۱۳۹۶ شهریور ۲۲, چهارشنبه

هوای خوب

از صبح هوا خوب است. راه افتاده‌ام توی خیابان. که رسیدگی کنم به کارهای عادی مسخره. کارهای خیلی عادی‌ای که انجام دادنشان در هوای بد، امکان‌پذیر نیست. مثل رفتن به اداره‌ی پلیس، ادراه‌ی کار و خریدن تخم‌مرغ. امروز توی اداره‌ی پلیس لبخند زدم! حتی توی اداره‌ی کار هم به مزه ریختن‌های حال بهم‌زن تکراری و نگاه‌های منزجرکننده‌ی مردان پشت پیشخوان، لبخند زدم. اصلا هوا انقدر خوب است که هوس می‌کنم دوباره عاشق شوم. زیر نم‌نم باران. گوشی تلفن را در می‌آورم و می‌نویسم سلام. توی کتابخانه است و مشغول کار روی مقاله‌ی کنفرانسش. می‌گوید همین روزها باید ارايه‌اش دهد. من دارم لبخند می‌زنم و زیر بارانی که حالا دارد کمی تندتر می‌بارد، دنبال اتوبوس می‌گردم. از تابستانم می‌پرسد و این‌که چگونه گذشت. می‌گویم خوب بود و پر از سفر. می‌رسم به مغازه.از این‌که تایپ فارسی برایش سخت است و اما تایپ انگلیسی و آلمانی و فرانسه، راحت‌تر، می‌گوید. می‌روم تخم‌مرغ بردارم. یک چیزی از فلسفه‌ی اپیکوری می‌نویسد که به تعداد سیگار کشیدن هم ربط دارد. من اما فلسفه‌ی اپیکور را آن‌طوری ندیده بودم. فکر می‌کنم قفسه‌ی تخم‌مرغ‌ها کجای این مغازه‌ی درندشت بود. ترازویی به چشمم می‌خورد. باید برش دارم و ببرمش و خودم را وزن کنم. هی خودم را وزن کنم. دوست دارم خودم را وزن کنم. هی توی خانه‌های مردم خودم را وزن می‌کنم. برایش می‌نویسم آمدم تخم‌مرغ بخرم، ترازو خریدم. خودم به خودم نخودی می‌خندم. فکر می‌کنم حرف زدن از این چیزهای بی‌اهمیت، برای کسی که دارد روی فلان مقاله‌ی فلسفی فلان کنفرانس کار می‌کند، خیلی مضحک باشد. دو ساعت است داریم چرندیات می‌گوییم و من حالا دیگر دستمال توالت و کیسه‌زباله را هم زده‌ام زیر بغلم. یکهو وجدانم معذب می‌شود. می‌نویسم برو سر درست، من بی‌کارم و قدم‌زنان دستمال توالت به بغل، زیر باران و توی اتوبوس‌ها؛ تو باید آن خطوط را فردا پس‌فردا تحویل دهی. فکر می‌کنم باران هم تندتر شده و دیگر عاشقانه نیست. تلفن آدم خیس می‌شود. و این‌که عاشق شدن تا همین حد و حدود بس است دیگر. وجدانم بیشتر درد می‌گیرد وقتی می‌گوید: راست می‌گویی و باید بروم سر درس و کارم. خداحافظی‌مان طول می‌کشد. درست مثل خداحافظی‌های دم در. ریز می‌خندم. فکر می‌کنم زیر باران عاشق شده و دلش نمی‌آید خداحافظی کند. دردم بیشتر می‌شود. رسیده‌ام خانه. ترازو را از جعبه در می‌آورم و می‌پرم رویش. شده‌ام پنجاه و یک کیلو و سی‌صد گرم. می‌ترسم. ولی هیچ‌کاری از دستم برای وزنم برنمی‌آید. خودش دارد هی کم می‌شود. هی کم می‌شود. یک روزی تمام تنم از این آتش، ذوب می‌شود و می‌رود پی کارش. کاش این باران دوباره وارش شود که بروم بدوم تا از این سوزش توی سینه‌ام خلاص شوم. اصلا نمی‌دانم هوا چطوری باشد بهتر است. من اصلا هیچ چیز نمی‌دانم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر