۱۳۹۴ خرداد ۲۹, جمعه

روزنامه‌نگار خارج

دو دوست به خارج سفر کردند. یکی‌شان فرزندی داشت که از چند سال قبلش در این خارج سکنی گزیده بود و می‌خواست دیداری تازه کند؛ آن دیگری هم فقط می‌خواست خارج را ببیند.

دوست: آقازاده* کجاست؟ ندیدیمش این چند روز.
ولی: سخت مشغول کار است.
دوست: زنده‌باد، زنده‌باد. می‌گفتید می‌آمد و برای ما یکی دو جمله خارجی صحبت می‌کرد حظ می‌کردیم.
ولی: زبان این خارجی‌ها را نمی‌داند. در حوزه‌ی کاری خودش فعال است.
دوست: آفرین! تخصشان چیست؟ تحصیلاتشان چیست؟
ولی: نقد می‌کند. تحصیلات خاصی ندارد. چون آن مملکت لیاقت او را نداشت.
دوست: به‌به؛ به‌به. در چه زمینه‌ای نقد می‌کند؟
ولی: در کلیه‌ی زمینه‌هایی که فکرش را بکنید. سیاست، فوتبال، کار، اجتماع، اقتصاد، ادبیات، زنان، حقوق بشر و غیره.
دوست: عجب، عجب! کجا مشغول به کار هستن ایشون؟
ولی: در شبکه‌های اجتماعی. فیس‌بوک، توییتر، وبلاگ و چند جای دیگر که خاطرم نیست. جهانی شده است اصلا. خیلی‌ها می‌شناسندش و برایش زیاد لایک می‌زنند. بیشتر از چهارهزار نفر فِرِند در فیس‌بوکش دارد. خوب شد آمد خارج. وگرنه غیر از اطرافیانمان در آن شهرستان کوچک، دیگر کسی او را نمی‌شناخت و پیشرفت نمی‌کرد.
دوست: آن‌وقت در این گرانی، با این تخصص و شغل، درآمد هم دارن؟
ولی: بله. بعضی آخر شب‌ها که از نقد فارغ شد، گزارش می‌نویسد و اینطوری‌ست که «روزنامه‌نگار»* هم هست. کارتش را هم خودم دیدم. یک آب باریکه‌ای هم در کنار این شغلش دارد. گه‌گداری جیب دوستان و آشنایانش را می‌زند. گاهی قرض می‌گیرد و پس نمی‌دهد هرچند سال‌ها قول بازگرداندن پول را می‌دهد؛ ولی وقتی یواشکی پول برمی‌دارد خیالمان راحت است که خیالش راحت است.
دوست: ماشاالله ماشالله. خب برای این همه تخصص در همان روستای خودتان کار نبود که آمد و خودش را آواره کرد؟
ولی: چرا. دو بار رفت تظاهرات؛ بعدش به تلفن خانه زنگ زدند گفتند در تظاهرات شرکت نکند. این‌طور شد که فهمیدیم فرزندمان  فرد سیاسی بسیار مهمی‌ست و جانش در خطر است.
 دوست: صحیح. خاک بر سر آن مملکت که این‌طور مغزها را فراری می‌دهد.


*توضیح برای مخاطبان خارجی: در ادبیات فارسی، مردان بچه از شکم می‌زایند و زنان طوله پس می‌اندازند.

*قطعا خوانندگان عزیز در جریانند که روزنامه‌نگار در خارج، با روزنامه‌نگار در داخل متفاوت است. اگر در جریان نیستید بفرمایید تا در پستی دیگر برایتان توضیح دهیم.

۱۳۹۴ خرداد ۲۸, پنجشنبه

نوار غزه در پاریس


حقیقت این است که من دارم در نوار غزه زندگی می‌کنم.
حدود ماه نوامبر سال گذشته بود که علی‌رغم وجود قانونی مبنی بر مطلع کردن همسایه‌ها از تعمیرات و مهمانی‌های پیش رو، ما به یکباره و با شنیدن سر و صداهای حاکی از تعمیرات یک واحد در ساختمانمان، غافلگیر شدیم. یک هفته بعد، تعمیرات از یک واحد فراتر رفت و کم‌کم صدای بیل و چکش و دریل و غیره، از سه واحد در طبقه‌های همکف، چهارم و پنجم به‌گوش رسید و ادامه پیدا کرد تا همین دو ماه پیش که بالاخره آرامش به ساختمان بازگشت. حالا اما  یک هفته‌ایست که هر روز صبح با صدای یک دستگاهی که دارد زمین و کاشی و وان و کل محتویات واحد بالاسری‌مان و مغز و رویاهای شیرین دم صبح من را می‌کَند، از خواب می‌پرم. 
خریدار و صاحب تمام این واحدها،  یک نفر است، که از قضا یهودیست.

۱۳۹۴ خرداد ۱۱, دوشنبه

فوتبال


وقتی کودک بودم، کنار پدرم پای قاب تلویزیون دراز می‌کشیدیم؛ پاهایمان را به میزش می‌چسپاندیم و فوتبال نگاه می‌کردیم. به گمانم دراز کردن پاها، جهت تسهیل عوض کردن شبکه از یک به دو بود و بالعکس.
خانه‌ی عموها هم که می‌رفتیم، فوتبال نگاه می‌کردیم. در تلویزیون یکی از این عموها، رنگ‌ها یا سیاه بودند، یا سفید. چشم حق دیدن دو رنگ بیشتر نداشت و من بیشتر از آن‌که فوتبال آن شب‌ها را بفهمم، درگیر پیدا کردن توپ سفید بین هزار رنگ روشنی بودم که سفید نمایش داده می‌شدند.
کمی بزرگ‌تر شده بودم که طرفداری و هواداری از یک تیم را فهمیدم. تیم منتخبم آلمان بود. یک دلیل مهم برای طرفداری این بود که خاله‌ام به تازگی از آلمان بازگشته بود! یک جام جهانی‌ای بود آن سال‌ها. هفت ساله بودم. نود دقیقه‌ها را دراز کشیدم پای تلویزیون تا آن‌که تیم آلمان، تیمی که تمام ثانیه‌‌های نود دقیقه‌اش را هفته‌ها دنبال کرده بودم، برد و من اشک شوق ریختم، انگار که خودم برده بودم. افتخار می کردم به آنچه که دوستش داشتم. یک‌بار هم شاید چند سال بعدش بود که باخت و من باز هم اشک ریختم؛ این‌بار از غم. یورگن کلینزمن اسطوره‌ی من بود. در خانه می‌دویدم و کلینزمن کلینزمن گویان اشیا را شوت می‌کردم. حتما که خیلی هم خنده‌دار بوده اما من خیلی جدی بودم. چند وقت بعدش هم احساس کردم مجبورم تیم دومی را به لیست علاقه‌مندی‌هایم اضافه کنم. این تیم دوم، اسپانیا بود. راستش ماجرای آن هم برمی‌گشت به بازگشت یک نفر دیگر از اسپانیا. طبیعتاً بعدا ایتالیا هم اضافه شد. بازی‌های استقلال و پرسپولیس را هم دوست داشتم و نگاه می‌کردم. اما هیچ کدام، برای من آلمان نشد. حتی خود آلمان هم دیگر آن آلمان نشد. فقط عابدزاده در ذهنم یک چیزی بود شبیه به خدای فوتبال.
کمی بزرگ‌تر شده بودم که تیم ملی ایران را شناختم. با خداداد عزیزی  و علی دایی و مهرداد میناوند و خاکپور بسیاری دیگر. آن روزها نه تنها بازی‌ها را در تلویزیون دنبال می‌کردم، بلکه وارد عمل شده بودم و دوستانی پیدا کرده بودم که فوتبال دوست بودند؛ من می‌شدم خداداد، یکی می‌شد میناوند، یکی می‌شد دایی؛ یک توپ می‌انداختیم وسط حیاط و دو دروازه‌ی خیالی و بدو بدوهای بعدی و جیغ و دادها و آفسایدهایی که در بازی‌های ما محلی از اعراب نداشتند؛ به‌جایش فراوان بودیم از کارت زرد و قرمزی که به نظرمان مثل نقل و نبات باید صادر می‌شد و اگر نمی‌شد، می‌زدیم زیر همه‌چیز. آن روزها دمشق بودیم و مسیولین مدرسه، به طرز عجیبی شبیه آن موجودات مدارس ایران نبودند؛ سر و صدا و شوق ما را که دیدند، یک باشگاهی اجاره کردند به نام الشباب و زنگ‌های ورزش سوار مینی‌بوس می‌کردنمان و می‌بردنمان آنجا. همانجا بود که برای اولین بار یک زمین فوتبال خیلی بزرگ دیدم. حس غریبی بود. زمین به این بزرگی! یک دور که از این طرف به آن طرفش می‌دویدی نفست بند می‌آمد. به هر حال، ما آنجا هم به همان روش مخصوص خودمان به فوتبال کردن ادامه دادیم.
می‌دانستیم مسابقات مقدماتی جام ملت‌های آسیاست و تیم ملی به سوریه خواهد آمد و با مالدیو و سوریه و یک کشور دیگری که یادم نیست مسابقه خواهد داشت. دل در دلمان نبود. شوق بودیم سراپا. شایعه بود یا نه را نمی‌دانم اما تیم ملی که به پایتخت سوریه رسید، می‌گفتند برای تمرین‌هایش به یکی از ورزشگاه‌هایی می‌رفت که مینی‌بوس مدرسه، از جلوی آن رد می‌شد و در دو نوبت صبح و عصر، رفت و برگشت، موقع رد شدن از جلوی این ورزشگاه، صورت‌های ما می‌چسبید به شیشه‌. بعد، خاطرات دیدارهای بچه‌ها با اعضای تیم ملی بود که به گوشمان می‌رسید و ما محکوم بودیم به این که حرف‌ها را باور کنیم و غصه بخوریم چرا جای فلانی نبودیم. یکی‌شان می‌گفت «رفتم جلو و با عابدزاده سلام و علیک کردم. بعد او من را یک‌طوری نگاه می‌کرد که معلوم بود عاشقم شده. بعد من به او گفتم به من امضا بده. او هم امضا داد (نمونه‌ی امضایش را خواستیم، پاسخ آمد که در خانه است. و تا همیشه آن نمونه‌ی امضا در یک جایی در آن خانه گم ماند). بعد عابدزاده به من گفت بیا و از خودت یک یادگاری به من بده. من چیزی نداشتم. عابدزاده خودش نگاه کرد و یک تکه پارچه‌ی سفیدی که دستم بود را از من گرفت و دور انگشت ازدواجش پیچید و گفت که در بازی، به یاد تو، این را دور انگشتم می‌پیچم.» از این خاطرات هیجان‌انگیز و یادگاری‌های رد و بدل شده، هر لحظه تعریف می‌شد و من نمی‌دانستم چرا پدرم من را به آنجا نمی‌برد. ولی قول رفتن به استادیوم را داده بود و من هم به همین قناعت کردم. کرة القدم را هم آنجا یاد گرفتم و به این فکر می‌کردم چرا ما فوتبال را ترجمه نمی‌کنیم. و برای خودم ترجمه می‌کردم، توپ پا، توپا. پای بر توپ.
یکی از مهیج‌ترین‌ بخش‌های خاطرات فوتبالی‌ام، رفتن به ورزشگاه بود. زمین چمن واقعی‌ای که از جایگاه تماشاچی دیده می‌شد، از آنچه که در تلویزیون دیده بودم، حتی از آنچه که در زمین الشباب بازی کرده بودم هم بزرگ‌تر بود. مثل کعبه که آدم‌ها می‌روند و می‌آیند و می‌گویند هیبتی داشت وصف ناشدنی. یادم نیست پدرم چرا کنار ما نبود، شاید رفته بود جایگاه؛ بخاطر نبودنش، اتفاقاتی افتاد که دوست نداشتم. قسمت تشویق کردنش را دوست نداشتم. تشویق را چرا، اما نگاه چشم‌هایی که مثل چشم مارمولک از حدقه بیرون زده بود را دوست نداشتم. وقتی یکی از بازی‌کن‌ها کار قشنگی می‌کرد، جمعیت فریاد می‌زد که او را دوست دارد. اما انگار جمعیت زنان، دوست نداشت یک دخترک نوجوان داد بزند که یکی را دوست دارد. فکر می‌کنم استیلی تعویض شده بود؛ من همراه جمعیت جیغ می‌کشیدم استیلی دوست داریم، که خانمی رویش را برگرداند سمت من، انگشت اشاره‌اش را گذاشت روی بینی‌اش و گفت هیس! حیا کن دختر. یک لبخند گشت ارشادی‌ای هم داشت. دوست داشتم پدرم آنجا می‌بود و مثل همیشه از من دفاع می‌کرد. نبود و من تا آنجا که در توان داشتم جیغ کشیدم و تا آخر بازی نام تک‌تک بازی‌کنان را فریاد زدم و گفتم که دوستشان دارم. ولی برایم سوال بود که چرا نباید گفت این چیزها را. مهدی دوست داریم؛ مهرداد دوست داریم؛ خداداد دوست داریم؛ دایی دوست داریم؛ استیلی دوست داریم؛
آخر بازی ایران مالدیو هم که تقریبا صدایم در نمی‌آمد. حداقل هفده‌بار جیغ بنفش کشیده بودم. حداقل سر هر گل، پنج‌بار تکرار کرده بودم و اعلام کرده بودم که فرد گل زن را دوست داریم. یک خانمی بود در جمعیت که بعد از گل چهارم، داد می‌زد به حق پنج‌تن، گل پنجم را هم بزنیم. بعد دید دعایش خیلی زود مستجاب شد؛ خوشحال رویش را کرد به جمعیت. طی چند گل بعدی، مقدساتش عدد مناسبی نداشتند تا رسید به یازده و گفت به حق دوازده امام. این هم گذشت و رسید به چهارده معصوم. بازی که تمام شد، همه سبک‌بال، خوشحال بودیم.
یادم هست در اولین مسابقه، تمام توجه‌ام به انگشتان عابدزاده بود تا آن یادگاری دوستمان را ببینم. چیزی نداشت. احساس کردم به دوستم خیانت کرده. شاید بشود گفت از آن روز، علاقه‌ام به او کم شد؛ برعکس، علاقه‌ام به خداداد و مهدوی‌کیا و میناوند که روز افزون شد. عکس‌هایشان را همراه عکس تیم ملی سال‌های دور آلمان، در کیف و کمد نگه‌داری می‌کردم، بازی‌هایشان را دنبال می‌کردم، مصاحبه‌هایشان را می‌خواندم و کم‌کم یادم رفته بود چرا عابدزاده را دوست نداشتم. مشهد که می‌رفتیم، چشمم را می‌گرداندم در کوچه‌ها و خیابان‌ها بلکه خداداد را ببینم. زنگ می‌زدم به روزنامه‌های ورزشی؛ با نام شقایق، پیغام می‌گذاشتم و برای بازی‌کنان آرزوی موفقیت می‌کردم. می‌گفتم شقایقم، بلکه خودم نباشم آن کسی که فوتبالیستی را دوست دارد. راستش آن چشم‌ها من را بیشتر از آنچه که فکرش را می‌کردم، ترسانده بودند. چشم‌های مردم.

بازی‌های ایران و استرالیا؛ آن روزها تبدیل شدند به آخرین روزهای علاقه‌ام به فوتبال. بازی رفت بود؛ ما در مدرسه بودیم. دوست داشتیم که تعطیلمان می‌کردند. نکردند و من با خودم واکمن بردم. از زیر مانتو و مقنعه به فوتبال گوش دادم. معلم حرف می‌زد و من فوتبال می‌شنیدم. حیف وقتی که گل زدیم نتوانستم شادی کنم و وقتی گل خوردیم نتوانستم خوب غمگین شوم. مدرسه‌ی شاهد مشکوة بودم. خروج از کلاس در مدت زنگ تفریح اجباری بود. اولیا مدرسه عادت‌شان بود که گاهی در غیبت ما بیایند و کیف‌ها را بگردند. تا آن روز از کیف من کتاب رمان زیاد پیدا کرده بودند که خیلی هم اشکالی نداشت از نظرشان. کتاب رمان را می‌گذاشتم زیر کتاب درسی و می‌خواندم؛ این یکی اشکال داشت که نمی‌دیدند. اما آن روز، به تجسس سرسری کفایت نکرده بودند. کیف پولم را باز کرده بودند و با عکس‌های خداداد عزیزی روبرو شده بودند. خداداد در حال دویدن، خداداد در حال گل زدن، خداداد در حال دریبل، خداداد در حال پاس دادن. میناوند هم بود با یکی دو نفر دیگر. اما من خدادادی بودم. وقتی زنگ خورد و به کلاس بازگشتم و کیف‌ها و محتویاتشان را مثل لشکر شکست‌خورده این‌طرف و آن‌طرف دیدم دلم هری ریخت. در کیفم آداپتور واکمن داشتم و گفتم اگر این را دیده باشند، حتما فهمیده‌اند که من با خودم چه دارم. آرام نشستم پشت نیمکتم. کسی بر در کلاس کوبید. وارد شد و گفت مرضیه آرمین را دفتر می‌خواهد. از اسمم می ترسم. رفتم دفتر. ناظم و مدیر و معلم پرورشی و قرآن و غیره جمع بودند. پرسیدند آن سیم‌ها چه بود در کیفت؟ گفتم آداپتور است. خراب شده آورده‌ام در راه بازگشت بدهم الکتریکی درستش کند. قانع شدند، فکر کردم تمام شد که دیدم کیف پولم روی میزشان است و محتویاتش بیرون ریخته شده. پرسیدند این چیزها چیست. روی میز دنبال چیزی غیر از عکس گشتم. نبود. گفتم این‌ها؟ این عکس‌ها؟ خداداد عزیزی‌ست، میناوند است. فوتبالیست‌اند. از توی روزنامه‌ها کندم؛ جرم است؟ گفتند یک دختر عکس مرد نامحرم نمی‌گذارد توی کیف پولش. حاج و واج پرسیدم یعنی چه؟ چرا؟ گفتند تو می‌خواهی با این عکس‌ها چه‌کار کنی؟ تکرار کردم از روزنامه کنده‌ام و توی کیف پولم هستند، همین! قانع نمی‌شدند. می‌دانستم نباید بگویم دوستشان دارم. گفتند آن مال توی روزنامه‌هاست اما این کار آدم‌های خراب است که عکس نامحرم بگذارند روی سینه‌شان. مگر تو فاحشه‌ای؟ نمی‌فهمیدم چه می‌گویند. گفتم باشد، خب بدهید ببرم و دیگر نیاورم. اتاق دور سرم می‌چرخید. واژه‌ها دور اطاق می‌دویدند. فاحشه، من، فوتبال، عکس. دیدم ناظم خداداد عزیزی و میناوند را، خاطرات چندین سال من را، علاقه‌های من را، دوست داشتنی‌هایم را، بازی‌کنان تیم ملی را، افتخارات ملی را، از روی میز برداشت؛ پاره پاره کرد؛ تکه‌تکه کرد؛ در سطل زباله‌ی زیر پایش ریخت.