صدا در دلت می‌پیچد و در گلو و در سرت، اما بیرون نمی‌آید. می‌مانی درمانده. دهن باز، سینه‌ات دارد می‌ترکد و گلویت پاره می‌شود. صدا از ته دل کنده شده بود. بیشتر شبیه به ونگ گربه‌ای می‌مانست که لگد خورده، بی‌پناه دویده و سرش خورده به دیوار.” و بعدتر، شخص بازمانده، اعتراض می‌کند به این که چرا فقط سال تولد و وفات، کنده کاری شده است روی سنگ مرمر؟ چرا روزهای خوش آن دو با هم نوشته نشده‌اند؟ “چرا نپرسیده بودند، آن سال را کجا بنویسند که بهارش برف آمده بود و رفته بودیم شمال؟ گرگان بودیم…” و یک راوی دیگر می‌پرسد: “چرا هیچ کس از او نپرسیده بود، آن سال و آن غروب پاییز را کجا بنویسیم…؟” و در نهایت عالمی می‌گوید “نگفتیم و نپرسیدیم، چون می‌دانستیم آن سری که به خاک فرو رفته بود، سری بود مال دیگری، و بر بالین دیگری، می‌دانستیم سری بود که کنار دیگری می‌آرامید و شب‌ها چشم به روی دیگری می‌بست و روزها چشم به روی دیگری باز می‌کرد. دیگری بود و تو دیگر نبودی.” و پس از اتمام این داستان، صداها هنوز در سر می‌پیچند و آدم از خودش سوال می‌کند حقیقتا روزهای خوش و ناخوشش، کجا نوشته خواهند شد؟ و چه حیف که سنگ قبر، خیلی کوچک‌تر از آن موجوی‌ست که زیرش ‌خوابیده.

این مجموعه داستان، یکی از جلدهای “سه گانه”‌ی محمود حسینی نژاد است. آسمان، کیپ ابر، قرار بوده که به عنوان جلد دوم از این سه گانه منتشر شود که به علت پنج سال معطل ماندن در اداره‌ی کتاب وزارت ارشاد، بعد از دو قسمتِ ابتدایی و انتهایی به نام‌های “سیاهی چسبناک شب” و “این برف کی آمده”، منتشر شده. نام این مجموعه نیز بخاطر ممیزی، از “هنوز هم گاهی”، که نام یکی از داستان‌های کتاب است، به “آسمان، کیپ ابر” (نام یکی دیگر از داستان‌ها)، تغییر پیدا کرده.

پیشتر در راه دیگر منتشر شده
http://rahedigar.net/1393/01/20/sine-az-feragh/

من قبل از من رفته

سه‌شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۳



یادتان هست گفته بودم دلم می‌خواهد سوار قطار بشوم و بروم؟ حالا قرار شده است که سوار قطار بشوم و بروم. یک عاشق سفر و رفتن، قرار باشد با قطار برود سفر. بنشیند روی صندلی‌های قرمز؛ نه، لم بدهد و پایش را گیر بدهد به پشتی صندلی جلویی. بعد در راه، کتاب بخواند و قهوه بنوشد. یک دسته‌ی سوزنی بی‌رمق از آفتاب هم، بتابد روی صورت و ورق‌های کتابش. بعد سرش را بلند کند، بچرخاند سمت پنجره، و چشمش بدود روی چمنزارها، درختان و دشت‌ها. بعد برسد به یک پهنه‌ی وسیع از گل آفتاب‌گردان و فکر کند اصلا آیا ونگوگ می‌توانست این طلاهای سر برافراشته را ببیند و بر بوم پیاده‌شان نکند! بعد دقت کند به نخی که آسمان آبی را مماس می‌کند بر تن زمین. و دست دراز کند تا آن نخِ باریک را لمس کند. 

این چند روز باقی‌مانده تا روز موعود و وصالم را، یک‌طور دیگری سپری می‌کنم. تکه تکه شده‌ام. هرکجا که باشم، ذهنم می‌رود سمت چمدان آبی‌ای که باید ببندم. وسایلی که باید درونش بچینم. لباس‌هایم، کفش‌هایم. باید لیستی تهیه کنم تا چیزی از قلم نیفتد. تصمیم دارم آنجا، که یک روستای کوچک است، کتانی‌هایم را پایم کنم و بدوم. میزبان می‌گوید دوچرخه هم هست. من از همین حالا، خودم را سوار بر دوچرخه می‌بینم لای درختان و کوچه پس‌کوچه‌های نم‌خورده‌ی روستایی سبز. باید دامن سفیدم را هم بردارم، و پیراهن آبی را، تا هنگام دوچرخه سواری بپوشمشان و فرصتی بدهم به باد، تا از دلتنگی‌هایش برایم بگوید. بعد برسم به دشتی وسیع. دوچرخه را تکیه بدهم به تن یک درخت. بعد دستانم را از هم باز کنم و شروع کنم به چرخیدن. آنقدر بچرخم تا بیفتم روی زمین و فرصتی بدهم به خاک و علف، تا برایم بخندند. آنها می‌دانند که چقدر برای بوسیدنشان اشک ریختم، برای غلت زدن بر تنشان. بعد، خسته از یک روزِ پر از دویدن و دوچرخه سواری و عشق‌بازی، بازگردم. قهوه درست کنم و با دوست عزیزم بنشینم پشت یک میزِ به یادگار مانده از زمان لویی نمی‌دانم چندم، و حرف بزنیم به زبانِ سوم.
من اینجا نشسته‌ام و دارم اینها را می‌نویسم، اما یک چیزهایی از توی تنم جدا می‌شوند و می‌روند. از چند ساعت پیش شروع کرده‌اند. انگار که پیش از من، از من، خودشان را بیرون می‌کشند و می‌روند. من قبل از من رفته و توی قطار نشسته و به آسمانِ پاک رسیده و حالا دارد بالا و پایین می‌پرد. می‌دانم وقتی برسم به روستا، او می‌آید ایستگاه قطار به پیشوازم. برایم دست تکان می‌دهد. پیاده می‌شوم و در آغوشم می‌گیرمش و در هم حل می‌شویم، و دوباره یکی می‌شویم. او همان منی‌ست که در پوستم نگنجیده. او همیشه قبل از من می‌رود و به یک جاهایی می‌رسد که شاید حتی هیچ قطاری هم من را به آن جاها نرساند. 

چه می‌خواستم و چه شد

جمعه ۱۵ فروردین ۱۳۹۳



من می‌خواستم یک چیزی باشد شبیه به رویاهایم. یک چیزی نزدیک به آنچه که سی سال برایش دویده‌ام. می‌خواستم برویم و شب‌ها قدم بزنیم. می‌خواستم شب زنده‌داری کنیم. می‌خواستم برویم بر بلندای مرتفع‌ترین نقطه‌ی پاریس و از آن بالا، دنیای موجود در کفِ دست‌هایمان را نگاه کنیم. می‌خواستم با هم، گل یاس و بنفشه بکاریم در باغچه‌ خانه‌مان. من می‌خواستم شنبه شب‌‌هایمان، تا پاسی از شب شراب بنوشیم و زندگی کنیم. بعد برویم کنار رود سن و قاه قاه بخندیم، از بس که سرمان گرم است. بعد رود، بوی ما را با خود ببرد و بریزد ته دریا و بعد برسیم به اقیانوس و نادانسته، برویم به سرزمین‌های ناشناخته. من می‌خواستم روزها، تو آن سوی خانه بنشینی و من این سو و کتاب بخوانیم. یا درس. یا مطلب. و بعد شب‌ها، تا خودِ صبح، حرف بزنیم در مورد این چیزهایی که خوانده‌ایم. من می‌خواستم بنویسم. تو بنویسی. و بعد نوشته‌هایمان را بدهیم به یکدیگر. که هم را بخوانیم. و بعد، همدیگر را به باد نقد بگیریم. و پله‌ها را صدتا یکی بپریم. من می‌خواستم شب‌ها، در آغوشت گریه کنم، بخندم، قهقهه بزنم. شب را صبح کنیم اینطوری. با صدای ملایمی از آهنگ و نور شمعی که سوسو می‌زند. من می‌خواستم برویم و خیابان‌های دلگیر این شهر را، لحظه به لحظه خاطره کنیم. من آن پل عشاق را گذاشته بودم با تو بروم که بر تنش قفل ببندیم و ثبت شویم برای همیشه. من می‌خواستم با تو بروم و خانه‌ی ویکتور هوگو را ببینم که بعد، داستان‌هایش را با خاطره‌ای از تو بخوانم. من می‌خواستم دستم را دور بازوانت بچرخانم برویم تا انتهای خیابان شانزه‌لیزه. همان خیابانی که با هم آشنایمان کرد. من می‌خواستم با تو بروم در جنگلک‌های اطراف شهر و آتش روشن کنم. من می‌خواستم با تو بروم نیس، گرونوبل، آمستردام، هامبورگ، لایدن، کوآلالامپور، مالدیو؛ و در هر کدام این شهرها، یک بوسه‌ی یادگاری جا بگذاریم. که بعدها، برویم و از شهر و طبیعت، عشقمان را طلب کنیم. که بعدها، هر کجا که بودیم، طبیعت، یادگاری‌هایمان را برایمان پست کند. من می‌خواستم بازو به بازوی هم، گذر کنیم از غم‌هایمان. من می‌خواستم پلو به پهلوی هم، جشن بگیریم پیروزی‌هایمان را. من می‌خواستم با تو برقصم. تو با من بدوی. من می‌خواستم برایت کیک بپزم و تو چای، بعد بنشینیم روی ایوان و بنوشیم و بجویم و کیف کنیم. بعد قهوه دم کنیم و تا زمان دم کشیدنش، بحث کنیم که قهوه‌ی کجای افریقا به مذاقمان خوش‌تر آمده است. من می‌خواستم تو بشوی همه‌ی دنیای من. نه این که دنیایت بشود غذاهای با کیفیت. من می‌خواستم تو من را هل بدهی در زندگی و من تو را. من می‌خواستم با هم خانه‌ای بسازیم پر از عشق، پر از خاطره، پر از جولان خوشی. 

نیست. این چیزها نیست. تلاش می‌کنم، کرده‌ام که باشند، که بشوند، اما تو نیستی. اینطورها نیستی. شاید من زیادی کتابی‌ام، فیلمی‌ام، عکسی‌ام. و جا می‌مانم گاهی. اما خوبم و از آنچه که هستم کوتاه نمی‌آیم. تو هر آن خوبی‌ای که هستی، که دنیایی هستی از خوبی، دنیای خوبی‌های آرزوهای من نیستی. می‌روم به سلامت. و تو به سلامت. و یادم به سلامت. و یادت به سلامت. می‌روم که تا صبح با خودم قدم بزنم، که خودم را ببوسم، که بخندم از شب تا صبح، که همه‌اش ذوق کنم از هوای خوب که وقتی خوب است، هیچ دلیلی برای غم‌زدگی ندارم. به هر سرمنزلی که رسیدی، که منزل رویاهایت بود که من نفهمیدمشان، یاد من کن. من هم یادت خواهم کرد اگر به منزلی رسیدم. سفر به خیر مسافر من. و گریه می‌کنم امشب تا صبح. آن طور که تمام صورتم به هم بپیچد از درد. و شب‌هایی دگر. تا یاد بگیرم چگونه خودم را ببوسم. 

حالا می‌روم و یک باغچه اقاقی می‌کارم. دخترکانی از آن سوی کوچه گذر می‌کنند و حتما لبخند می‌زنند بر گل‌هایی که کاشته‌ام. 

مداد رنگی

پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۲

رسید. انگشتانش روی دیوار، نامی نوشتند. جعبه‌ی مداد رنگی‌اش را باز کرد. قرمز را برداشت. موهایش را قرمز کرد. مژه‌هایش را سفید و لب‌هایش را سیاه. تمام رنگ‌ها را برداشت. مردِ غریبه‌اش را سبزِ آشنا کرد. دیوارها را زرد. زندگی را از ابتدا فانتزی کشید. لبخند زد. پرتقالی شد. غذای عاشقانه پخت. قاشق را برداشت. در دهان گذاشت. طعم زن غریبه می‌داد. زن در تنش رفت. روی لیوان‌ها، لب‌های زن حک شده بود. مداد رنگی‌اش را برداشت. با نوکش، تنش را تکه تکه کرد. نفوذ کرده بود. در انتهای آینه، صورت زن غریبه را دید. مداد رنگی‌ها تمام شدند. زندگی‌اش را بر دوش گذاشت و کشید. از شهرها خارج کرد. از مرزها. گلدان خرید. بازگشت. دیوارها را شست. زمین را شست. پنجره‌ها را شست و پرده‌های پرتقالی آویزان کرد. قدم زد. فردایش، برگ‌های گلدان زرد شد. خشکید. نفس‌های زن غریبه جریان داشت. تکه‌ای قدرتمند از زن غریبه در او به جا مانده بود.


ادامه دارد...

پاییز/ l'automne

یکشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۲

شهر، نورانی شده است.
زمین و درختان، پر از خورشید شده‌اند.
می‌خواهند بگویند، پاییزِ قدرتمندی در جریان است.





.La ville est illuminée
.La terre et les arbres sont pleins de soleil
.Ils veulent dire que l'automne sera dur

نفس عمیق

چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۲



مدتی پیش، دوستی، سرش را از مانیتور کامپیوتر برگرداند رو به من و یک نام گفت. دنبالش گفت: "بیچاره! مُرد.". نام را یادم نیست. از آن جهت که در زمینه‌ی به خاطر سپردن نام‌ها، بسیار ضعیف هستم. پرسیدم این شخص، چه کاره بوده؟ آخر حتما باید یک نفر یک کاره‌ای بوده باشد دیگر تا بعد از مرگش از او یاد شود! نام فیلم "نفس عمیق" را آورد. و توضیح داد که خیلی سال پیش که این فیلم اکران شد، بسیار پر مخاطب بوده. 
وقتی می‌گویند فیلم، یک حسی در من زنده می‌شود. می‌خواهم ببینمش. البته همیشه این طور نبودم. یادگاری‌ست از یک زمان ناب، که می‌نشستیم و فیلم‌های به قولی در پیتِ ایرانی می‌دیدیم. زمانی که از فرط فکر کردن، خسته بودیم و می‌خواستیم کاری بکنیم که نیاز به فکر نداشته باشد. زمانی بود زیبا، که وحشت ترجیع‌بند‌اش بود و باید یک کاری می‌کردیم تا برای لحظاتی رهایمان کند. که بن بست بود. که آن دوران تمام شد. اما عادت‌هایش، همه، ماند. برای همین هم در یک سایت فیلم ایرانی ثبت نام کرده‌ام و فیلم‌هایش را می‌بینم. البته نه همه. آنهایی که مردم بهشان ستاره‌ی بیشتری دادند را. که لااقل، اعصابم خیلی خراب نشود. اعتیاد است دیگر! و اینگونه بود که "نفس عمیق" را هم خواستم ببینم. البته اینها، جدای از هفته‌ای حداقل یک بار سینما رفتن است. 
برای دیدن آن، یوتیوب یاری کرد. صفحه که باز شد، اگر اشتباه نکنم، تعداد بازدیدها از فیلم، نزدیک به ششصد بود. آخر من در به خاطر سپردن اعداد هم ضعیف هستم. البته نه همه‌ی اعداد. برخی اعداد را. مثلا می‌دانم تعداد پله‌های آپارتمانمان چندتاست، با این که از آسانسور استفاده می‌کنم. و می‌دانم ایستگاه فلان مترو، چند پله می‌خورد تا به خروجی برسد. اما این که در کیف پولم چند عدد سکه و اسکناس هست را هرگز نمی‌توانم به حافظه بسپارم. تعداد بازدید از این فیلم هم مانند سکه‌ها بود. حدود می‌دانم. می‌دانم کم بوده یا زیاد. بازدید، آن موقع به نظرم کم بود. فکر می‌کردم اگر فیلمی تا این حد سر و صدا کرده بوده و حالا که هنر پیشه‌اش فوت کرده، دنیا خبر دار شده‌اند، خب باید بازدیدش زیاد می‌بود دیگر! اصلا از اینها بگذریم.
گوشی را روی گوشم گذاشتم و "نفس عمیق" را دیدم. فیلم که تمام شد. با خودم گفتم: "خب؟ که چی؟ این بود فیلم پر سر و صدای چندین سال پیش؟" در موردش خواندم و فهمیدم که منظور از فیلم، نمایش یک چیزی در مایه‌های بی‌حوصلگی، بی‌هدفی، بی‌تفاوتی و خستگی نسل من بوده. می‌خواسته اینها را به تصویر بکشد. همینش خیلی‌ها را جذب کرده. اگر این باشد، باید بگویم که خب من هم همین نسلی هستم. من هم مثل بقیه، نا امید، بی‌حوصله، بی‌هدف و خسته و بی‌تفاوت بودم. اما این فیلم، من و نسلی که من دیدم را به تصویر نکشید. شاید اشکال در درک نسلی بود که نسل کارگردان نبود. جدای از اینها که ساعت‌ها جای بحث دارد، اتفاقاتی در فیلم می‌افتد که هر کاری می‌کنم خودم را راضی کنم که بگویم "فیلم بود دیگر"، نمی‌شود. مثلا، بالاخره شخصیت داستان انقدر بی‌تفاوت است که اگر بگیرنش هم برایش مهم نیست، یا اینقدر برایش همه چیز مهم هست که با دیدن پلیس رنگش بپرد و لال شود؟ یا مثلا پلیس آن مملکت بیاید و بگوید مگر اینجا انگلیس است؟ گیرم هم که بگوید، با تعویض راننده راهش را می‌کشد و می‌رود؟ همین؟ بدون رشوه؟ یا نیروی انتظامی بیاید دنبال یک دختر و پسر، دختر و پسر یک حرف مشترک راجع به ارتباطشان نزنند و در نهایت، سه نفر اطلاعات متناقض راجع به ارتباط آنها بدهند و نیروی انتظامی یک چیزی بگوید در مایه‌های این که "برویم، اینها با هم همدستند"؟ بله، فیلم پلیسی نیست، قرار هم نیست هیچ موضوعی حول دستگیر شدن بچرخد، اما ما با فیلمی روبرو هستیم که نیروی انتظامی و پلیس راهنمایی رانندگی، در آن نقش دارند. برای همین هم باید از قرار دادن شخصیت‌ها در شرایط خاص جلوگیری کنیم تا ماجرا به "چون قافیه تنگ آید، شاعر به جفنگ آید" ختم نشود! یا مثلا جای دیگر، خوابگاه، مشکوک به فساد اخلاقی بشود و خیلی منطقی به دختر بگوید ترک خوابگاه کند؟ بدون در آوردن پدرش و هزار بار کشاندنش به حراست و کمیته‌ی انضباطی و بدون زدن هزار و یک انگ؟
نمی‌دانم، من منتقد فیلم نیستم. هر چقدر هم که آدم زیاد فیلم ببیند و انتظارش از فیلم تغییر کند، معنی‌اش این نیست که می‌تواند نقد کند. اما چون خواندم که این فیلم، نسل من را به نمایش درآورده بوده، خواستم بگویم آن چیزی که من در فیلم دیدم، اتفاقی نبود که درونش زندگی کردم. مثلا "اینجا بدون من" کجا و باقی کجا؟ اینجا بدون منی که هر لحظه‌اش با من بود و ماند و هست. در نهایت پیش خودم گفتم باشد، اشکال ندارد. برای خیلی سال پیش، شاید خیلی هم خوب بود. در مقایسه با فیلم‌هایی مثل به اصطلاح فیلم‌های ده‌نمکی، که چند سال بعد از آن هم تولید شده، اصلا جایزه‌ی کَن هم بهش تعلق می‌گیرد. 
تمام اینها را گفتم که بگویم بعد از دیدن فیلم، لینک یوتیوب را ریفرش کردم. یک کنجکاوی‌ای بود که خیلی بدون مقدمه به سراغم آمده بود. البته این کنجکاوی هم جزو عاداتی‌ست که از همان زمان باقی مانده. زمانی که تعداد بازدیدها را نشان می‌داد و می‌گفت: "البته پنج میلیون بارش را خودم گوش کردم". عدد ششصد، شده بود هزار و پانصد! امروز هم لینک را چک کردم. چهارهزار و صد و دو، تا این لحظه. با مقایسه‌ی تعداد بازدیدهایش با فیلم‌های دیگر (مثل "علی سنتوری" که سه هزار و ششصد بار هم دیده نشده)، و افزایش تعداد بازدیدش از زمانی که من دیدم تا الان، و همچنین با توجه به این که تنها سه ماه از انتشار فیلم در یوتیوب می‌گذرد، تا قبل از فوت هنرپیشه‌ی این فیلم، بازدیدش بیش از ده بار هم نمی‌توانسته باشد. 
ظاهرا، نسل بی‌هدف، تمامی ندارد.

حالا که دارم نوشته را پست می‌کنم، بازدید شد چهارهزار و صد و سی و پنج. (البته که وسط نوشتن، باید به امور شام و انجام واجبات و مستحبات پیش و پس از آن نیز رسیدگی می‌کردم).

هنوز

شنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۲ 



زنی دائم بار دار که بار بالا می‌آورد و نطفه‌اش را هضم نمی‌کند. گس را مزه مزه می‌کند. ویارِ گس دارد آخر. هر روز. هنوز. خیابان‌های آشنا، وحشت می‌زایند. آهنگ‌های تکراری. روزهای اوجِ خسته و پر التهاب ترس. کاش قلم اینقدر خشک نبود. خیس بود. زمستان بود اما. و بهاری که طعم نداشت. کجا رفت؟ هان؟ اسب به اصطبل می‌دود. اسبی که روی دو پا می‌ایستد و شیهه می‌کشد. خیس می‌شود از عرق. هنوز می‌دود. تاخت. هنوز. چیزهای ورم کرده. معده را می‌سوزاند. حسرت یک خواب کنار دریاچه، قولِ یک روز گرم. چادر را روی همه چیز می‌کشد. نفوذ می‌کند اما. دیازپام ده می‌خوراند. نمی‌خوابند. مغزش متال را سوراخ می‌کند و می‌رود به دیار. ناخن می‌کشد روی دیوارهای تنی عریان و زیرش خالی با سایه اصابت می‌کند و حرف نمی‌زند و نمی‌بیند چرا؟

بن‌بست بهمن فارسی

دوشنبه ۶ آبان ۱۳۹۲



خیلی سال پیش‌ترها، روزهایی که 7 یا 8 سال داشتم، با تعجب و دهان باز، به رانندگی پدرم نگاه می‌کردم. دنیای عجیبی بود. همه چیزش غریب بود. ناشناخته. این که با کدام پا روی کدام پدال فشار می‌دهد تا ماشین حرکت کند یا تندتر برود و یا بایستد. اما از آن عجیب‌تر، خیابان‌هایی بود که پدر، پشت سر هم می‌گذراندشان. و گم نمی‌شد! همه جا را بلد بود. تمام کوچه پس کوچه‌ها. تمام میان‌برها. تمام اتوبان‌ها. که البته آن سال‌ها، خیلی هم اتوبانی وجود نداشت. خانه‌ی عمو امیر را که برای رسیدن به آنجا، باید بیش از یک ساعت رانندگی می‌کرد را هم بلد بود.  پدر، از شهر هم که خارج می‌شد، همه جا را بلد بود. و من، با دهان باز نگاهش می‌کردم.
من هم سعی می‌کردم خیابان‌ها را به خاطر بسپارم. اما نمی‌شد. انگار که خانه‌ی عمو امیر، هر بار آدرسش عوض می‌شد، اما در خانه‌اش همان می‌ماند. یک بار، دیگر تاب نیاوردم و با جدیت، خسته و اندکی عصبانی، پرسیدم: شما تمام این خیابان‌ها را از کجا بلد شدی؟ پدرم یک لحظه تعجب کرد. بعد لبخند زد و گفت: تو هم بزرگ که شدی، تمام خیابان‌ها را یاد خواهی گرفت.
راست می‌گفت. بزرگ شدم و یاد گرفتم. حتی تا خانه‌ی عمو امیر هم رفتم. مثل خودش، عاشق کوچه پس کوچه هم بودم. خلوت‌تر بود و چراغ قرمز هم نداشت. اگر هم جایی را بلد نبودم، منطق خیابان‌ها، و شمال و جنوب شهر که قابل تشخیص بود، من را به مقصد می‌رساند.
اما، چند سالی‌ست که انگار دوباره کوچک شده‌ام. خیابان‌ها، هر سال، غریبه می‌شوند. دیگر خانه‌ی عمو امیر نیست. دیگر، هیچ خانه‌ی آشنایی نیست. دیگر، تلفظ نام خیابان‌ها هم سخت است. دربند نیست. تجریش نیست. شریعتی نیست. شده است کَجَنگ. شده است پوتراجایا. شده است کُمِغس. شده است سن ژغمن. شده است خیابان‌هایی که انقدر نامشان سخت است، که بدون تلاش برای به خاطر سپردن نامشان، از کنارشان می‌گذرم.
هنوز منطق خیابان‌های جدید را یاد نگرفته‌ام. شمال و جنوب هم ندارند. این شهر، آفتاب و کوه ندارد. آدم گم می‌شود. گم شدن خوب است. اما غریب بودن، نه. باید دوباره از اول بزرگ بشوم. بدونِ کسی که دستم را بگیرد و از خیابان‌هایی که برایش آشنایند، بگذراندم. شاید هم هرگز، هیچ بن بستی، بن بست بهمن فارسی* نشود. خب نشود. بگذارید فقط یک بن بست بهمن فارسی در دنیا داشته باشد.
سخت هم نیست. اصلا، زیباتر هم هست.

*بن بست بهمن فارسی، بن‌ بست خانه‌ی پدری

کجایی تو دختر؟

چهارشنبه ۵ دسامبر ۲۰۱۲


بچه‌تر که بودم، حدود 22 سال پیش، کلاس اول دبستان، روزای اول از اتوبوس مدرسه و شلوغیش و حس غریبگیش می‌ترسیدم و سوارش نمی‌شدم. پیاده راه میفتادم سمت خونه. بعضی وقتا هم انقدر جمع کردن دفتر و کتابام طول می‌کشید که از سرویس جا می‌موندم. همیشه هم تو راه برگشت گم می‌شدم. درست هم در لحظاتی که از وحشت بغضم می‌گرفت، بابام با یه نون لواش تو دستش، منو پیدا می‌کرد. با یه ذوقی از پیدا کردن من توی چشماش و با یه وحشتی که پشتش قایم کرده بود، بهم می‌گفت: کجایی تو دختر؟ بیا اینو بخور، می‌دونم گشنته، تا برسیم خونه سر دلتو بگیره. اصلا نمی‌دونم از کجا می‌فهمید که من کجام! من واقعا گم می‌شدم! دوم دبستان هم همین بساط بود. بعد از این اتفاقات هم دیگه اصلا برام سرویس مدرسه نگرفت. اکثرا خودش صبح زود من رو می‌برد مدرسه و عصر برم می‌گردوند. تا آخرین سال تحصیل هم همین بساط بود. 
حالا این روزا بعضی وقتا که گم می‌شم و یا یادم می‌ره باید چیکار کنم و یا اینکه نمی‌دونم راه چیه، دلم می‌خواد بابا وسط راه پیداش بشه و با همون نگاه فقط بگه: کجایی تو دختر؟

ادویه‌ی آسیای شرقی

شنبه ۲۴ نوامبر ۲۰۱۲





از پله‌های ساختمان پایین می‌آمدم تا برسم به آشپزخانه، کتابخانه و سایت. بوی تند ادویه‌ی آسیای شرقی در فضا پیچیده بود. خاطرات روزهای خوبم در مالزی را زنده کرد. اغذیه فروشی علی بابا مقابل هریتیج، اغذیه فروشی علی بابا پایین آنگکاسا، اغذیه فروشی علی بابا این اواخر پایین پونچاک بانیان. نمی‌دانم چرا همه‌شان علی بابا بود. بدون شک زنجیره‌ای هم نبودند. هرچه بود، هرچند کثیف بود، عالی بود و خاطره ساز. همراه با مالزی به طرف سایت رفتم.
 برای ورود به اینترنت باید از کابل استفاده می‌کردم. از آنجا که در ذهن من منطق وصل شدن به اینترنت با سیم فقط به دوران  نئاندرتال دایالاپ برمی‌گردد، از دیدن این تجهیزات هول شدم. بهانه‌ای هم پیدا کردم برای برقراری ارتباط با یک نفر از سرزمین‌های گرم و سبز. پس رفتم به سمت آقای ادویه. دیر رسیده بودم، داشت با دست آخرین ذرات غذا را از ته بشقاب پاک می‌کرد و نفهمیدم کدام غذای لذیذ آسیای شرقی را درست کرده بوده. لبخندی زدم و کمک خواستم. خواست اجازه دهم تا غذایش را تمام کند. فهمیدم بنگلادشی‌ست. بشقابش را که تمام کرد، رفت به سمت ظرف شوئی. آب سرد را باز کرد و گرفت روی بشقاب، قابلمه و لیوانی که پر از چربی بود، یک دست هم رویشان کشید و بالای ظرف شویی گذاشت. از تعجب دهانم باز مانده بود. حتما مریض می‌شد. می‌خواستم اسکاچ  و مایع ظرف شویی را بردارم و با آب داغ از اول بشورمشان. اما یاد گرفته‌ام گاهی هم بگویم به من چه. این به من چه، هیچ منافاتی با این نداشت که دائما بسته‌های مواد شوینده، مایع ظرف شویی، وایتکس، دتل، صابون و غیره جلوی چشمم رژه بروند. یقین داشتم بدون مواد شوینده، همه‌ی دنیا بیمار می‌شوند. اما از روزی که دوران دگردیسی اطمینانم شروع شد و یقین‌هایم در کلیات، فرو ریختند و در شک غرق شدند، هر از چند گاهی یقین‌هایم در جزئیات هم خودشان را به آب می‌زنند. 
آقای ادویه پس از شستشو، دست‌هایش را از دو طرف به شلوارش مالید و بعد هم کشیدشان به زیر بغل‌هایش و کاملا خشکشان کرد. تا آمدم به خودم بجنبم و بگویم عطای اینترنت را به لقایش بخشیدم، لپ‌تاپم را در هوا و میان دستانش دیدم. وسواس ندارم اما مواد شوینده جلوی چشمانم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شدند. این دو گلوله‌ی سیاه می‌خواستند که از حدقه بیرون بزنند. آقای ادویه بعد از کلی دست مالی کردن این دستگاه، یک سیم را بهش وصل کرد و کارش تمام شد! نگاهی به دخترک مو فرفری انداخت و از چشمان و دهان باز این دخترک احساس کرد که چقدر حتما باهوش و نابغه جلوه کرده که این بچه این همه مبهوت مانده! شادان و خندان و پیروز، خداحافظی کرد و رفت.
شب، قبل از خواب، روی تختم نشسته دراز کشیده مشغول کتاب خواندن بودم که بوی تند ادویه‌ی آسیای شرقی از لای کامپیوتر و زیپ کیف‌ش بیرون آمد. با وجود تمام شمع‌های معطر و بوگیر و خوش‌بو کننده‌های مختلف، بوی تندش را به ما نشان داد. قدرتش را به رخ همه‌ی ما کشید و رفت. هنوز هم به رفت و آمد مشغول است. من هم دائما به مالزی می‌روم و برمی‌گردم. دلم نمی‌آید با دستمال ضدعفونی کننده به جان لپ‌تاپ و بوی ادویه بیفتم. شاید آقای ادویه هم دلش برای خانه‌اش تنگ شده و می‌خواهد همه‌ی خاطراتش را با بو زنده نگه دارد.

آدرس

پنجشنبه ۱۵ نوامبر ۲۰۱۲



می‌شود یک شب هم رفت به آدرس پاریس، رود سن، بین دو پل، پلاک 19، روبروی پلاک 24.
و نشست روی سنگ‌های سرد و لرزید. و نگاه کرد به قایق‌هایی که توریست می‌برند. توریست‌ها شامپاین و دوربین به دست و خنده بر لب، برایت دست تکان دهند. تو هم بخندی و بای بای کنی.
و شاد شوی.
اما باز هم باید برگردی به آدرسِ پاریس، اتاقت، پشت کامپیوتر، روبروی ایران.
و باید بخوانی دوستت رفت، دوستت نیست. بلرزی که از دوست دیگرت خبری نیست. تلفن را برداری و شماره‌های دوستانت در ایران را بگیری، با اینکه می‌دانی برای سال‌های آینده قرار است خاموش بمانند و به حال خرابت دامن بزنی. گریه کنی که زندانی‌ای در زندان تبعید شد. بخوانی دوست دوستت را کشتند.  بخوانی و بخوانی و بخوانی...
و یادت برود تو هم برای لحظاتی شاد بودی.

بادام تلخ

یکشنبه ۱۱ نوامبر ۲۰۱۲




بازی می‌کردیم.
هسته‌ی نارنگی تلخ‌اش کرد.
یک پُک مانده به صبح
شب نوشت.
سال‌ها حبس.
خیال کردیم بادام تلخ است.
خیال کردیم.
شهر نفس حبس کرد
دو کام گرفت
روز نشد. باز هم شب نوشت.
سال از پوسته‌ی انار بیرون پرید.
بدست کسی نرسید
ماند و خشک شد.
مغز در موسیقی متال غلتید.
هنوز خیال می‌کنم طعم بادام تلخ بود.
هنوز باور نمی‌کنم.

اخبار

چهارشنبه ۷ نوامبر ۲۰۱۲



در خبرها خواندم، خواهری خودش را کشت. وصیت نامه‌اش، روبان زرشکی‌ای بود، پیچیده به دور گلدان اقاقیا، به آدرس ایران، خانه‌ی پدری. برادری دندان‌هایش ریخت. موهایش سفید شد و مُرد. روزنامه‌ی صبح را بستم. سرم درد کرد و تب و ورم. شب، حادثه فروشِ سر چهار راه داد زد، یک نفر به مرگ مشکوک، رفت.