۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

یارم

راستش وقتی می‌پرسند کجایی‌ام، می‌خواهم یک چیزهایی بگویم، اما نمی‌گویم. به‌جایش خیلی جدی جدی می‌نشینم و توضیح می‌دهم که یک‌جورهایی تکه تکه‌های ایرانم. ترکیب خونی عجیبی هستم از شیراز و کاشان و قمصر و همدان و ترک و چهارمحال بختیاری و این‌که در تهران بدنیا آمده‌ام و بزرگ شده‌ام تا یک سنی. اما حقیقت این است که بیش از بیست سال است دوست داشتم کرد می‌بودم. یا حداقل یک رگ و ریشه‌ای در این بین، از کردها هم می‌داشتم. مردمان خوبی‌اند. خیلی خوب. این مردم یک‌طوری شادند که آدم با شنیدن «کرد»، دلش می‌خواهد برقصد. کردها زیبا هستند. صورت‌هایشان تصویر مجسم قدرت است. بدن‌هایشان. چشمانشان، وای از چشمانشان. زبان شیرینشان که وقتی حرف می‌زنند، من یاد رودخانه می‌افتم. می‌گویند کرد، من یاد کوه می‌افتم. دلم می‌خواهد بروم بدوم در کوه. دشت. کودک که بودم، فکر می‌کردم کوچ نشینان کردند و کردها کوچ‌نشین. از بس کوچ‌نشینان را دوست داشتم. برای همین هم دوست داشتم بروم کرد کوچ‌نشین شوم. پدرم می‌گفت نمی‌توانی، این سبک زندگی سخت است. شاید این عشق به کوچ‌نشینی، از همان رگ استان چهارمحال و بختیاری‌ام آمده باشد. شاید در بین آبا و اجداد سوادجانی‌ام، یکی‌شان با یک لر کوچ نشین وصلت کرده بوده. چه می‌دانم. اما می‌دانم یک روز هم که از عمرم باقی مانده باشد، می‌روم و کوچ‌نشینی می‌کنم. 
در کوه‌ها و حین چوپانی، صدای آهنگ «سیامند و خجی» به گوشم می‌رسد. مردی از دیار کردستان، آن دورها، و پشت بیشه‌ها و صخره‌ها پنهان شده و برایم می‌خواند؛ من کیف می‌کنم. قوچ‌ها را هی می‌کنم. می‌سپارمشان به سگ گله‌ام که نامش ببری‌ست. می‌روم به سمت مرد. نی می‌نوازد. سه‌تار هم. تا خروس‌خوان با سرنا و دهل و کمانچه و نایه می‌نوازد. می‌گویم من شمشال را دوست دارم و او تا خود صبح برایم سرنا و دمبک می‌نوازد؛ نی می‌نوازد و شمشال. عاشق سه‌تارش می‌شوم که در دستگاه شور می‌نوازد. حماسی‌اش هم دیوانه‌ام می‌کند. از چشمانم می‌خواند.
وقت مسابقه است. می‌رویم مسابقه می‌دهیم. مسابقه‌ی سوارکاری. سال‌ها سوارکاری کرده‌ام در واقعیت و اما آن روز، همین‌طور که سوار اسبم از تیره‌ی جاف هستم و می‌تازم و صدای دهل و تنبور می‌شنوم و پوچا، پیر مردهایی که دیگر دندان‌هایشان دیده نمی‌شود من را با دست نشان می‌دهند و قاه قاه می‌خندند. من ناراحت نمی‌شوم. راست می‌گویند. این سوارکاری‌هایی که ما یاد گرفته‌ایم کجا و سواری سوارکاران افسانه‌ای کردها کجا. به خودم قول می‌دهم که ازشان خوب سواری کردن را یاد بگیرم.
بعد همانجا عروسی می‌کنم با همان مرد نوازنده. و هرکس رد می‌شود می‌گوید «پیرۆز بێت». با مردی از دیار کوردستان که به من گفته است «کنیشک؛ گیانکمی؛ چاومی؛ هه‌ناسه‌می». و من همینطوری با همین کلماتش، عاشق چشمانش شده‌ام. مادرش لبخندی زده و زیر گوشم زمزمه کرده که پسرش «خوشناوه و فره شانازی پێ ئه‌که‌م». مَردَم را در آغوشم می‌گیرم و «شاهو» می‌خوانمش. اخم می‌کند و سرش را می‌اندازد پایین که یعنی زشت است این کارها جلوی چشم مردم. اصلا اعتراف می‌کنم که اخمش، حتی غیرتش را هم دوست دارم. و فکر می‌کنم از فردا باید دنبال یک اسم مناسب کوردی برای خودم بگردم. شاید «دلنیا» مثلا. اصلا انتخاب اسم را می‌سپارم به شاهو. وسط عروسی اسلحه‌اش را دستش می‌گیرد و در هوا شلیک می‌کند. خوشحالی‌اش این‌طوریست. دوست دارم خوشحالی‌اش این‌طور باشد. پر سر و صدا باشد. من اصلا همین‌طوری‌اش را دوست دارم. همین‌طوری که خوشحالی‌اش اصیل باشد. از هزاران هزار سال پیش در وجودش باقی مانده باشد. 
زن‌ها لباس‌های چین‌دار بلند زرد و آبی و سبز پوشیده‌اند. مردها پراهن سفید پوشیده‌اند و رویش هم لباس‌های گشاد خاکستری و سفید و کرم و خاکی، با یک کمربند پهن مشکی. تاجی از گل‌های وحشی کوهی دارم. روسری‌ام را دور کمرم بسته‌ام. از آن پولک‌های طلایی هم دارد. خاله‌ی شاهو با دستان خودش این را دوخته. من قرمز پوشیده‌ام و «هه‌ڵپه‌ڕکێ» می‌رقصیم. آنجا می‌فهمم که رقص کوردی فلسفه دارد و هیچ ربطی هم به این لنگ بالا انداختن‌های ناشیانه‌ی ما در میهمانی‌ها ندارد. از شاهو قول می‌گیرم که رقصیدن یادم دهد. او دستم را می‌فشارد. زن‌ها دست‌هاشان را به یکدیگر می‌دهند و رقص پا می‌کنند. دست‌هاشان هم از هم جدا نمی‌شود. دست‌هاشان از مردانشان هم. دستان شاهو هم از دستان من. مردانشان هم می‌رقصند. این است قوم کورد؛ که دست‌هایشان از هم جدا نمی‌شود. ازشان می‌خواهم دست ایران را هم همین‌طوری بگیرند. خوشحالیم. اسلحه‌هامان را رو به آسمان می‌گیریم و شلیک می‌کنیم. خوشحالیِ اصیل می‌کنیم.
شب با اسب به سمت خانه‌ام می‌روم. می‌تازم. فردای عروسی هم می‌روم شیر بز می‌دوشم برای صبحانه. چند مرغ و خروس هم دارم. نان هم می‌پزم با همین دستان خودم در تنور. زندگی‌ام این‌طور ادامه پیدا خواهد کرد. در شهرِ موسیقی و ماد، تا آخر عمر شبانی می‌کنم و شاهو که ماهور دوست دارد، در دل کوه برایم سه‌تار در دستگاه شور می‌نوازد و موسیقی حماسی با تنبور. من هم دف یاد می‌گیرم و برایش می‌رقصم. می‌خواهم این زندگی‌ام را گاز بزنم، از بس خوش‌رنگ است و بوی خوش می‌دهد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر