چند وقت پیش، بیشتر از یک سال پیش، همینجا ترجهی دم دستی بخشی از رمانی که شروع به ترجمهاش کرده بودم را گذاشتم. برای منی که تا همین چند سال پیش حتی الفبای فرانسه را هم نمیدانست، لذت رمان خواندن به این زبان، خودش خیلی زیاد بود، خیلی. اما رمان را که به اتمام رسانده بودم، دلم نیامده بود برای همیشه کنارش بگذارم. آخر، داستان، داستانِ استعمار است. داستان جبر است. داستان مردههای زنده است. داستان تجاوز است. داستان این جزیرههای توی اقیانوس است که آدم فکر میکند یک روزی برود آنجا و لب آب، روی ساحل سفید، ولو شود و آفتاب بگیرد، بدون اینکه بداند عجب زهری را مردمش لحظه به لحظه نوش میکنند. حیف بود به فارسی خوانده نشود. گفتم سرنوشت زحمتم هرچه میخواهد بشود، بشود. سلانه سلانه فارسیاش کردم. شِکرش کردم. نمیدانم چقدر طول کشید. وسطش امتحان دادم، وسطش غصه خوردم، وسطش کار پیدا کردم، وسطش زندگی کردم. آخر سر یک روزی تمامش کردم و فرستادمش برای انتشارات افق. خیلی زود پاسخ دادند که خوششان آمده و چاپش میکنند. ذوق کردم اما مطمئن نبودم کارم به کمال برسد. نمیدانم چرا اما انگار که همیشه فکر میکنم باید یک مانعی یک جایی سر راهم باشد. یک روز که همین چند روز پیش بود، وقتی داشتم توی سرمای شهر قدم میزدم، دوستی عکسی برایم فرستاد که کتابی توی دستش بود. شکلک لبخند گذاشته بود. عکس را بزرگ کردم. دیدم روی کتاب نوشته شده است مدار توحش، نویسنده: ناتاشا آپانا، مترجم: مرضیه آرمین. چاپ شده بود و تمام.
تک تک روزهایی که هیچ چیزی از این زبان نمیدانستم و نوشتههای روی دیوارها بهم حمله میکردند، و بعد تک تک روزهایی که به کلاس زبان رفتم و بعدش که تمام کتابهای کودکان، مثل شنلقرمزی را خواندم و بعدش تمام کلاسهایی که هی ضبط شان کردم و هی گوششان میدادم تا بفهمم این بغبغیها چه میگویند، از جلوی چشمانم گذشتند.
حالا که اینها به یک جایی از راه رسیدهاند، دلم میخواست ایران بودم و مینشستیم با آقای حجوانی و پورامینی که توی انتشارات برای کتابم کلی زحمت کشیدند، چای و شیرینی میخوردیم و میخندیدیم. حیف. اما راستش کمی هم هول شدم. توی ذهنم قرار نبود یکباره با چاپ شدهاش روبرو شوم. باید اولش چندتا تشکر میکردم. از خیلی از عزیزانم باید تشکر میکردم. برای همین تعجبم، تا حالا که ده روز از انتشار کتاب گذشته، سکوت کردم و کاسهی چه کنم دستم گرفتم. راستش نمیدانستم این تشکرنامه را کی باید میفرستادم. قطعا جالب نبود همان اول که این بچه را فرستاده بودم برای تایید، تشکرنامهام را ضمیمهاش کنم. بعدش هم که یکهو چاپ شد. حالا کاسهی چه کنم را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم همینجا تشکر میکنم تا باری از عذاب وجدانم که دارد هی مغزم را میخورد بردارم. من به پنج نفر مدیونم.
اول از همه، امین بزرگیان. امین، خیلی سال پیش، شش سال پیش که هنوز فرانسه نمیدانستم به من گفته بود بیا و مفید باش. بیا و زبانت را خوب کن و کتابهای خوب را شِکر کن. جرقهاش توی سرم خورد و همینطور با شعلهای کوچک که فقط سوسو میزد، ماند.
بعدش باید از محمد جواد اکبرین تشکر کنم. جدای از اینکه سالهاست هی میگوید بنویس، قلمت خوب است و بنویس، یک روز که فهمید ترجمه کردن هم دوست دارم، دستم را گرفت و پرتم کرد توی یک کتابفروشی و یک کتابی برداشت و گذاشت توی بغلم و گفت بیا از همین شروع کن. همان را هم ترجمه کردم اما آخرش دیدم دو ترجمهی دیگر از آن چاپ شدهاند و یکیشان هم خیلی زیبا بود و خب دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.
باید از شیوا روحالامینی تشکر کنم که اگر نبود، توی جملات سخت و پیچیدهی کتاب میماندم و ادامهاش نمیدادم. اگر بردباریاش نبود، حتی به خودم اعتماد نمیکردم. شیوا، خیلی آرام، خیلی دوستانه، خیلی صابر، به سوالات من که از فرط خستگی و بعضا از سر ناپختگی، گاهی حتی تا مرز احمقانه هم پیش میرفتند، جواب میداد. من باید حتما توی این کتاب از شیوا میگفتم. نشد. شرمندهاش شدم. شرمندهی خوانندگان هم شدم. باید بدانند بدون شیوا، نمیشد.
اینجا از سید کوهزاد اسماعیلی هم باید خیلی تشکر کنم. کسی بود که بدون اغراق، هر چند روز یکبار هی گفت بنشین و کار کن، وقتت را تلف نکن. بنشین سر کاری که دوستش داری. راستش حق با اوست. من خیلی دوست دارم وقتم را تلف کنم. یعنی دوست ندارم. اما هی این کار را میکنم. خیلی روزها. اما خیلی از همان خیلی از روزها صورت کوهزاد با نگاه غمگینش وقتی که داشت میگفت وقت تلف نکن، جلوی چشمانم میآمد و همین باعث میشد از خواب بپرم و از تخت به بیرون بجهم و بیایم سر وقت کار. خلاصه اگر کوهزاد نبود هم این کتاب نبود.
از پدرم هم ممنونم. مرد زندگیام که همه چیزم را مدیونش هستم. از پدرم که همین شکل پشت میز نشستنش و این تصویر که کنار کامپیوترش، کتابی به زبان عربی با گیرهای که روی یک صفحهاش گیر کرده بود را توی ذهن من نشاند. او نگاهی به صفحهی کامپیوترش داشت و باقی نگاهش روی کتاب بود و ترجمهاش میکرد. و همین تصویرِ شیرینِ خوشایند توی ذهن من جا خوش کرد. او هم از گذشتههای دور، هر از چند گاهی میآمد سر وقت منی که داشتم توی خانه الکی پرسه میزدم و تشری بهم میزد و میگفت وقتت را تلف نکن. بعد بازمیگشت پشت میزش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر