ساعت از نیمه که میگذرد و مغز حال هوشیاری ندارد و خواب هم که خیال آمدن ندارد، میزنم خودم را به در و دیوار این دنیای مجازی که از واقعی هم واقعیتر است.
امشب اوفتادم بر صفحهی آوازخوانی دوستی دیرین به قدمت بیش از ده سال پیش. سیزده سال پیش. یکی از آهنگهایش را انتخاب کردم و آمد نشست روی همین صندلی و زد زیر آواز. من رفتم کوههای گلاب دره. هنوز مانده بود برسیم به گوسفند سرا. اما آن چشمه را رد کرده بودیم. او همینطور میخواند و میخواند. صدایش میرفت و خودش را میرساند به کوههای شمال. عشوهای برای تن کوه میآمد و ناز کنان میرفت و خودش را میرساند به کوههای غرب. بین دو بینوای شمال و غرب دامن میکشید. میرفت و میآمد و قلهها اوج میگرفتند و سینهها کفتری میکردند به نشانهی قدرت، به قصد جلب صدا.
حالا صدا از گلابدره بساطش را جمع کرده و آورده به شهر عشاق و از در کوچک آپارتمانی در خیابان بروتاین رد شده، دو طبقه چمدانهایش را بالا کشیده و رسیده به خانهای که در تمام عمر سیصد سالهاش، دیوارهایش تا این حد نیاز نشده بودند. چمدانهایش را گذاشت روی نیمپلهی ورودی و صاحبِ خانهام شد. میخواند «دلم تنگ و دلم تنگ و دلم تنگ/ گریبان غمت را می زند چنگ» که به دلم چنگ میافتد.
یادم میاوفتد به دخترکی شاد، شیرین، متعلق به همان سالهای کهنه. هر سه با هم دوستی میکردیم. زیبا دوستی میکردیم. میگردم به دنبالش. نیست. در این صفحهی آبی نیست. میگردم دنبال برادرش. هست. جملاتم را در ذهنم میسازم. بگویم من فلانیام. دوستِ دخترک. عین همان وقتها. بارها رفتهام دم خانهشان و همین جمله را گفتهام. بیشتر آن اوایل. بعدها خودشان میشناختنم. از همان پلههای تنگ و باریک امامزاده قاسم بالا میرفتم. میرسیدم به دیوار سیمانی و بعد دری که هرچقدر هم رنگش میزدند، پلاک رنگ و رو رفتهی کج افتادهی بالای سرش حکایت از حال درون در و دیوار میکرد. تکه سنگی برمیداشتم و میکوبیدم روی در فلزی. صدای باز شدن پنجرهی کشویی طبقهی سوم میآمد و یک نفر سرش را بیرون آورده نیاورده «کیه» را فریاد میکشید. من را که میدید، کلید را میانداخت پایین روی پلههای معلوم نیست چند صد ساله. من ذوق میکردم از این همه انسان اولیه بودن. به شیهه میافتادم و پلهها را دوان دوان بالا میرفتم. خانهشان از آن آشیانههایی بود که همیشه یک زنی گِرد شبیه مادر دارد تدارک غذا میبیند؛ که مردی شبیه پدر دارد یک گوشه کناری، در یک نیمطبقهای زیر شیروانی، تریاک میکشد؛ و یک دخترکی، یک پسرکی که دارد تلاش میکند نه شبه مادر شود و نه شبه پدر. که پدرش را از نیمطبقه و مادرش را از دخمهی مطبخ بکشد بیرون. بزایدشان. به دنیا بیاوردشان. پدرش مرا میدید و میگفت دخترم چرا هر روز لاغرتر میشوی و بعد به همسرش میگفت غذای پرقوه و پرگوشت بدهد به من. مادر یک دستش را تکیه میداد به زمین و یا علیای میگفت و با صدای هنی از جایش بلند میشد و میرفت سمت آشپزخانه. در چشمانش ترس بیآبرویی از کم داشتن گوشت میدیدم. میگفتم گیاهخوارم. اصلا گوشت چیز لعنتیایست. ترس مینشاند در چشم آدمها. بعد میرفتم پشت پنجرهای که رو به تهران باز بود. شبیه خانهی پدریام در کودکی. من کیف میکردم. من تک تکشان را دوست داشتم. من پیششان در خانه بودم.
دلم درد میگیرد. صفحهی برادر را میبندم. میدانم. حتما من پیغامی خواهم داد و برادر من را به یاد خواهد آورد و آن دورها، از آن سوی کوههای غرب که حالا شرق مناند از شادی جیغ خواهد کشید. شمارهام را خواهم گذاشت و او هم عین دختری سینی به دست در مراسم خواستگاری، این اعدادِ مرتب را برخواهد داشت و به دست خواهرش خواهد رساند. حواسش هست که در نقل و انتقالات جای اعداد بهم نریزد. که چای لبریز از استکان بیرون نریزد. بعد دخترک من را در یکی از این صفحههای سبز، آبی یا بفش رنگ مخصوص تماسهای مجانی پیدا خواهد کرد و ما از دور برای هم آغوش خواهیم فرستاد. همدیگر را در هوا خواهیم بوسید. بعد از حال هم جویا خواهیم شد. سه جمله حالمان را وصف میکند و کافیست. آدم حوصله ندارد این همه سال را نق بزند. یحتمل همین قسمتهای آخر فیلم هندیاش را تعریف خواهد کرد. بعد ولی مجبوریم برویم خاک بکنیم و خاطره از گور بیرون بکشیم. مثل پیرمردهای پارک قیطریه بنشینیم دور میزهای شطرنج و بیمهره شاه و وزیر و سربازهای خاک خوردهمان را تکان دهیم و مردهگیمان را به یاد هم بیاوریم. بعد قطعا باید بنشینیم حساب کنیم دقیقا چند وقت است گور به گور شدهایم.
آه. نه. من اصلا حوصله ندارم چنگ بیندازم در قبر و خودم را بیرون بکشم. یک سنگ میگذارم روی این دیوار آبی روبرو.
امشب اوفتادم بر صفحهی آوازخوانی دوستی دیرین به قدمت بیش از ده سال پیش. سیزده سال پیش. یکی از آهنگهایش را انتخاب کردم و آمد نشست روی همین صندلی و زد زیر آواز. من رفتم کوههای گلاب دره. هنوز مانده بود برسیم به گوسفند سرا. اما آن چشمه را رد کرده بودیم. او همینطور میخواند و میخواند. صدایش میرفت و خودش را میرساند به کوههای شمال. عشوهای برای تن کوه میآمد و ناز کنان میرفت و خودش را میرساند به کوههای غرب. بین دو بینوای شمال و غرب دامن میکشید. میرفت و میآمد و قلهها اوج میگرفتند و سینهها کفتری میکردند به نشانهی قدرت، به قصد جلب صدا.
حالا صدا از گلابدره بساطش را جمع کرده و آورده به شهر عشاق و از در کوچک آپارتمانی در خیابان بروتاین رد شده، دو طبقه چمدانهایش را بالا کشیده و رسیده به خانهای که در تمام عمر سیصد سالهاش، دیوارهایش تا این حد نیاز نشده بودند. چمدانهایش را گذاشت روی نیمپلهی ورودی و صاحبِ خانهام شد. میخواند «دلم تنگ و دلم تنگ و دلم تنگ/ گریبان غمت را می زند چنگ» که به دلم چنگ میافتد.
یادم میاوفتد به دخترکی شاد، شیرین، متعلق به همان سالهای کهنه. هر سه با هم دوستی میکردیم. زیبا دوستی میکردیم. میگردم به دنبالش. نیست. در این صفحهی آبی نیست. میگردم دنبال برادرش. هست. جملاتم را در ذهنم میسازم. بگویم من فلانیام. دوستِ دخترک. عین همان وقتها. بارها رفتهام دم خانهشان و همین جمله را گفتهام. بیشتر آن اوایل. بعدها خودشان میشناختنم. از همان پلههای تنگ و باریک امامزاده قاسم بالا میرفتم. میرسیدم به دیوار سیمانی و بعد دری که هرچقدر هم رنگش میزدند، پلاک رنگ و رو رفتهی کج افتادهی بالای سرش حکایت از حال درون در و دیوار میکرد. تکه سنگی برمیداشتم و میکوبیدم روی در فلزی. صدای باز شدن پنجرهی کشویی طبقهی سوم میآمد و یک نفر سرش را بیرون آورده نیاورده «کیه» را فریاد میکشید. من را که میدید، کلید را میانداخت پایین روی پلههای معلوم نیست چند صد ساله. من ذوق میکردم از این همه انسان اولیه بودن. به شیهه میافتادم و پلهها را دوان دوان بالا میرفتم. خانهشان از آن آشیانههایی بود که همیشه یک زنی گِرد شبیه مادر دارد تدارک غذا میبیند؛ که مردی شبیه پدر دارد یک گوشه کناری، در یک نیمطبقهای زیر شیروانی، تریاک میکشد؛ و یک دخترکی، یک پسرکی که دارد تلاش میکند نه شبه مادر شود و نه شبه پدر. که پدرش را از نیمطبقه و مادرش را از دخمهی مطبخ بکشد بیرون. بزایدشان. به دنیا بیاوردشان. پدرش مرا میدید و میگفت دخترم چرا هر روز لاغرتر میشوی و بعد به همسرش میگفت غذای پرقوه و پرگوشت بدهد به من. مادر یک دستش را تکیه میداد به زمین و یا علیای میگفت و با صدای هنی از جایش بلند میشد و میرفت سمت آشپزخانه. در چشمانش ترس بیآبرویی از کم داشتن گوشت میدیدم. میگفتم گیاهخوارم. اصلا گوشت چیز لعنتیایست. ترس مینشاند در چشم آدمها. بعد میرفتم پشت پنجرهای که رو به تهران باز بود. شبیه خانهی پدریام در کودکی. من کیف میکردم. من تک تکشان را دوست داشتم. من پیششان در خانه بودم.
دلم درد میگیرد. صفحهی برادر را میبندم. میدانم. حتما من پیغامی خواهم داد و برادر من را به یاد خواهد آورد و آن دورها، از آن سوی کوههای غرب که حالا شرق مناند از شادی جیغ خواهد کشید. شمارهام را خواهم گذاشت و او هم عین دختری سینی به دست در مراسم خواستگاری، این اعدادِ مرتب را برخواهد داشت و به دست خواهرش خواهد رساند. حواسش هست که در نقل و انتقالات جای اعداد بهم نریزد. که چای لبریز از استکان بیرون نریزد. بعد دخترک من را در یکی از این صفحههای سبز، آبی یا بفش رنگ مخصوص تماسهای مجانی پیدا خواهد کرد و ما از دور برای هم آغوش خواهیم فرستاد. همدیگر را در هوا خواهیم بوسید. بعد از حال هم جویا خواهیم شد. سه جمله حالمان را وصف میکند و کافیست. آدم حوصله ندارد این همه سال را نق بزند. یحتمل همین قسمتهای آخر فیلم هندیاش را تعریف خواهد کرد. بعد ولی مجبوریم برویم خاک بکنیم و خاطره از گور بیرون بکشیم. مثل پیرمردهای پارک قیطریه بنشینیم دور میزهای شطرنج و بیمهره شاه و وزیر و سربازهای خاک خوردهمان را تکان دهیم و مردهگیمان را به یاد هم بیاوریم. بعد قطعا باید بنشینیم حساب کنیم دقیقا چند وقت است گور به گور شدهایم.
آه. نه. من اصلا حوصله ندارم چنگ بیندازم در قبر و خودم را بیرون بکشم. یک سنگ میگذارم روی این دیوار آبی روبرو.