بانوی میانسال صورتیپوش، ساعت یازده شب، با ظرفی بزرگ، پر از سیبزمینی سرخ کرده وارد مترو میشود. بوی سیبزمینیهایش تمام واگن را برمیدارد. دستش را هی توی ظرف میکند و هی خلال درمیآورد و هی توی دهانش میگذارد. دقایقی بعد، دخترکی هفده هجده ساله که کمی آنطرفتر نشسته، رو به زن میانسال میگوید «نوش جان». زن صورتی خلال دیگری توی دهانش میگذارد و میگوید که «نتوانسته جلوی هوسش را بگیرد». دخترک میگوید که «حق دارد». چند نفر میخندند. زن میانسال و دخترک هم. بانویی از چند ردیف انطرفتر، گردنش را جلو میکشد و رو به دخترک و زن صورتی، از برنامهی تلویزیونیای که دربارهی هوس غذایی دیده، حرف میزند. زن صورتی خلال دیگری توی دهانش میگذارد و از بیارزشی زندگی میگوید. میگوید «دیر یا زود میمیریم». میگوید «آدم باید اگر نیمه شب هوس سیبزمینی کرد، همان وقت سیبزمینی بخورد». راست میگوید. فکر میکنم تمام واگن از خوراکی خوردن او خوشحالند اما بوی سیبزمینیاش زیر دلم میزند و حالم را بهم. دوست داشتم این چیزهای بو دار را توی خانهاش میخورد. حالا تمام واگن دارند در مورد هوس و سن و زندگی و عمر و مرگ حرف میزنند و این زن صورتی حتی یک بفرما هم به دیگران نمیزند. فکر میکنم او هیچ بویی نه از هوس، نه از عمر کوتاه و نه از مرگ نبرده است که اگر برده بود، نه حال من را با بوی گند سیبزمینی ماسیدهی نیمه شبش بهم میزد و نه هوس جویدن یک خلال را بر دل تمام ساکنین واگن مترو میگذاشت.
۱۳۹۶ شهریور ۲۵, شنبه
۱۳۹۶ شهریور ۲۲, چهارشنبه
هوای خوب
از صبح هوا خوب است. راه افتادهام توی خیابان. که رسیدگی کنم به کارهای عادی مسخره. کارهای خیلی عادیای که انجام دادنشان در هوای بد، امکانپذیر نیست. مثل رفتن به ادارهی پلیس، ادراهی کار و خریدن تخممرغ. امروز توی ادارهی پلیس لبخند زدم! حتی توی ادارهی کار هم به مزه ریختنهای حال بهمزن تکراری و نگاههای منزجرکنندهی مردان پشت پیشخوان، لبخند زدم. اصلا هوا انقدر خوب است که هوس میکنم دوباره عاشق شوم. زیر نمنم باران. گوشی تلفن را در میآورم و مینویسم سلام. توی کتابخانه است و مشغول کار روی مقالهی کنفرانسش. میگوید همین روزها باید ارايهاش دهد. من دارم لبخند میزنم و زیر بارانی که حالا دارد کمی تندتر میبارد، دنبال اتوبوس میگردم. از تابستانم میپرسد و اینکه چگونه گذشت. میگویم خوب بود و پر از سفر. میرسم به مغازه.از اینکه تایپ فارسی برایش سخت است و اما تایپ انگلیسی و آلمانی و فرانسه، راحتتر، میگوید. میروم تخممرغ بردارم. یک چیزی از فلسفهی اپیکوری مینویسد که به تعداد سیگار کشیدن هم ربط دارد. من اما فلسفهی اپیکور را آنطوری ندیده بودم. فکر میکنم قفسهی تخممرغها کجای این مغازهی درندشت بود. ترازویی به چشمم میخورد. باید برش دارم و ببرمش و خودم را وزن کنم. هی خودم را وزن کنم. دوست دارم خودم را وزن کنم. هی توی خانههای مردم خودم را وزن میکنم. برایش مینویسم آمدم تخممرغ بخرم، ترازو خریدم. خودم به خودم نخودی میخندم. فکر میکنم حرف زدن از این چیزهای بیاهمیت، برای کسی که دارد روی فلان مقالهی فلسفی فلان کنفرانس کار میکند، خیلی مضحک باشد. دو ساعت است داریم چرندیات میگوییم و من حالا دیگر دستمال توالت و کیسهزباله را هم زدهام زیر بغلم. یکهو وجدانم معذب میشود. مینویسم برو سر درست، من بیکارم و قدمزنان دستمال توالت به بغل، زیر باران و توی اتوبوسها؛ تو باید آن خطوط را فردا پسفردا تحویل دهی. فکر میکنم باران هم تندتر شده و دیگر عاشقانه نیست. تلفن آدم خیس میشود. و اینکه عاشق شدن تا همین حد و حدود بس است دیگر. وجدانم بیشتر درد میگیرد وقتی میگوید: راست میگویی و باید بروم سر درس و کارم. خداحافظیمان طول میکشد. درست مثل خداحافظیهای دم در. ریز میخندم. فکر میکنم زیر باران عاشق شده و دلش نمیآید خداحافظی کند. دردم بیشتر میشود. رسیدهام خانه. ترازو را از جعبه در میآورم و میپرم رویش. شدهام پنجاه و یک کیلو و سیصد گرم. میترسم. ولی هیچکاری از دستم برای وزنم برنمیآید. خودش دارد هی کم میشود. هی کم میشود. یک روزی تمام تنم از این آتش، ذوب میشود و میرود پی کارش. کاش این باران دوباره وارش شود که بروم بدوم تا از این سوزش توی سینهام خلاص شوم. اصلا نمیدانم هوا چطوری باشد بهتر است. من اصلا هیچ چیز نمیدانم.
اشتراک در:
پستها (Atom)