دو یا سه ماهی میشود که یک کار پیدا
کردهام. کارم این است که بعد از ظهرها میروم و دم در خروجی متروها میایستم و یک
مجلهای پخش میکنم به اسم استایلیست. مجلهایست که فکر میکنم برای احمقها باشد.
سالهاست اینجا و در این کشور پخش میشود و زیاد هم دیدهامش. چندباری هم برش داشتهام
و ورقش هم زدهام. بیشتر، آن وقتهایی که هنوز زبان بلد نبودم و میخواستم به هر
جانکندنی هست، از بین این همه خط و جمله و کلمه، یک کلمهی آشنایی چیزی در
بیاورم. آنوقتها که فکر میکردم خارج جای فلسفیایست و همهی نوشتههایش خواندن
دارد. بعدتر که زبان را آموختم، فهمیدم از این خبرها نیست. حالا دارم خودم این را
پخش میکنم. هر بار، چیزی نزدیک به هزار و پانصد نسخه، آن هم طی دو ساعت و نیم. هر
بار هم زمانی که دارم مجلهها را تحویل میگیرم، وحشت برم میدارد که قرار است دو
ساعت و نیم، هزار و پانصد احمق از روبرویم رد شوند و من بهشان لبخند بزنم و آنها
هم به من لبخند بزنند. یک سلام و علیکی هم شاید بکنیم و بعد من صفحاتی پر از
خزعبلات را تقدیمشان کنم. اما درست با اولین مجلهای که در دستان یک نفر قرار میدهم،
حال و هوایم عوض میشود. میروم به دنیایی که انگار روی زمین نیست. انگار یک جای
غریبی باشد. آدمها لبخند میزنند و استایلیست را از من میگیرند. این لبخندشان را
دوست دارم. میخواهم ببوسمشان. دیدن دخترکان زیبا با موهای لخت شلخته ریخته دور
شانههایشان و شالگردنی از پشم پیچیده دورشان، حالم را خوب میکند. نگاه که میکنم،
میبینم چشمان مردان از تبار افریقا، از چشمان تمام مردم دنیا مهربانترند. هر از
چند گاهی مرد مهربان فرانسویای جلویم میآید و میگوید «این مجله را دوست ندارم،
برای مردها هم نیست، اما یک نسخهاش را میگیرم بلکه زودتر کارت تمام شود به خانهات
بازگردی». همین چند هفته پیش بود که هوا منفی هشت درجه بود و دو ساعت از ایستادنم
جلوی این دهانهی مترو ایستاده بود که مرد چنین گفت. میخواهم این آدمها را در
آغوش بکشم. آن روز یخ کرده بودم و خم به ابرو نمیآوردم. دهانم تکان نمیخورد. حتی
برای لبخند زدن به مرد. انگشتان پاهایم را دیگر حس نمیکردم. تمام امیدم این بود
که یک دستگاه مترو از راه برسد و درهایش باز شود و مردم بیرون بیایند و باد، گرمای
تنشان را به من برساند. مثل بادهای گرم اهواز.
تا این دو ساعت و نیم تمام نشود،
سیگار هم نمیشود کشید. هر چند وقت یکبار یک نفر هست که تیکه داده است به دیواری،
میلهای، چیزی، اطراف همین دهانهی آتشفشان و دارد سیگار دود میکند. میروم کنارش
میایستم و تکیه میدهم به همان دیواری، میلهای، چیزی و ریههایم را از دود دست
دوم سیگارش پر میکنم. آخرهایش خسته میشوم. توی مغزم تیر میکشد. امان از آن یک
ربع آخرش. سردم شده است و از درون دارم میلرزم و زیر زبانی فحش را دارم میکشم به
زمین و زمان. دیگر از روی گشادهام خبری نیست. دیگر مثل یک ساعت اولش در حال بلند
فریاد زدن اسم استایلیست نیستم. حالا دیگر یک گوشهای ساکت ایستادهام و تنها مجله
را در یک حالتی گرفتهام که مردم ببینندش و اگر میخواهندش، بگیرنش. بعد به سمتم که میآیند و دستشان را
دراز که میکنند برای گرفتن مجله، عین سگ اهلی گرسنهای میشوم که صاحبش برایش یک
تکه گوشت لخم آورده. بعضیها هم میآیند سمتم و من فکر میکنم میخواهند مجله
بگیرند و ذوقمرگ میشوم، اما تنها لبخندی میزنند و از کنارم رد میشوند و میروند.
این موقعهاست که دوباره همان سگ اهلی گرسنهام، اما انگار که صاحبم در دست راستش
گوشت داشته باشد و نصیب من، تنها یک نوازش خشک و خالی با دست چپش باشد و بعد هم راهش را بکشد و
برود.
حال و روز متغییر من در این دو ساعت و
نیم، تمام چیزی نیست که اتفاق میافتد. هربار یک نفر، یک ماجرا میآید جلویم میایستد
و برایم قصه میشود. یکبار پسری آمد و گفت اگر برای حقوق گرفتن،
باید تمام این هزار و خوردهای نسخه را تمام کنم، چند نسخهای را ازم بگیرد و چند
ایستگاه آنطرفتر دورشان بیاندازد. گفتم بله باید تمامشان کنم. آمد چند نسخه
بگیرد که گفتم بگذار صادقانه بگویم، نه، هیچ اجباری در به پایان رساندن اینها
نیست. به چشمانم زل زد و پرسید اهل کجایی. گفتم ایرانزمین. گفت دوست پسری داشتم
که ایرانی بود و بعد هم چند کلمه فارسی گفت. خودش با خودش ذوق کرد و گفت سکسش خیلی
خوب بود و دستش را چند بار از مچ، به بالا و پایین تکان داد که یعنی اووف و چه خوب.
من داد زدم استایلیست. یکبار هم زنی آمد جلو و پرسید ابروهایم را کجا برمیدارم و
هی دست کشید روی ابروهایش و گفت میخواهم مثل مال تو باشند. گفتم جایی برشان نمیدارم، خودم این کار را میکنم. گفت ابروهای من را هم برمیداری؟ ابروهایش
کمانی بود و امکان نداشت هشتی شود. گفتم بله و پول هم میگیرم. ایستاد باز هم به
حرف زدن. بعدتر فهمیدم که چیزی نمیخواهد و ابرو برداشتن هم نمیخواهد و این که،
این خانم، آقاست. باز هم نمیدانستم
باید چه کنم. داد زدم استایلیست. اصلا یاد گرفتم هربار که نمیدانم چه کنم، داد
بزنم استایلیست. وقتی کارم تمام میشود، سرم خم میآفتد روی گردنم و همانجا هست تا برسم به خانه. میخزم زیر پتو تا گرم شوم. فکر میکنم با زندگیام چه کنم. نمیدانم. از زیر پتو صدای خفهای بلند میشود. استایلیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر