دارم قدم میزنم که برای اولینبار در زندگیام، مغازهی طلا فروشی میبینم. اینکه میگویم میبینم، یعنی این که جدی جدی میبینم. درش را باز میکنم و میدوم تو. میدوم تا وسط مغازه. مرد سلام میکند. من سلام میکنم. میپرسم که آیا بین این خنزر پنزرهایش، مرغ آمین هم دارد؟ با همان زنجیر و همان دانههای آبی. همان دانههای آبی که نمیدانم چرا مرا یاد دانههای زرد-سبز تسبیح پدر میاندازد. همان که سنگش یکطوری بود که بعد از کمی نور گرفتن، تا مدتی در تاریکی هم نور میداد. مرد نگاهم میکند و انگار سعی میکند با آوای غریبی مرغ آمین را تکرار کند. در مرغ آمینش سوال دارد. با تعجب میپرسم واقعا نمیداند مرغ آمین چیست؟ بعد برایش توضیح میدهم همان مرغ افسانهای که نیما یوشیج هم برایش شعر گفته. همان که هر دعایی را که سر راهش ببیند مستجاب میکند. میبینم که نمیشناسد. میگویم که مرغش روی قفس چسبیده است. یک جاییست که نمیدانی آزاد است یا در حبس. نمیدانی خودت در کجای زنجیری و در زنجیرِ کجایی. همان مرغی که میگوید «رها شد بندش از هر بند؛ زنجیری که بر پا بود». مرد سرش را خم میکند و حالم را میپرسد. میگویم ممنون، خوبم و ادامه میدهم که بابا جان، همان که فرهاد دو بار دادش به شهرزاد. همان که وقتی برای بار دوم داشت دور گردن شهرزاد میانداختش، من بغض کردم. مرد بهت زده نگاهم میکند. صندلیای جلو میکشد و اشاره میکند که بنشینم. دستم را به عصبانیت در هوا تکان میدهم و میگویم آمدهام مرغ آمین بخرم، پارک که نیامدهام. میدود پشت مغازه و با لیوانی از آب خنک بازمیگردد. قطرات آب روی جدارهی خارجی لیوان نشستهاند و میدانم تا چند ثانیهی دیگر چکه میکنند و میریزند روی زمین. دستش را به عقب هل میدهم و میگویم هوا خوب است. شروع میکند به حرف زدن. غ و ژ زیاد میشنوم در حرفهایش. سرم گیج میرود. کلامش را نمیفهمم. ته صدایم آوای تردید میشنوم وقتی دارم میگویم طلایش را میخواهم چون نقره زود سیاه میشود. سرم را کج به طرف بالا گرفتهام و دارم در چشمان میشیاش نگاه میکنم. باز حرف میزند و من هیچ سر در نمیآورم از حرفهایش.کاغذ را نشانش میدهم. صدایم از ته گلویم، از یک جایی که نمیدانم کجای تنم است و هرگز هم ندیدهامش بیرون میآید و میپرسم آیا آدرس را اشتباه آمدهام؟ سرش را تکان تکان میدهد، شانههایش را بالا میاندازد، دستانش را باز و دراز میکند و کف دستهایش را نشانم میدهد. چشمانش هم بیش از حد معمول گردند. تک سرفهای میکنم و میگویم فکرش را میکردم که اشتباه آمده باشم. بیرون میآیم. برمیگردم رو به مغازهاش. مرد نشسته است روی صندلیای که قرار بود حالا از تن من گرم باشد و دارد نگاهم میکند. اطرافم را نگاه میکنم. پلاک را نگاه میکنم. پلاک یک است. نام کوچه را نگاه میکنم. کوچهی آبگان نیست. جلوتر میروم. بین حافظ و آبان نیست. اینجا انگار کریمخان زند نیست. نام مغازه هم گالری سنگ تهران نیست. تمام سنگهای دنیا بر سرم خراب میشوند. لعنتی؛ اینجا اصلا تهران نیست. حالا دلم یک لیوان آب خنک با یک صندلی در پارک لاله میخواهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر