۱۳۹۴ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

ساکنان پارکینگ منفی سه.

می‌پیچم در طبقه‌ی منفی سه. می‌روم تا جلوی در انبار و توقف می‌کنم. عینکم را در داشبورد می‌گذارم و پیاده می‌شوم. بوی نا می‌پیچد توی بینی‌ام. هوا برای نفس کشیدن نیست. بوی دود جمع شده‌ی ماشین‌ها در محوطه‌ی بسته ریه‌ام را می‌آزارد و به سرفه می‌افتم. می‌روم جلوی دری که اتاق کارگرهاست؛ تا بهشان سلام کنم. به آن‌هایی‌شان که باید از یک ساعت دیگر بیایند بالا و آن‌هایی‌شان که حق بالا آمدن ندارند. در نیمه‌باز است. صدای ماشین را می‌شناسند. هر روز می‌آیند بیرون و با لبخند، صبح همه‌مان را شاد می‌کنند. این‌بار نمی‌آیند. در می‌زنم. صدایم را کمی بالا می‌برم و وحید آقا را سوالی و تعجبی می‌گویم. وحید آقا جوانی نوزده ساله و خوش‌سیماست. هر وقت از کارهایش فارغ می‌شود، می‌آید و کنار من که سرم در حساب و کتاب است می‌ایستد. خیره نگاهم می‌کند. می‌گوید «کنیشک نازاره‌کَ». هر بار با خنده نگاهش می‌کنم و ازش می‌پرسم این جمله یعنی چه. او گونه‌هایش سرخ می‌شود، سرش را پایین می‌اندازد. اما چشمانش درشت‌تر از آن است که پایین بودن سرش بتواند جهت نگاهش را مخفی کند. بعد می‌رود آن‌طرف‌تر، کنار دستگاه داغ می‌ایستد و می‌پرسد «نمی‌خواهی یک سر بیایی کوردستان خانم آرمین؟ طبیعت قشنگی داریم». عین و قاف را یک‌طوری غلیظ و دوست داشتنی می‌گوید که می‌خواهم من هم همیشه همانطور تلفظشان کنم. آهنگ جملات قشنگ‌ترند وقتی حروف غلیظ‌تر تلفظ می‌شوند. امروز صبح اما نه از آقا وحید خبریست نه از آقا قدرت. آقا قدرت می‌گوید اهل خراسان است. می‌گوید همانجا بدنیا آمده و بزرگ شده. آقا وحید دستش می‌اندازد و می‌گوید کو شناسنامه‌ت. قدرت هم انگشتانش را با حرکت سریعی لای موهایش فرو می‌کند و می‌گوید «مانده شهرستان». وحید ول کن نیست. با شیطنت می‌گوید «با پول‌هات چه‌کار می‌کنی قدرت؟ آن دامن را بیاور به خانم آرمین نشان بده». قدرت که سرخ شده و لبخند روی لبانش نشسته به سمت وحید نیم‌خیز می‌شود. آقا مراد آن‌طرف سیگارش را گذاشته روی گوشش و دارد ریسه می‌رود. وحید شانه‌ی چپش را عقب می‌برد با دست راستش سر تا پای قدرت را نشان می‌دهد و می‌گوید «این می‌خواهد زن بگیرد. اما حتی شناسنامه هم ندارد». قدرت دمپایی‌اش را از پا در می‌آورد و می‌دود دنبال وحید. آقا مراد که پیر مرد لاغر و تکیده‌ایست، قهقهه می‌زند و لثه‌های ردیف دندان نداشته‌اش را نشان می‌دهد؛ سری تکان می‌دهد و می‌گوید «هی جوانی. من  همعاشق بودم. ندادنش بهم». آهی می‌کشد و سریع باز می‌گردد به زیر زمین. آقای ح نمی‌خواهد مشتری‌ها آقا مراد را ببینند.

امروز اما هیچ کدامشان نیستند. حتی صدای آهنگ کوردی هم از اتاقشان به گوش نمی‌رسد. می‌روم سراغ انبار که محل نگه‌داری یخچال‌ها و بعضی از دستگاه‌هاست. آقا مراد را می‌بینم که سرش را انداخته پایین، دستانش را کرده لای خمیرها و دارد تند و تند کارش را می‌کند. می‌گویم سلام آقا مراد. صدای ضعیفی می‌شنوم که حدس می‌زنم جواب سلام من باشد. می‌روم داخل. وحید کمی آن‌طرف‌تر ایستاده، یک پایش را تکیه داده به دیوار و دارد سیگار دود می‌کند. نگاهم می‌کند. چشمکی می‌زنم و سرم را تکان می‌دهم؛ یعنی دارم می‌پرسم چه خبر شده؟ دست راستش که سیگار دارد را تا انتها بالا می‌آورد. سرش را هم همزمان کمی به بالا و بعد به راست متمایل می‌کند. نمی‌خواهد حرف بزند. دست چپش را می‌کند توی جیبش. تقریبا پشتش را می‌کند به من و سیگارش را با حرص می‌اندازد روی زمین. با دمپایی له‌اش می‌کند. اخم کرده است. می‌گویم چرا اینجا سیگار می‌کشی؟ چرا می‌اندازی‌اش روی زمین؟ می‌بینم خشمگین است. می‌گوید «ولم کن خانم آرمین». می‌گویم «گند زدین»؟ پاسخ می‌دهد «یک سیگار می‌دهی خانم آرمین»؟ از توی کیفم پاکت را در می‌آورم و می‌دهم دستش. می‌گویم «مال خودت. ولی هیچ کدامشان را اینجا نکش». لبخند می‌زند و می‌رود سمت اتاقشان. آقا مراد دارد اشک می‌ریزد. این را وقتی می‌بینم که سرش را بالا آورده تا برایم توضیح دهد، اما بغضش نمی‌گذارد. دلم می‌گیرد. وحید لیوان چای بدست سرش را از لای در بیرون می‌آورد با صدای بلند می‌گوید «بیا یک چای بخور خانم آرمین». می‌گیرم از دستش. یکی دو جرعه می‌نوشم. می‌گویم «دستت درد نکند وحید جان». با سر بهش اشاره می‌کنم هوای آقا مراد را داشته باشد. می‌روم بالا. قدرت سرش را انداخته پایین و دارد تند و تند میزها را پاک می‌کند. آقای ح نشتسه پشت صندوق و سرش در کاغذها و پول‌هایش است. من را که می‌بیند، لبخند می‌زند. سلام می‌کنم و می‌پرسم بچه‌ها چرا ناراحتند. می‌گوید «غلط می‌کنند. مرتیکه باز با سیگار نشسته پای خمیر گیری. مگر منقل است؟» می‌گویم آقا مراد جای پدر شماست. می‌گوید «صد بار به احترام گفتم. ازش خواستم بالای سر آن خمیر کوفتی سیگار نکشد. گفتم توی اتاقشان تریاک نکشد. گوش نمی‌کند. بهش گفتم اخراجش می‌کنم». بعد می‌خواهد برایم توضیح بدهد هفته‌ی آینده که رفت تایلند، چطور کارها را اداره کنم. تایلند را که می‌گوید، چشمانش یک طور خاصی می‌شود. به حرف‌هایش گوش نمی‌دهم. می‌دانم آقا مراد را اخراج نخواهد کرد. این‌طور گفته که خودش را ارضا کند. با خودم فکر می‌کنم مگر آقا مراد برای شاد بودن، چه چیزی از دنیا می‌خواهد؟ جز هم زدن خمیر نان و همزمان سیگار کشیدن؟ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر