۱۳۹۳ بهمن ۳, جمعه

من ژانت نیستم


مرده‌ها حرف نمی‌زنند؟ می‌توان مطمئن شد که تصور درستی نیست، زمانی که به پایان کتاب “من ژانت نیستم” می‌رسیم. باور می‌کنیم مرده‌ها حتی کتاب هم می‌نویسند. خاطراتشان را هم تعریف می‌کنند. حسی که بعد از خواندن من ژانت نیستم، به خواننده دست می‌دهد، این است که دیگر در نظرش، هیچ امر بعید یا غیرممکنی وجود نخواهد داشت. مثلا این که حضور معتاد به شیشه‌ی کتاب را، که بدبختی‌اش را به گردن چهارتا چهارراه بالاتر یا پایین‌تر بدنیا نیامدن می‌اندازد، در سالن‌های اپرای پرشکوه رم باور کند. یا مثلا دوست داشتنی که خیلی سال پیش از سوی “آقایی”، به ثمر ننشسته، امروز بتواند در دو فرد دیگر که از نظر صورت، شباهت تامی به آقایی و معشوقش دارند، در کشوری دیگر ظهور کند و به ثمر بنشیند. انگار که علاقه، یک چیزی باشد که نمی‌تواند برای همیشه در هوا بماند و وقتی که متولد شد، باید در یک کالبدی حل کند خودش را.

رسیدن به این یقین، آرام آرام شکل می‌گیرد. بعد از خواندن هفت داستان کوتاه است که این انقلاب در خواننده رخ می‌دهد. داستان‌های کوتاهی که روی هم، یک رمان بهم ریخته یا فصل بندی شده به نظر می‌آیند. یکی از رموز موفقیت “محمد طلوعی” نویسنده، استفاده از نام خودش به عنوان شخصیت اصلی داستان و بازگو کردن اتفاقات از دید راوی اول شخص است. با این شیوه، داستان‌هایش، واقعی‌تر و باورپذیرتر به نظر می‌رسند.

در این اثر، با راوی‌ای مواجه‌ایم که متولد رشت است و به تهران مهاجرت کرده، در اصفهان هم به قتل می‌رسد. داستان عاشقانه‌ی به مدت سه سال با مژده دارد، که درست در روز خواستگاری، به پایان می‌رسد. سه سالی که در وصفِ روز نتیجه‌اش، چنین می‌گوید: “پا را انداخته بود روی پایش. پیراهن بژش برای خواستگاری اینقدر سنتی، زیاد کوتاه و دکلته بود. در رشهاتِ مستراح نظرم آمد نکند همانطور که با من قرار بازی دارد، با مادرش هم دارد. یعنی بعدِ سه سال دوستی، یک‌دستی زده اینجوری بیاییم خواستگاری که لاف‌های اول آشنایی‌مان را که من دسته گل عمرا نمی‌گیرم و کروات هرگز نمی‌بندم و خواهر و مادرم را از رشت، مانیکور پدیکور کرده با روسری حریر نمی‌آورم، به روم بزند. مادرش همیشه تلخ بود با من، یکهو دیدم همه‌ی کارهایی که قرار بود نکنم، کرده‌ام. مژده که گفته بود در خواستگاری سنتی پیراهن بالای زانوی دکلته می‌پوشد، جلوم نشسته و پاش را روی پا تاب می‌دهد. دردم گرفت. درد سنگ کلیه نبود، درد رودست خوردن بود”.

گردی از نیستی، یا در جمع بودن و نبودن، به دستان هنرمندِ طلوعی، بر این اثر ریخته شده است. حتی آن جاهایی که هست و هنوز نفس می‌کشد. مثل آن زمان که می‌گوید: “وقتی توی جشن تولد خواهرزاده‌ی از فرنگ برگشته‌ی دکتر شعیبی میان آن همه جوان امروزی، که سلیقه‌شان از جیمی بلانت تا لینکین‌پارک و کولی‌های یونانی نوسان داشت، تار می‌زدم، شبیه تکه‌ی افتاده‌ی عکسی از پنجاه سال پیش بودم توی جمعی در یکِ هشتِ هشتاد و چهار…”

راوی قصه، سفری دارد به ترکیه. این خروج از مرز، در داستان ششم با عنوان “لیلاج بی‌اوغلو” تعریف می‌شود. این فصل که در نگاه اولیه، می‌توان گفت نت فالش موسیقی طلوعی‌ست، فضایی عجیب و غریب دارد. واژه‌های ناآشنا، و توصیفاتی از فضا و افراد، که برای خواننده‌ی ایرانی، قابل درک نیست. بخوانیم از این عجایب: “محسون باور نداشت واقعا باخته. وقتی تخته را می‌بستم، پاکت خالی سیگار وینستونش را توی خاکستردان انداخت. چاقوی سوئیسی از جیب درآورد و بند اول انگشت میانه‌ی دست چپش را برید. خون فواره زد روی میز. فقط فرصت کردم تخته را بردارم. کارش با عصبانیت نبود، در تصمیمی احساسی انگشتش را نبریده بود. خیال می‌کنم کاری کاملا حرفه‌ای می‌کرد. به نظرش این بند انگشت قصور کرده بود، جایی را درست نشان نداده بود یا بی‌تاثیر بود. بریدن این بند برای تنبیه نبود، حتما بعد از این بندِ خالی میانه‌ی دست چپش، نشانه‌ی جدیدی بود. همانطور غماز که آمده بود بلند شد و رفت. با رد خونی که کنارش باقی می‌گذاشت”. یا “باهاش حرف بزن، با تاس‌ها با مهره‌ها، لیلاجا این کارو می‌کنن با تاولا حرف می‌زنن”. اما به نظر می‌رسد نه فضا مالیخولیایی باشد و نه مرز واقعیت و خیال (بر فرض وجود داشتن) به هم ریخته باشد. طلوعی انگشت گذاشته است روی نقطه‌ای حساس. نویسنده دارد به تصویر می‌کشد تفاوت فرهنگی را. وقتی که آدم‌ها، از رشت و تهران و اصفهانشان جدا می‌شوند و خودشان را می‌اندازند در آغوش شهری که هیچ سنخیتی با کردستان و شیراز و اهوازشان ندارد. همان گم گشتی و رویاروی با اتفاقات عجیب و غیر قابل درکی سراغشان می‌آید که وقتی ما داریم با طلوعی، در رشت و تهران سفر می‌کنیم و به یکباره سر از ناکجا آباد در می‌آوریم. طبیعی‌ست که تن ندهیم به این تغییر و اعتراض کنیم به نویسنده و ازش بخواهیم برمان گرداند به همان شهرهای خودمان. همانطور که خود نویسنده هم همه‌اش می‌خواست از آن فضای عجیب در بیاید و به زندگی خودش باز گردد. فکر می‌کنم بهتر از این، نمی‌شد دور شدن از وطن و دردش را به تصویر کشد.

پر واضح است که نگارنده‌ی من ژانت نیستم، با ادبیات زندگی می‌کند. هنر، در تار و پود روح طلوعی، نفوذ کرده است. از همین روست که خواننده، وقتی جایی از زبان یک کودک چهار ساله، که دارد به رفتن به دانمارک و سختی‌هایش (در حد فهم کودکی خرد) فکر می‌کند، می‌خواند: “از خودم می‌پرسیدم اگر قرار باشد من همه‌ی کارهای سخت را بکنم، این کسی که هستم، این زحمت چهار ساله برای ساختن اینی که هستم برای چی بوده”؟ یک لحظه شک می‌کند. دوباره و دوباره به جمله و آغاز پاراگراف و آغاز مبحث مراجعه می‌کند، بلکه جایی بخواند این فرد، چهارده ساله بوده یا مثلا چهل ساله، و این چهار، اشتباهی‌ست که هنگام تایپ رخ داده. چند جا هم حقیقتا اشتباهات چاپی هست. مثل “ترمه‌پیچ‌شدندش” بجای ترمه‌پیچ شدنش، یا “جونیت” بجای جوینت. و آدم فکر می‌کند چقدر خوبتر بود، اگر همه‌ی اینها اصلاح می‌شدند.


پیشتر در راه دیگر منتشر شده
http://rahedigar.net/1392/12/21/mordeha-ketab/

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر