۱۳۹۳ بهمن ۳, جمعه

چهارشنبه ۲۵ ژوئیهٔ ۲۰۱۲


خسته. خیس. آفتاب. لباس نخی سفید چسبیده به تن. | بوی گند تن، عرق. لک خیسی از مسافران، که بجای‌شان در جای‌شان به راه ادامه می‌دهد | صدای غیژ غیژ پنکه. پرده‌هایی که گیج‌اند؛ از رکود هوا ایستا بمانند یا از باد پنکه تکانکی به خود دهند. پارچ آب یخ روی میز | روی تشک سفیدم پرت می‌شوم. نسیمی که از انتهای شب آغاز شده و پرده‌ی سفید حریر بالای سرم که به خودش می‌جنبد. | و همچنان سکوت | بگذار چای شیرین، خیلی شیرنت را بریزم و از روزم برایت بگویم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر