۱۳۹۴ شهریور ۱, یکشنبه

بازگشت


چمدان را وسط خانه می‌گذارم. بازش می‌کنم و لباس‌ها را یکی یکی در می‌آورم. می‌روم روی تخت و رها می‌شوم. چشمانم را باز می‌کنم. چوب‌های سقف را دوست دارم. ساعت‌هاست که خوابیده‌ام. دیروز بین چوب‌های زنده راه می‌رفتم. دوباره می‌روم. از تپه‌ی روستای بولبون بالا می‌روم. یک ماشینی می‌آید که رنگش نارنجی‌ست. سوارانش هم نارنجی پوشند. از این صاحبان کوهند. می‌گویند اگر دیروز اینجا بودی، نه تنها ازت می‌خواستیم که برگردی پایین، بلکه صد و اندی هم جریمه می‌شدی. می‌گویم چه خوب که امروز دیروز نیست. می‌گویند اینجا بادهای شدید و خطرناک می‌آید. باید به شماره‌ی فلان زنگ بزنید قبل از آمدن به کوه. با خودم می‌گویم این که کوه نیست. تپه است. بهشان می‌گویم به هر حال چه قدر خوب که امروز دیروز نیست. غش غش می‌خندد. فکر می‌کنند طنازی کرده‌ام حتما که می‌خندند. می‌روم. از آن سوی تپه پایین می‌ایم و به روستای سن میشل دُ فریگُله می‌رسم. می‌اندازم در جنگل‌های اطرافش. از میان درخت‌ها که صدای باد گه گاهی لابه‌لایشان می‌پیچد، می‌گذرم و می‌رسم به بَربونتاین. وارد شهر نمی‌شوم. می‌خواهم جنگلی بمانم. مسیر بازگشت به بولبون را در پیش می‌گیرم. ظهر شده. زیر سایه‌ی یک درخت می‌نشینم و تخم مرغ‌های پخته‌ام را در می‌آورم. شلیل هم دارم. موز اما دیگر قابل خوردن نیست. اینها را به دندان می‌کشم. سیر می‌شوم و حرکت می‌کنم. یک جایی از مسیر هست که زیبایی‌اش دلم را می‌برد. گوشی را در می‌آورم و از اطرافم فیلم می‌گیرم. آخر سر هم دوربین را به سمت خودم برمی‌گردانم. بای بای می‌کنم و بعد می‌گیرمش روی نقشه. نشان می‌دهم کجا هستم دقیقا. کمی جلوتر به غوغای طبیعت می‌رسم. بکر است انگار. دلم نمی‌آید فیلم بگیرم. فقط لذت می‌برم. نفس عمیق می‌کشم. می‌رسم بولبون. می‌خواهم تا مزوآرگ را هم بروم. اما شانه‌هایم را آفتاب سوزانده؛ دسته‌ی کوله پشتی‌ام که رویشان ساییده می‌شود، کوتاه کوتاه آه می‌کشم. انگشتانم تاول زده‌اند. گردی‌های برآمده را حس می‌کنم از توی کفش. روی آسفالت راه رفتن، آن هم در مسیری که هزار بار با ماشین رفته‌ام، لذت‌بخش نیست. زنگ می‌زنم به ویرجینی که بیاید دنبالم. نیست. خواب است. عادت دارد بعد از ظهرها چرت بزند. به پییر زنگ می‌زنم. می‌گوید سریعا خودش را می‌رساند. تشکر می‌کنم. می‌روم زیر سایه‌ی یک درخت دیگر. دومین شلیل را با ناامیدی از کیف بیرون می‌آورم. فکر می‌کنم باید له شده باشد. اما نه، حالش خوبست. یک طور زشتی می‌خورمش که آرزو می‌کنم کسی مرا ندیده باشد. هسته‌اش را پرت می‌کنم در مزرعه‌ی زیتون روبرو. فکر می‌کنم سال بعد وسط این زیتون‌ها، یک درخت شلیل خواهد رویید. حیرت چشمان مزرعه‌دار را تصور می‌کنم و ریز می‌خندم. باز سعی می‌کنم کمی قدم بزنم. صدای هارلی دیویدسون را از دور می‌شنوم. انگشتان پا و شانه‌هایم خوشحال می‌شوند. پییر می‌پرسد چند ساعت راه رفته‌ام. مسیر و ساعت را می‌گویم. می‌گوید باید اِگزاستِد شده باشی. این‌ها را با صدای بلند می‌گوید. من هم باید داد بزنم و جواب بدهم که نه خیلی. به این فکر می‌کنم که چرا باید یک موتور را اینقدر پر سر و صدا درست کرد. یادم می‌افتد کاسکت نداریم. مغز له شده‌ام کف آسفالت را که تصور می‌کنم، به وحشت می‌افتم. سعی می‌کنم به درخت تنومندی فکر کنم که از شدت باد، از ریشه کنده شده و افتاده بود زمین. من وسط جنگل می‌خواندم «دور شو دست از سرم بردار، من کجا طاقت تو را دارم» و می‌خندیدم.

حالا از خواب بیدار شده‌ام و نامجو صاحب‌خانه شده است. اینطور که جدی صدایش را در گلو می‌اندازد و فضا را پر می‌کند، انگار آدم باید برود یک گوشه‌ای وسط جمعیت برای خودش پیدا کند و مودب و ساکت گوش کند به حرف‌هایش. دارد الکی می‌خواند. راست می‌گوید. یک فضای الکی. یک صدای الکی. یک هوای الکی. یک هبوط الکی. یک سقوط الکی. لذتای الکی. سبزیای الکی. لجم می‌گیرد. راست می‌گوید. می‌خواستم دوباره پلنگچال بودم یا توچال. یا شاه‌نشین. حالا اما نامجو می‌گوید نوستالژیای الکی. تکلیفش با تکلیفم روشن نیست. می‌گذارم آهنگ «نامه» را بخواند. نوشته سی‌صد و چهل و پنج‌هزار و ششصد و شصت و سه بار روی این آهنگ کلیک شده. آن سه رقم آخرش کار خودم است حکما. یوتیوب می‌رود روی تبلیغ. دارد تبلیغ بیبی چک می‌کند. یک بیبی چکی درست کرده‌اند که نشان می‌دهد آدم چند هفته‌ای حامله است. قیافه‌ام باید بامزه شده باشد از این تغییر ناگهانی فضا. مثل خرده‌سنگ‌های روی قله‌ی توچال. سنگ‌ها و صخره‌هایی که با تغییر زیاد دما، می‌ترکند. نامجو شروع می‌کند. فضا را از بیبی چک خالی می‌کند. انی رایت دهرا، من هجرک القیامه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر