روی پنجههای پاهایم میایستم. کِش میآیم و خودم را دراز میکنم. آنسوی
پنجرهی پشت سینک ظرفشویی را خوب میبینم. آنجایی که نور دارد و صدا. همسایه
میهمانی دارد. میروم دور خانه چرخ میزنم. قلبم تند و تند میتپد. بازمیگردم به
پنجره. دور میز نشستهاند. یک مرغ بزرگ بریان گذاشتهاند جلویشان و ظرفهاشان را
پر و خالی میکنند. تکه نانی از
فریزر در میآورم و لایش پنیر میچپانم. نگاهشان میکنم و نانم را گاز میزنم.
چشمشان میافتد به چشمانی که دارند از خانهی روبرویی دزدکی نگاهشان میکند. شیر
آب را باز میکنم، یک قابلمه از جاظرفی برمیدارم و تند و تند ادای ظرف شستن در میآورم.
یک طبقه از آنها بالاترم. دستم را که به قابلمه گیر است بالا میآورم، صورتم را به
دستم میکشم و آستین ژاکتم را بالا میدهم. خیالم راحت میشود قابلمهام را دیدهاند.
میروم دور خانه میگردم. سردم که میشود، آویزان پنجرهی آشپزخانه شدهام. یکی دو
لیوان برمیدارم و میشورمشان. حالا دارند کیک میخورند. چای
درست میکنم و دو قاشق شکر تویش میریزم. کنارشان مینوشم. حالا با خیال راحت لیوان را میشورم.
دارند میرقصند. پشت ظرفشویی تکان تکانی به کمر و باسنم میدهم. کنار
درخت کریسمسشانم. برایم هدیه گذاشتهاند. برای تک تک اعضای خانواده هدیه
گذاشتهاند. گرمم میشود. لبخند میزنم. دستم را که دراز میکنم تا هدیهام را بردارم، زن میانسال که دامن قرمز پوشیده، میآید و پرده را میکشد. ریسههای پشت پنجرهشان چشمک میزنند.
حالا نشستهام وسط خانه. ماه را میبینم که میخواهد شیشه را رد کند و بیاید
بنشیند کنارم. لای پنجره را برایش باز میکنم. سوز به صورتم دست میکشد. چهارطاق
بازش میکنم. سکوت در سرم جیغ میکشد. میدوم به سمت ماه. خون که به صورتم میدود، بر دستان ماه نشستهام.
آرام شدهام.
۱۳۹۴ دی ۴, جمعه
۱۳۹۴ مهر ۳۰, پنجشنبه
سنگ بر قبر میگذارم
ساعت از نیمه که میگذرد و مغز حال هوشیاری ندارد و خواب هم که خیال آمدن ندارد، میزنم خودم را به در و دیوار این دنیای مجازی که از واقعی هم واقعیتر است.
امشب اوفتادم بر صفحهی آوازخوانی دوستی دیرین به قدمت بیش از ده سال پیش. سیزده سال پیش. یکی از آهنگهایش را انتخاب کردم و آمد نشست روی همین صندلی و زد زیر آواز. من رفتم کوههای گلاب دره. هنوز مانده بود برسیم به گوسفند سرا. اما آن چشمه را رد کرده بودیم. او همینطور میخواند و میخواند. صدایش میرفت و خودش را میرساند به کوههای شمال. عشوهای برای تن کوه میآمد و ناز کنان میرفت و خودش را میرساند به کوههای غرب. بین دو بینوای شمال و غرب دامن میکشید. میرفت و میآمد و قلهها اوج میگرفتند و سینهها کفتری میکردند به نشانهی قدرت، به قصد جلب صدا.
حالا صدا از گلابدره بساطش را جمع کرده و آورده به شهر عشاق و از در کوچک آپارتمانی در خیابان بروتاین رد شده، دو طبقه چمدانهایش را بالا کشیده و رسیده به خانهای که در تمام عمر سیصد سالهاش، دیوارهایش تا این حد نیاز نشده بودند. چمدانهایش را گذاشت روی نیمپلهی ورودی و صاحبِ خانهام شد. میخواند «دلم تنگ و دلم تنگ و دلم تنگ/ گریبان غمت را می زند چنگ» که به دلم چنگ میافتد.
یادم میاوفتد به دخترکی شاد، شیرین، متعلق به همان سالهای کهنه. هر سه با هم دوستی میکردیم. زیبا دوستی میکردیم. میگردم به دنبالش. نیست. در این صفحهی آبی نیست. میگردم دنبال برادرش. هست. جملاتم را در ذهنم میسازم. بگویم من فلانیام. دوستِ دخترک. عین همان وقتها. بارها رفتهام دم خانهشان و همین جمله را گفتهام. بیشتر آن اوایل. بعدها خودشان میشناختنم. از همان پلههای تنگ و باریک امامزاده قاسم بالا میرفتم. میرسیدم به دیوار سیمانی و بعد دری که هرچقدر هم رنگش میزدند، پلاک رنگ و رو رفتهی کج افتادهی بالای سرش حکایت از حال درون در و دیوار میکرد. تکه سنگی برمیداشتم و میکوبیدم روی در فلزی. صدای باز شدن پنجرهی کشویی طبقهی سوم میآمد و یک نفر سرش را بیرون آورده نیاورده «کیه» را فریاد میکشید. من را که میدید، کلید را میانداخت پایین روی پلههای معلوم نیست چند صد ساله. من ذوق میکردم از این همه انسان اولیه بودن. به شیهه میافتادم و پلهها را دوان دوان بالا میرفتم. خانهشان از آن آشیانههایی بود که همیشه یک زنی گِرد شبیه مادر دارد تدارک غذا میبیند؛ که مردی شبیه پدر دارد یک گوشه کناری، در یک نیمطبقهای زیر شیروانی، تریاک میکشد؛ و یک دخترکی، یک پسرکی که دارد تلاش میکند نه شبه مادر شود و نه شبه پدر. که پدرش را از نیمطبقه و مادرش را از دخمهی مطبخ بکشد بیرون. بزایدشان. به دنیا بیاوردشان. پدرش مرا میدید و میگفت دخترم چرا هر روز لاغرتر میشوی و بعد به همسرش میگفت غذای پرقوه و پرگوشت بدهد به من. مادر یک دستش را تکیه میداد به زمین و یا علیای میگفت و با صدای هنی از جایش بلند میشد و میرفت سمت آشپزخانه. در چشمانش ترس بیآبرویی از کم داشتن گوشت میدیدم. میگفتم گیاهخوارم. اصلا گوشت چیز لعنتیایست. ترس مینشاند در چشم آدمها. بعد میرفتم پشت پنجرهای که رو به تهران باز بود. شبیه خانهی پدریام در کودکی. من کیف میکردم. من تک تکشان را دوست داشتم. من پیششان در خانه بودم.
دلم درد میگیرد. صفحهی برادر را میبندم. میدانم. حتما من پیغامی خواهم داد و برادر من را به یاد خواهد آورد و آن دورها، از آن سوی کوههای غرب که حالا شرق مناند از شادی جیغ خواهد کشید. شمارهام را خواهم گذاشت و او هم عین دختری سینی به دست در مراسم خواستگاری، این اعدادِ مرتب را برخواهد داشت و به دست خواهرش خواهد رساند. حواسش هست که در نقل و انتقالات جای اعداد بهم نریزد. که چای لبریز از استکان بیرون نریزد. بعد دخترک من را در یکی از این صفحههای سبز، آبی یا بفش رنگ مخصوص تماسهای مجانی پیدا خواهد کرد و ما از دور برای هم آغوش خواهیم فرستاد. همدیگر را در هوا خواهیم بوسید. بعد از حال هم جویا خواهیم شد. سه جمله حالمان را وصف میکند و کافیست. آدم حوصله ندارد این همه سال را نق بزند. یحتمل همین قسمتهای آخر فیلم هندیاش را تعریف خواهد کرد. بعد ولی مجبوریم برویم خاک بکنیم و خاطره از گور بیرون بکشیم. مثل پیرمردهای پارک قیطریه بنشینیم دور میزهای شطرنج و بیمهره شاه و وزیر و سربازهای خاک خوردهمان را تکان دهیم و مردهگیمان را به یاد هم بیاوریم. بعد قطعا باید بنشینیم حساب کنیم دقیقا چند وقت است گور به گور شدهایم.
آه. نه. من اصلا حوصله ندارم چنگ بیندازم در قبر و خودم را بیرون بکشم. یک سنگ میگذارم روی این دیوار آبی روبرو.
امشب اوفتادم بر صفحهی آوازخوانی دوستی دیرین به قدمت بیش از ده سال پیش. سیزده سال پیش. یکی از آهنگهایش را انتخاب کردم و آمد نشست روی همین صندلی و زد زیر آواز. من رفتم کوههای گلاب دره. هنوز مانده بود برسیم به گوسفند سرا. اما آن چشمه را رد کرده بودیم. او همینطور میخواند و میخواند. صدایش میرفت و خودش را میرساند به کوههای شمال. عشوهای برای تن کوه میآمد و ناز کنان میرفت و خودش را میرساند به کوههای غرب. بین دو بینوای شمال و غرب دامن میکشید. میرفت و میآمد و قلهها اوج میگرفتند و سینهها کفتری میکردند به نشانهی قدرت، به قصد جلب صدا.
حالا صدا از گلابدره بساطش را جمع کرده و آورده به شهر عشاق و از در کوچک آپارتمانی در خیابان بروتاین رد شده، دو طبقه چمدانهایش را بالا کشیده و رسیده به خانهای که در تمام عمر سیصد سالهاش، دیوارهایش تا این حد نیاز نشده بودند. چمدانهایش را گذاشت روی نیمپلهی ورودی و صاحبِ خانهام شد. میخواند «دلم تنگ و دلم تنگ و دلم تنگ/ گریبان غمت را می زند چنگ» که به دلم چنگ میافتد.
یادم میاوفتد به دخترکی شاد، شیرین، متعلق به همان سالهای کهنه. هر سه با هم دوستی میکردیم. زیبا دوستی میکردیم. میگردم به دنبالش. نیست. در این صفحهی آبی نیست. میگردم دنبال برادرش. هست. جملاتم را در ذهنم میسازم. بگویم من فلانیام. دوستِ دخترک. عین همان وقتها. بارها رفتهام دم خانهشان و همین جمله را گفتهام. بیشتر آن اوایل. بعدها خودشان میشناختنم. از همان پلههای تنگ و باریک امامزاده قاسم بالا میرفتم. میرسیدم به دیوار سیمانی و بعد دری که هرچقدر هم رنگش میزدند، پلاک رنگ و رو رفتهی کج افتادهی بالای سرش حکایت از حال درون در و دیوار میکرد. تکه سنگی برمیداشتم و میکوبیدم روی در فلزی. صدای باز شدن پنجرهی کشویی طبقهی سوم میآمد و یک نفر سرش را بیرون آورده نیاورده «کیه» را فریاد میکشید. من را که میدید، کلید را میانداخت پایین روی پلههای معلوم نیست چند صد ساله. من ذوق میکردم از این همه انسان اولیه بودن. به شیهه میافتادم و پلهها را دوان دوان بالا میرفتم. خانهشان از آن آشیانههایی بود که همیشه یک زنی گِرد شبیه مادر دارد تدارک غذا میبیند؛ که مردی شبیه پدر دارد یک گوشه کناری، در یک نیمطبقهای زیر شیروانی، تریاک میکشد؛ و یک دخترکی، یک پسرکی که دارد تلاش میکند نه شبه مادر شود و نه شبه پدر. که پدرش را از نیمطبقه و مادرش را از دخمهی مطبخ بکشد بیرون. بزایدشان. به دنیا بیاوردشان. پدرش مرا میدید و میگفت دخترم چرا هر روز لاغرتر میشوی و بعد به همسرش میگفت غذای پرقوه و پرگوشت بدهد به من. مادر یک دستش را تکیه میداد به زمین و یا علیای میگفت و با صدای هنی از جایش بلند میشد و میرفت سمت آشپزخانه. در چشمانش ترس بیآبرویی از کم داشتن گوشت میدیدم. میگفتم گیاهخوارم. اصلا گوشت چیز لعنتیایست. ترس مینشاند در چشم آدمها. بعد میرفتم پشت پنجرهای که رو به تهران باز بود. شبیه خانهی پدریام در کودکی. من کیف میکردم. من تک تکشان را دوست داشتم. من پیششان در خانه بودم.
دلم درد میگیرد. صفحهی برادر را میبندم. میدانم. حتما من پیغامی خواهم داد و برادر من را به یاد خواهد آورد و آن دورها، از آن سوی کوههای غرب که حالا شرق مناند از شادی جیغ خواهد کشید. شمارهام را خواهم گذاشت و او هم عین دختری سینی به دست در مراسم خواستگاری، این اعدادِ مرتب را برخواهد داشت و به دست خواهرش خواهد رساند. حواسش هست که در نقل و انتقالات جای اعداد بهم نریزد. که چای لبریز از استکان بیرون نریزد. بعد دخترک من را در یکی از این صفحههای سبز، آبی یا بفش رنگ مخصوص تماسهای مجانی پیدا خواهد کرد و ما از دور برای هم آغوش خواهیم فرستاد. همدیگر را در هوا خواهیم بوسید. بعد از حال هم جویا خواهیم شد. سه جمله حالمان را وصف میکند و کافیست. آدم حوصله ندارد این همه سال را نق بزند. یحتمل همین قسمتهای آخر فیلم هندیاش را تعریف خواهد کرد. بعد ولی مجبوریم برویم خاک بکنیم و خاطره از گور بیرون بکشیم. مثل پیرمردهای پارک قیطریه بنشینیم دور میزهای شطرنج و بیمهره شاه و وزیر و سربازهای خاک خوردهمان را تکان دهیم و مردهگیمان را به یاد هم بیاوریم. بعد قطعا باید بنشینیم حساب کنیم دقیقا چند وقت است گور به گور شدهایم.
آه. نه. من اصلا حوصله ندارم چنگ بیندازم در قبر و خودم را بیرون بکشم. یک سنگ میگذارم روی این دیوار آبی روبرو.
۱۳۹۴ شهریور ۱۴, شنبه
کشتارگاه
در صف فروشگاه ایستاده بودم. باید پول میدادم برای خریدهایی که هیچ وقت تمامی
ندارند. چند دقیقه قبلش که داشتم گوشت از یخچال برمیداشتم، انگار کردم در
کشتارگاه میخزم. چیزی تکان میخورد و صدای مردانهای رو به او میکرد و میگفت نکن.
گاوهایی می دیدم که در فضایی به اندازهی حجمشان زندانی شدهاند؛ با چراغهایی
شبانه روز روشن. برای این که بخورند، پروار شوند، کشته شوند و برسند به ساک من. چیزی تکان میخورد و صدای مردانهای میگفت هیس، هیس، نکن. بوی خون میدادم.
بوی قاتل انگار. میدانم نمیشود گیاهخوار شد. نباید گیاهخوار شد. بدن نیاز دارد
به مقداری گوشت. من هم به همان مقدار برداشتم. اما آرام نداشتم. حتی حالا هم از
فریزر خانهام میترسم. سردخانه است. دیشب خواب بد زیاد دیدم. چیزی تکان میخورد و صدای کودکانه
میپرسید چرا نکنم. بعد به موجودی احتمالی
حسابم فکر میکردم. حساب و کتاب کردم و به این نتیجه رسیدم که در صورت کمبود
موجودی، اولین خریدهایی که پس خواهم داد، همین گوشتها باشند. چیزی تکان میخورد
و صدای مردانهای رو به او گفت مثل همهی آدمهایی که اینجایند بایست سر جایت.
رویم را برگرداندم. پدری عرب زبان بود که حالا بالاجبار با فرزندش فرانسوی حرف میزد.
فرزندش پسرکی هفت یا هشت ساله بود. دست میزد به محصولاتی که برای دلبری میچینند
کنار صفها. پدرش میگفت نکن. دست نزن. پسر میگفت خطرناک نیست که. پدر میگفت دست
نزن. خواستم رو به پدر کنم و بگویم من اگر اینطور صاف ایستادهام در صف، بخاطر
این است که دارم با تمام توان ناقصم، محاسبات مالی میکنم. نمیتوانم محصولات دلبر را ببینم. دارم به کشتارگاهی که
توی ساکم دارم فکر میکنم. و بوی خونی که دنیا را برداشته. خواستم بگویم همهی آدمهای
دنیا، یک دنیا ندارند و نباید یکجور بایستند. خواستم بگویم اینقدر دست و پای
کودکت را نبند. بگذار برود. بگذار بدود. خواستم بگویم من همسن فرزند تو که بودم،
تا سالیان سال بعدش، در هیچ صفی بند نشدم. خواستم بگویم چرا احساس زشتِ بد بودن،
نرمال نبودن و احساس گناه داشتن را به فرزندت تزریق میکنی؟ بد است. چیزی نگفتم.
حساب بانکیام مسالهای بوجود نیاورد. نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت. کشتارگاه
را با خودم کشیدم تا مترو و نشستم. خانوادهای سه نفره وارد شدند. مادری دیدم
مهربان. پسرکی دیدم خندان. اما پدر. میخواستند سه ایستگاه بعد پیاده شوند. مادر و
پدر قصد نشستن نداشتند. پسرک اما دنبال
صندلی میگشت. نزدیکترین صندلی به مادر و پدرش، جای کنار من بود. وسایلم را کمی
جمع و جور کردم. فرانسوی نبودند. انگلیسی زبان هم نبودند. فارسی زبان هم نبودند. عرب زبان هم نبودند که بگویم تفضل مثلا. به زبان اشاره ایمان آوردم. صندلی را باز کردم تا پسرک بنشیند. مادر خوشحال شد.
پدر اعتراض کرد که الان پیاده میشویم. بوی خون به مشامم رسید. در ساک را کمی محکمتر
بستم. بوی پنیر خوشمزه با بوی گند توی هوا پیچید. پسرک میپرسید کی پیاده میشویم. گاوها
باید تکان نخورند و بخورند و تند و تند شیر بدهند تا من حالا با پنیر مورد علاقهام
واگن مترو را به گند بکشم. عجب انتقامی میگیرند. پدر بیحوصله دستش را توی هوا چرخاند. مادر اما
رفت سمت نقشه و به فرزندش نشان داد کجا. رسیدند به ایستگاهشان. پسرک مثل فنری از جا
در رفته پرید سمت در که دکمه را فشار دهد و خودش بازش کند. مادر پشتش ایستاده بود.
میگفت محکمتر فشار بده. پدر چهرهاش در هم رفت. باز دستش را در هوا جاری کرد. از
پایین به بالا. یک نیمدایره در هوا کشید. آنطوری که میخواهیم به گوسفندان
بگوییم هرّی. پسرک اینها را ندید. شاد بود و میخندید از این که در را خودش باز
کرده. مادر خوشحال بود از این که فرزندش در را خودش باز کرده. اما پسرک یک روزی
این چیزها را خواهد دید. یک روزی که مثلا دارد دنبال خودش کشتارگاه میکشد.
۱۳۹۴ شهریور ۱, یکشنبه
بازگشت
چمدان را وسط خانه میگذارم.
بازش میکنم و لباسها را یکی یکی در میآورم. میروم روی تخت و رها میشوم.
چشمانم را باز میکنم. چوبهای سقف را دوست دارم. ساعتهاست که خوابیدهام. دیروز
بین چوبهای زنده راه میرفتم. دوباره میروم. از تپهی روستای بولبون بالا میروم. یک ماشینی میآید که رنگش نارنجیست. سوارانش هم نارنجی پوشند. از این صاحبان کوهند. میگویند اگر دیروز اینجا بودی، نه تنها ازت میخواستیم که برگردی پایین، بلکه صد و اندی هم جریمه میشدی. میگویم چه خوب که امروز دیروز نیست. میگویند اینجا بادهای شدید و خطرناک میآید. باید به شمارهی فلان زنگ بزنید قبل از آمدن به کوه. با خودم میگویم این که کوه نیست. تپه است. بهشان میگویم به هر حال چه قدر خوب که امروز دیروز نیست. غش غش میخندد. فکر میکنند طنازی کردهام حتما که میخندند. میروم. از آن سوی تپه پایین میایم و به روستای سن میشل دُ فریگُله میرسم. میاندازم در
جنگلهای اطرافش. از میان درختها که صدای باد گه گاهی لابهلایشان میپیچد، میگذرم
و میرسم به بَربونتاین. وارد شهر نمیشوم. میخواهم جنگلی بمانم. مسیر بازگشت به بولبون را در پیش میگیرم.
ظهر شده. زیر سایهی یک درخت مینشینم و تخم مرغهای پختهام را در میآورم. شلیل
هم دارم. موز اما دیگر قابل خوردن نیست. اینها را به دندان میکشم. سیر میشوم و
حرکت میکنم. یک جایی از مسیر هست که زیباییاش دلم را میبرد. گوشی را در میآورم
و از اطرافم فیلم میگیرم. آخر سر هم دوربین را به سمت خودم برمیگردانم. بای بای
میکنم و بعد میگیرمش روی نقشه. نشان میدهم کجا هستم دقیقا. کمی جلوتر به غوغای طبیعت میرسم. بکر است انگار. دلم نمیآید فیلم بگیرم. فقط لذت میبرم. نفس عمیق میکشم. میرسم
بولبون. میخواهم تا مزوآرگ را هم بروم. اما شانههایم را آفتاب سوزانده؛ دستهی
کوله پشتیام که رویشان ساییده میشود، کوتاه کوتاه آه میکشم. انگشتانم تاول زدهاند.
گردیهای برآمده را حس میکنم از توی کفش. روی آسفالت راه رفتن، آن هم در مسیری که
هزار بار با ماشین رفتهام، لذتبخش نیست. زنگ میزنم به ویرجینی که بیاید دنبالم.
نیست. خواب است. عادت دارد بعد از ظهرها چرت بزند. به پییر زنگ میزنم. میگوید
سریعا خودش را میرساند. تشکر میکنم. میروم زیر سایهی یک درخت دیگر. دومین شلیل
را با ناامیدی از کیف بیرون میآورم. فکر میکنم باید له شده باشد. اما نه، حالش
خوبست. یک طور زشتی میخورمش که آرزو میکنم کسی مرا ندیده باشد. هستهاش را پرت میکنم
در مزرعهی زیتون روبرو. فکر میکنم سال بعد وسط این زیتونها، یک درخت شلیل خواهد
رویید. حیرت چشمان مزرعهدار را تصور میکنم و ریز میخندم. باز سعی میکنم کمی
قدم بزنم. صدای هارلی دیویدسون را از دور میشنوم. انگشتان پا و شانههایم خوشحال
میشوند. پییر میپرسد چند ساعت راه رفتهام. مسیر و ساعت را میگویم. میگوید
باید اِگزاستِد شده باشی. اینها را با صدای بلند میگوید. من هم باید داد بزنم و
جواب بدهم که نه خیلی. به این فکر میکنم که چرا باید یک موتور را اینقدر پر سر و
صدا درست کرد. یادم میافتد کاسکت نداریم. مغز له شدهام کف آسفالت را که تصور میکنم،
به وحشت میافتم. سعی میکنم به درخت تنومندی فکر کنم که از شدت باد، از ریشه کنده
شده و افتاده بود زمین. من وسط جنگل میخواندم «دور شو دست از سرم بردار، من کجا
طاقت تو را دارم» و میخندیدم.
حالا از خواب بیدار شدهام و
نامجو صاحبخانه شده است. اینطور که جدی صدایش را در گلو میاندازد و فضا را پر میکند،
انگار آدم باید برود یک گوشهای وسط جمعیت برای خودش پیدا کند و مودب و ساکت گوش کند به حرفهایش. دارد
الکی میخواند. راست میگوید. یک فضای الکی. یک صدای الکی. یک هوای الکی. یک هبوط
الکی. یک سقوط الکی. لذتای الکی. سبزیای الکی. لجم میگیرد. راست میگوید. میخواستم
دوباره پلنگچال بودم یا توچال. یا شاهنشین. حالا اما نامجو میگوید نوستالژیای
الکی. تکلیفش با تکلیفم روشن نیست. میگذارم آهنگ «نامه» را بخواند. نوشته سیصد و چهل و پنجهزار و ششصد و شصت
و سه بار روی این آهنگ کلیک شده. آن سه رقم آخرش کار خودم است حکما. یوتیوب میرود
روی تبلیغ. دارد تبلیغ بیبی چک میکند. یک بیبی چکی درست کردهاند که نشان میدهد
آدم چند هفتهای حامله است. قیافهام باید بامزه شده باشد از این تغییر ناگهانی فضا.
مثل خردهسنگهای روی قلهی توچال. سنگها و صخرههایی که با تغییر زیاد دما، میترکند.
نامجو شروع میکند. فضا را از بیبی چک خالی میکند. انی رایت دهرا، من هجرک القیامه.
۱۳۹۴ مرداد ۱۳, سهشنبه
ساکنان پارکینگ منفی سه.
میپیچم در طبقهی منفی سه.
میروم تا جلوی در انبار و توقف میکنم. عینکم را در داشبورد میگذارم و پیاده میشوم.
بوی نا میپیچد توی بینیام. هوا برای نفس کشیدن نیست. بوی دود جمع شدهی ماشینها
در محوطهی بسته ریهام را میآزارد و به سرفه میافتم. میروم جلوی دری که اتاق
کارگرهاست؛ تا بهشان سلام کنم. به آنهاییشان که باید از یک ساعت دیگر بیایند بالا
و آنهاییشان که حق بالا آمدن ندارند. در نیمهباز است. صدای ماشین را میشناسند. هر روز میآیند بیرون و با لبخند، صبح همهمان را شاد میکنند. اینبار نمیآیند. در میزنم.
صدایم را کمی بالا میبرم و وحید آقا را سوالی و تعجبی میگویم. وحید آقا جوانی نوزده ساله و خوشسیماست. هر وقت از کارهایش فارغ میشود، میآید و کنار من که سرم
در حساب و کتاب است میایستد. خیره نگاهم میکند. میگوید «کنیشک نازارهکَ». هر بار با خنده نگاهش میکنم
و ازش میپرسم این جمله یعنی چه. او گونههایش سرخ میشود، سرش را پایین میاندازد.
اما چشمانش درشتتر از آن است که پایین بودن سرش بتواند جهت نگاهش را مخفی
کند. بعد میرود آنطرفتر، کنار دستگاه داغ میایستد و میپرسد «نمیخواهی یک سر
بیایی کوردستان خانم آرمین؟ طبیعت قشنگی داریم». عین و قاف را یکطوری غلیظ و دوست
داشتنی میگوید که میخواهم من هم همیشه همانطور تلفظشان کنم. آهنگ جملات قشنگترند
وقتی حروف غلیظتر تلفظ میشوند. امروز صبح اما نه از آقا وحید خبریست نه از آقا
قدرت. آقا قدرت میگوید اهل خراسان است. میگوید همانجا بدنیا آمده و بزرگ شده.
آقا وحید دستش میاندازد و میگوید کو شناسنامهت. قدرت هم انگشتانش را با حرکت
سریعی لای موهایش فرو میکند و میگوید «مانده شهرستان». وحید ول کن نیست. با
شیطنت میگوید «با پولهات چهکار میکنی قدرت؟ آن دامن را بیاور به خانم آرمین نشان
بده». قدرت که سرخ شده و لبخند روی لبانش نشسته به سمت وحید نیمخیز میشود. آقا
مراد آنطرف سیگارش را گذاشته روی گوشش و دارد ریسه میرود. وحید شانهی چپش را
عقب میبرد با دست راستش سر تا پای قدرت را نشان میدهد و میگوید «این میخواهد
زن بگیرد. اما حتی شناسنامه هم ندارد». قدرت دمپاییاش را از پا در میآورد و میدود
دنبال وحید. آقا مراد که پیر مرد لاغر و تکیدهایست، قهقهه میزند و لثههای
ردیف دندان نداشتهاش را نشان میدهد؛ سری تکان میدهد و میگوید «هی جوانی. من همعاشق
بودم. ندادنش بهم». آهی میکشد و سریع باز میگردد به زیر زمین. آقای ح نمیخواهد مشتریها
آقا مراد را ببینند.
امروز اما هیچ کدامشان
نیستند. حتی صدای آهنگ کوردی هم از اتاقشان به گوش نمیرسد. میروم سراغ انبار که
محل نگهداری یخچالها و بعضی از دستگاههاست. آقا مراد را میبینم که سرش را
انداخته پایین، دستانش را کرده لای خمیرها و دارد تند و تند کارش را میکند. میگویم
سلام آقا مراد. صدای ضعیفی میشنوم که حدس میزنم جواب سلام من باشد.
میروم داخل. وحید کمی آنطرفتر ایستاده، یک پایش را تکیه داده به دیوار و دارد
سیگار دود میکند. نگاهم میکند. چشمکی میزنم و سرم را تکان میدهم؛ یعنی دارم میپرسم
چه خبر شده؟ دست راستش که سیگار دارد را تا انتها بالا میآورد. سرش
را هم همزمان کمی به بالا و بعد به راست متمایل میکند. نمیخواهد حرف بزند. دست
چپش را میکند توی جیبش. تقریبا پشتش را میکند به من و سیگارش را با حرص میاندازد روی زمین. با دمپایی لهاش میکند. اخم کرده است. میگویم چرا اینجا سیگار میکشی؟ چرا میاندازیاش
روی زمین؟ میبینم خشمگین است. میگوید «ولم کن خانم آرمین». میگویم «گند زدین»؟
پاسخ میدهد «یک سیگار میدهی خانم آرمین»؟ از توی کیفم پاکت را در میآورم و میدهم
دستش. میگویم «مال خودت. ولی هیچ کدامشان را اینجا نکش». لبخند میزند و میرود
سمت اتاقشان. آقا مراد دارد اشک میریزد. این
را وقتی میبینم که سرش را بالا آورده تا برایم توضیح دهد، اما بغضش نمیگذارد. دلم
میگیرد. وحید لیوان چای بدست سرش را از لای در بیرون میآورد با صدای بلند میگوید
«بیا یک چای بخور خانم آرمین». میگیرم از دستش. یکی دو جرعه مینوشم. میگویم «دستت درد نکند وحید جان». با سر بهش اشاره میکنم هوای آقا مراد را داشته باشد. میروم بالا. قدرت سرش را انداخته پایین و دارد تند و تند میزها را پاک میکند. آقای ح نشتسه
پشت صندوق و سرش در کاغذها و پولهایش است. من را که میبیند، لبخند میزند. سلام
میکنم و میپرسم بچهها چرا ناراحتند. میگوید «غلط میکنند. مرتیکه باز با سیگار
نشسته پای خمیر گیری. مگر منقل است؟» میگویم آقا مراد جای پدر شماست. میگوید
«صد بار به احترام گفتم. ازش خواستم بالای سر آن خمیر کوفتی سیگار نکشد. گفتم توی اتاقشان تریاک نکشد. گوش نمیکند. بهش گفتم
اخراجش میکنم». بعد میخواهد برایم توضیح بدهد هفتهی آینده که رفت تایلند، چطور
کارها را اداره کنم. تایلند را که میگوید، چشمانش یک طور خاصی میشود. به حرفهایش گوش نمیدهم. میدانم آقا مراد را اخراج نخواهد
کرد. اینطور گفته که خودش را ارضا کند. با خودم فکر میکنم مگر آقا مراد برای شاد بودن، چه
چیزی از دنیا میخواهد؟ جز هم زدن خمیر نان و همزمان سیگار کشیدن؟
۱۳۹۴ خرداد ۲۹, جمعه
روزنامهنگار خارج
دو دوست به خارج سفر کردند.
یکیشان فرزندی داشت که از چند سال قبلش در این خارج سکنی گزیده بود و میخواست
دیداری تازه کند؛ آن دیگری هم فقط میخواست خارج را ببیند.
دوست: آقازاده* کجاست؟
ندیدیمش این چند روز.
ولی: سخت مشغول کار است.
دوست: زندهباد، زندهباد. میگفتید
میآمد و برای ما یکی دو جمله خارجی صحبت میکرد حظ میکردیم.
ولی: زبان این خارجیها را
نمیداند. در حوزهی کاری خودش فعال است.
دوست: آفرین! تخصشان چیست؟ تحصیلاتشان چیست؟
ولی: نقد میکند. تحصیلات خاصی ندارد. چون آن مملکت لیاقت او را نداشت.
دوست: بهبه؛ بهبه. در چه
زمینهای نقد میکند؟
ولی: در کلیهی زمینههایی
که فکرش را بکنید. سیاست، فوتبال، کار، اجتماع، اقتصاد، ادبیات، زنان، حقوق بشر و غیره.
دوست: عجب، عجب! کجا مشغول
به کار هستن ایشون؟
ولی: در شبکههای اجتماعی.
فیسبوک، توییتر، وبلاگ و چند جای دیگر که خاطرم نیست. جهانی شده است اصلا.
خیلیها میشناسندش و برایش زیاد لایک میزنند. بیشتر از چهارهزار نفر فِرِند در
فیسبوکش دارد. خوب شد آمد خارج. وگرنه غیر از اطرافیانمان در آن شهرستان کوچک،
دیگر کسی او را نمیشناخت و پیشرفت نمیکرد.
دوست: آنوقت در این گرانی،
با این تخصص و شغل، درآمد هم دارن؟
ولی: بله. بعضی آخر شبها که
از نقد فارغ شد، گزارش مینویسد و اینطوریست که «روزنامهنگار»* هم هست. کارتش را
هم خودم دیدم. یک آب باریکهای هم در کنار این شغلش دارد. گهگداری جیب دوستان و
آشنایانش را میزند. گاهی قرض میگیرد و پس نمیدهد هرچند سالها قول بازگرداندن پول
را میدهد؛ ولی وقتی یواشکی پول برمیدارد خیالمان راحت است که خیالش راحت است.
دوست: ماشاالله ماشالله. خب
برای این همه تخصص در همان روستای خودتان کار نبود که آمد و خودش را آواره کرد؟
ولی: چرا. دو بار رفت
تظاهرات؛ بعدش به تلفن خانه زنگ زدند گفتند در تظاهرات شرکت نکند. اینطور شد که
فهمیدیم فرزندمان فرد سیاسی بسیار مهمیست
و جانش در خطر است.
دوست: صحیح. خاک بر سر آن مملکت که اینطور مغزها را فراری میدهد.
*توضیح برای مخاطبان خارجی:
در ادبیات فارسی، مردان بچه از شکم میزایند و زنان طوله پس میاندازند.
*قطعا خوانندگان عزیز در
جریانند که روزنامهنگار در خارج، با روزنامهنگار در داخل متفاوت است. اگر در جریان نیستید بفرمایید تا در پستی دیگر برایتان توضیح دهیم.
اشتراک در:
پستها (Atom)