۱۳۹۳ بهمن ۳, جمعه

آسمان، کیپِ ابر

۲۶ فروردین ۹۳

این کتاب، انگار که آدم‌ها را می‌گذارد کف دو دستش و هی به ذوب شدن و سرازیر شدنشان از لای انگشتانش نگاه می‌کند. اما بدجنس نیست. بعد از این نابود شدن‌ها، قهقهه‌ای در کار نیست، آسودگی خیالی هم در کار نیست. کتاب، خیلی پیش از آن که ماجرای دردناک را بگوید، در دردها غلتیده و دست و پا زده و حالا، سینه خواهد شرحه شرحه از فراق، تا بنشیند به درد دل کردن با او. در “آسمان، کیپِ ابر”، آدم‌ها می‌آیند و *مدام* می‌روند. اگر هم باشند، ته مانده‌های چشمه‌ی آب سردی هستند که بر کف دست‌ها حس می‌شوند و فشار می‌آورند بر آن قسمت‌هایی که درد می‌کند. یادآوری‌های زهرآگینِ دردهای همراه با رفتن، یا رفتن‌های همراه با درد، در هر سیزده داستان این مجموعه، خوانده می‌شوند؛ و در این مجموعه، “مثلا سنگی سفید و مرمر”، “هنوز هم گاهی”، هنوز شام نخورده بودند”، “نقل‌ها که ریختند و سکه‌ها” و “برنگشت نگاه کند”، بیشتر از باقی داستان‌ها، خودنمایی می‌کنند.

یک جا ابتدا پدر می‌رود و بعدش مادر. “مادر آن چهارشنبه «الو محمود» گفته بود و «محمود جان» نگفته بود و گفته بود، محمود، اگر می‌خواهی بابات رو ببینی، برو بیمارستان”. و محمودِ قصه، بعدها می‌گوید: “گاهی دلم می‌خواهد تلفن را بردارم و شماره‌اش را بگیرم و او گوشی را بردارد و بگوید «الو»، من سلام کنم و او بگوید «محمود جان!»”. جای دیگر فرزند می‌رود و جایی دیگر هم معشوق و یا همسر. اگر هم کسی مانده باشد، در داستان “پرسه با چشم‌های نمناک” تعریف می‌شود. کسی که شب‌ها این گونه سر بر بالین می‌گذارد که: “سایه‌ها که کم کم شکل می‌گیرند، آن لحظه می‌رسد که لحاف را روی سر بکشد و نفس آرام، و آن گاه پرسه‌ای بزند در دنیای خودش، گاه با نمی در چشم‌ها”.

در هر خانه‌ای، همیشه یکی هست که برود، رفته باشد، خواهد رفت. در خیلی از داستان‌ها نیز. اما آنچه که نوشته‌های “محمود حسینی نژاد” را خاص می‌کند، زوایای دید و ادبیاتی‌ست که برای بازگو کردن ماجراها، انتخاب کرده. به عنوان مثال، داستان “مثلا سنگی سفید و مرمر” از زبان چند نفر روایت می‌شود. خواننده، به صفحات مربوط به این ماجرا که می‌رسد، بی‌اغراق، در طوفانی گرفتار می‌شود که رهایی ازش به ناممکن نزدیک است. داستان تکان دهنده‌ای که تلخی‌اش، یادهای بازمانده از یک *برای همیشه رفته* است. زنده‌ای که می‌رود بر سر مزار معشوق، و در ابتدا نوبت راوی است که بگوید “بالا اسم بود، وسط یک خط شعر، پایین سال تولد و مرگ. ایستاد. نگاهی به سنگ انداخت. نگاهی به دورِ سنگ انداخت. بعد نوشته را خواند. نگاهش به نوشته‌ی روی سنگ خیره ماند. آن وقت صدایی از ته دلش بیرون آمد، نه ناله بود، و نه هق و نه آه. گاه شده که در خواب می‌خواهی فریاد بزنی یا کسی را صدا کنی و صدا در دلت می‌پیچد و در گلو و در سرت، اما بیرون نمی‌آید. می‌مانی درمانده. دهن باز، سینه‌ات دارد می‌ترکد و گلویت پاره می‌شود. صدا از ته دل کنده شده بود. بیشتر شبیه به ونگ گربه‌ای می‌مانست که لگد خورده، بی‌پناه دویده و سرش خورده به دیوار.” و بعدتر، شخص بازمانده، اعتراض می‌کند به این که چرا فقط سال تولد و وفات، کنده کاری شده است روی سنگ مرمر؟ چرا روزهای خوش آن دو با هم نوشته نشده‌اند؟ “چرا نپرسیده بودند، آن سال را کجا بنویسند که بهارش برف آمده بود و رفته بودیم شمال؟ گرگان بودیم…” و یک راوی دیگر می‌پرسد: “چرا هیچ کس از او نپرسیده بود، آن سال و آن غروب پاییز را کجا بنویسیم…؟” و در نهایت عالمی می‌گوید “نگفتیم و نپرسیدیم، چون می‌دانستیم آن سری که به خاک فرو رفته بود، سری بود مال دیگری، و بر بالین دیگری، می‌دانستیم سری بود که کنار دیگری می‌آرامید و شب‌ها چشم به روی دیگری می‌بست و روزها چشم به روی دیگری باز می‌کرد. دیگری بود و تو دیگر نبودی.” و پس از اتمام این داستان، صداها هنوز در سر می‌پیچند و آدم از خودش سوال می‌کند حقیقتا روزهای خوش و ناخوشش، کجا نوشته خواهند شد؟ و چه حیف که سنگ قبر، خیلی کوچک‌تر از آن موجوی‌ست که زیرش ‌خوابیده.

این مجموعه داستان، یکی از جلدهای “سه گانه”‌ی محمود حسینی نژاد است. آسمان، کیپ ابر، قرار بوده که به عنوان جلد دوم از این سه گانه منتشر شود که به علت پنج سال معطل ماندن در اداره‌ی کتاب وزارت ارشاد، بعد از دو قسمتِ ابتدایی و انتهایی به نام‌های “سیاهی چسبناک شب” و “این برف کی آمده”، منتشر شده. نام این مجموعه نیز بخاطر ممیزی، از “هنوز هم گاهی”، که نام یکی از داستان‌های کتاب است، به “آسمان، کیپ ابر” (نام یکی دیگر از داستان‌ها)، تغییر پیدا کرده.

پیشتر در راه دیگر منتشر شده
http://rahedigar.net/1393/01/20/sine-az-feragh/

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر