موهای تابدارش دور گردنش ریخته بود و
خودکارش را در هوا تکان میداد به نقطهی نامعلومی اشاره میکرد. در هوا مینوشت و حرف میزد. من خیره به لبانش بودم و گوشهایم را به صدای دلنشینش سپرده
بودم وقتی از حالم میپرسید. به خطوط کنار لبانش نگاه میکردم و سرم را به
علامت تایید تکان تکان میدادم. گفت خودکارت را بده تا روی کارت برایت
بنویسم. به کارت خیره شدم. وسط حرفهایش برایم از کارت گفته بود. نقاشیِ زنیست که میرقصد و پنج دست دارد. گفت خودکارش را کرده لای موهایش. راست میگفت. موهایش دیگر دور گردنش
نبودند. برایم روی کارت نوشت «اردیبهشت ۹۶، برای تو که حالت خوب شود». بعد رفت با دوستانش حرف بزند. کارم این شد که تا شب، پشت سرش بایستم و به خودکاری
که به درون گوجهای موهایش فرو رفته بود نگاه کنم. که ببینم چطور آنجا ثابت
ایستاده. موهایش با خودکار، همانجا ماندد تا آخر شب. حالا دو روز است از صبح که
بیدار میشوم، موهایم را گوجهای میکنم بالای سرم و با دست همانجا نگهشان میدارم.
بعد دستپاچه دنبال خودکار میگردم. پیدایش که میکنم، فرو میکنمش لای موهایم. دو دقیقه
بعد باز میشوند. میریزند پایین و خودکار هم تق میافتد روی زمین. کارم تا شب
همین است که هی موهایم را با خودکار ببندم و آنها هم بریزند پایین و خودکار هم تق بیفتد روی زمین. شاید ایراد از خودکار باشد. فردا یکی دیگر را امتحان خواهم کرد. همان آبی نازک را.
۱۳۹۶ اردیبهشت ۲۳, شنبه
۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه
نان
یک نانوا هم هست در شهر "کَله"، شمالِ شمالِ فرانسه، که دیروز از مردم سند اثبات رای دادنشان را میگرفته و بهجایش بهشان یک عدد نان مجانی میداده. "نان". هفتاد درصد ساکنین کله رای داده/دادند و دور اول و دوم، انتخاب اولشان همین نمایندهی "راست پیشانیها" بوده. کله هم همان شهریست که شهره است. که روح و روان مهاجران خانه به دوشِ در راهماندهای که صرفا میخواهند از آن شهر عبور کنند را "مثله" و آواره میکند. مهاجرانی که همهچیز باختهاند و بیشتر و بیشتر هم میبازند و میبازند تا آنجا که برای سیر کردن شکمشان، چشمشان به کنسروهای اهدایی تاریخ مصرف گذشته میماند. کابوس است این شهر. من اینجا در این سکوت مرگبار خانهام نشسته بودم و مرد نانوا را میدیدم و فریاد میکشیدم نان حرمت دارد آقا؛ نکن. اما نانوا خوشحال بود؛ نان مجانی میداد.
اشتراک در:
پستها (Atom)