چند وقتیست روزگار یک طوری شده است و به یک منوالی پیش میرود
که هرگز پیش از این نبوده است. سرعتش بالاست. انگار که بر اسبی بیزین نشسته باشم
و سینهام را چسبانده باشم به یالهایش، پاهایم را قفل کرده باشم تا زیر شکمش و
دستانم را دور گردنش. در کوه و دشت برم داشته باشد و تازان در حال بردنم باشد. پلکهایم،
تخم چشمهایم را از باد امان کرده باشند اما نه کامل و خطی از اشک از منتها الیه
چشمهایم جاری شده باشد و تا شقیقههایم کش آمده باشد. اینطور که چشمانم بسته
ماندهاند، دیگر چیزی نمیبینم که بتوانم به خاطر بسپارمش. بعد این لحظههای زیبا،
این بوی درختان نارنج اطراف جاده را که نسیم تا زیر بینیام میآورد، این شرههای
اقاقیای بنفشی که از آن نیمچه دریچهی باز چشمانم میبینم، این برگهای بیدهای
مجنون که لا به لای موهایم گیر میکنند و بعد به سفر میروند، آن خیسی انارهای دان
شده را، این بوی دریا را و آن طعم کوهها را و هزاران هزار زیبایی دیگر در مسیرم، در
خاطرم نمیمانند. امروز که نوزده روز از اسفند، ماه سوم زمستان هزار و سیصد و نود و
پنج گذشته است، تصمیم گرفتم از تمام طعمهایی که میچشم، از تمام بوهایی که به
مشامم میرسد، و از تمام چیزهایی که با چشمان نیمه بازم میبینم، و از تمام
صداهایی که میشنوم، از تمام لطافتهایی که برشان دست میکشم، بنویسم.
امیدوارم این فونت فارسی قابل خواندن شود. تشبیه اسب در نوشته ات در داستان بوداییستی جالبی اورده شده است.
پاسخحذف“There is a Zen story about a man riding a horse that is galloping very quickly. Another man, standing alongside the road, yells at him, "Where are you going?" and the man on the horse yells back, "I don't know. Ask the horse." I think that is our situation. We are riding many horses that we cannot control.”
Nhat Hanh از
من این داستان در کتابی از نویسنده ای دیگر به المانی خوانده بودم با دیدن تشیبه در بلاکت یادش افتادم و در گوگل اسمش را تایپ کردم که نتیجه اش در بالاست\
اما تشبیه اسب رو من در اواز مورد علاقه هم از ویستووسکی
https://www.youtube.com/watch?v=3zGf4hlzgYg
که شعر قشنگیست
خیلی از نوشته های وبلاگت نوستالجیک است البته خودت هم بعنوان یادها اورده ای. خب به طور کلی حمل وزن زیاد حس های نوستالجیک می تونه بر توجه یا درک عقلانی از محیط جدیدی که درونش هستیم اثر بذاره. البته این توجه یا درک اجباری هم نیست. حس نوستالجیک بدون رابطه اش با پدیده های دیگه قشنگه مثل بوی خاک بارون خورده ی زمان کودکی مثلن اما اگه همین ها زیررنوعی هویت های مکانی فرهنگی خودش رو شکل بده خب هی درونش دور می زنه. شاید ازینرو باشه که حس های رمانتیک در دوره ه ای از موزیک گاهی حس شدید ملی میهنی داشتند.
همین.
این وبلاگ رو من از روی کنجکاوی خوندن خبری یافتم و جالب بود برام اصلن به محتوی اون خبر سازگار نبود و شاید برای همین بیشتر نوشته ها رو خوندم. بهر حال نوشتن پدیده ای خود انعکاسی هست ازینرو شاید وبلاگ تا حدی جالب میتونه باشه. من جند سالی بود وبلاگ فارسی نخونده بودم
پایدار باشی
سلام دوست عزیز.
حذفمتشکرم. لذت بردم از خواندن نظرتان.
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
حذف