۱۳۹۶ تیر ۷, چهارشنبه

بوی بهشت

صبح است و من هنوز توی گودی‌های تشک فرو رفته‌ام. توی چارچوب در ایستاده و می‌گوید "خب، من رفتم، خداحافظ". می‌نشینم. می‌گویم بیا. می‌آید. سرم را می‌کنم تو کتاب‌های بالای تخت که یعنی مشغولم. می‌گویم بنشین کنارم. می‌نشیند. می‌گویم دست راستت را حلقه کن دور شانه‌هایم. حلقه می‌کند. گرمای بازوانش می‌نشیند روی تن عریانم. چشمانم به کتاب‌هاست. صورتم را کج جلوی لبانش می‌برم و می‌گویم گونه‌ام را ببوس. لبان دانش را می‌چسباند به لپم. می‌گویم حالا بگو "خب، من رفتم، خداحافظ". می‌خندد. دلم غنج می‌رود. آرام می‌رود سمت در. بلند می‌شوم و به دنبالش می‌دوم. کتان کرم پوشیده با پیراهن سبز. کفش سورمه‌ای با حاشیه‌ی سفیدش را از تو جاکفشی بیرون می‌کشد و بی‌حوصله به پایش می‌کند. فکر می‌کنم باید پیراهنش سورمه‌ای باشد. بدو می‌روم و از کشوی لباس‌هایش، پیراهن سفید بیرون می‌آورم. می‌گویم این را بپوش. انگار بلند فکر کرده بودم که حالامی‌گوید این کجایش سورمه‌ایست؟ هر دو می‌خندیم. پیراهن سبزش را در می‌آورد. تن برهنه‌اش را می‌بینم و کیف می‌کنم. دستم را دراز می‌کنم که یعنی آویزانش کند به من. حالا سفید پوشیده. دست می‌کشم روی شانه‌هایش و چین‌های پیراهن را صاف می‌کنم. چشمانم قربان صدقه‌اش می‌روند. لبانش را می‌بوسم و می‌گویم مراقب خودت باش. می‌گوید خداحافظ. من نمی‌گویم خداحافظ. اینکه خدا حافظش باشد را دوست دارم. اما خداحافظی را دوست ندارم. در را پشت سرش می‌بندم. قهوه‌ام را می‌ریزم. می‌آیم روی تخت و دوباره فرو می‌روم توی گودی‌ها. گودی‌های سمت او. بازوانم را می‌آورم تا روی بینی‌ام و بو می‌کشم. طعم تنش را می‌دهم. می‌خواهم خودم را گاز بگیرم و در گلویم فرو روم. باز تا شب که بازگردد، تمام تن و بدنم را بو خواهم کشید. نمی‌دانم کجای شهر است. نمی‌دانم رفته چکار کند. تنها می‌دانم تنم بویش را می‌دهد و خوب است. تنم بوی بهشت می‌دهد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر