اهل کاشانم. راستی گفته بودم اهل کاشانم؟ فکر نکنم. بله، هستم. خب یک چیزهایی هست که آدم دوست دارد گاهی فراموششان کند انگار. درست مثل همین که از کجا آمدهام و آمدنم بهر چه بود. هستیم دیگر! حیاط کوچکی بود در دل این شهر کویری، که ما سالی چندبار به آنجا میرفتیم. به خود حیاط که نه. خانهای بود متعلق به مادربزرگ و پدربزرگم که هرچند بیست و شش هفت سالی از اولین خاطرات محو من میگذرد، اما آن روزها هم به نظرم سالخورده میرسیدند و حیاط متعلق به آن خانه بود. حیاط برای ما کوچکها بود و خانه متعلق به بزرگترهایی که حتی برای لحظهای هم گرمای ظهر تابستان کاشان را زیر طاق آسمان تاب نمیآوردند. حوض کوچکی درست در دل حیاطی که آن روزها به چشم من باغ بود و بعدها تبدیل به حیاطی نقلی شد، بود. بسیار پیش میآمد که ماهیهای قرمزی درون آن شنا کنند. ماهیهای قرمزی که هر آن، منتظر حملهی کلاغی بودند تا طعمهاش شوند و تمام. البته که گاهی پدربزرگ توریای بالای سرشان میکشید تا طعمه نشوند. زیاد پیش میآمد که در همان ظهر سوزان، لباسهایم را میکندم و میپریدم داخل حوضی که آن روزها برای من حکم استخر داشت. کنار حوض یا استخر آن زمان، درخت انار بود. درخت اناری که هرگز بار درست و حسابیای نداد. انگار که از گرمای زیاد، زود میسوخت. و فکر میکنم همین شد که هرگز انار، تبدیل به میوهای رویایی برای من نشد. آن سوی حیاط اما زیر سایهبانِ محافظ در برابر خورشید، درخت انگور بود و انجیر. سالم و شاداب. عصرهایی که فصلش بود، انجیر را میچیدیم و تحویل مادربزرگ میدادیم. او هم همه را تحویل پدربزرگ میداد. پدربزرگ نیز همه را میریخت در آبکش فلزیای که رسوبات آب به تنش نشسته بود و میگرفتشان زیر شیر آبی که به زور قطراتی ازش بیرون میآمد. بعد یکی یک دانه میداد دستمان و میگفت صبر کنید تا بعد از شام. شام هم قریب به اتفاق موارد، ماکارونی یا لوبیاپلویی بود که ما کوچکترها به اصرار و با سر و صدا و خنده کنان و آویزان به دامانِ مادربزرگ، درخواست کرده بودیم و جمع خودش را تابع ما میکرد. اما انگار مادربزرگ نمیدانست ما تهدیگ را بیشتر میخواستیم که همیشه میزد و میسوزاندشان، و ربِ ته نشین شده را بهانه میکرد که یعنی رنگ از سرخیِ زیاد ربِ مرغوب است. گاهی هم که وضع خیلی بغرنج بود، سوختگی را میانداخت گردن خانوادهی پرجمعیتی که جمع کردنشان سر سفره، زمان زیادی برده و حالا این تقصیر ماست که تهدیگ سوخته و اینطور شد که من حسرت به دلِ خوردنِ تهدیگِ غذای نارنجی، در خانهی مادربزرگ، در دل کویر ماندم. پدربزرگ که از شستن ظرفهای شام فارغ میشد، سینیای مملو از انجیرِ بچهکَن و انگورهایی که خودش با وسواس، با قیچی چیده بود، میآورد میگذاشت جلوی ما و بعد میرفت سراغ بار گذاشتن کله پاچهی فردا صبح. برگهای مو را هم میبرد تا آمادهشان کند برای دلمه شدن. ما هم تا پاسی از شب بازی میکردیم. گه گاهی هم سرکی میکشیدیم به بحثهای بزرگترها. بحثهایی که آن روزها فکر میکردم چون کوچکم، به نظرم صد من یک غاز و بیسر و ته میآیند. اما الان که میگویند بزرگ شدهام، باز هم آن حرفها به نظرم پوچ میآیند. حرفهایی که در هر کجای دنیا که باشیم، یا به سیاست میرسد و یا به لباس. مسواک زدن در آن شهر کویری، مصیبتی بود. آنچنان در ذهنم مانده که هنوز هم که هنوز است، به هنگام مسواک زدن، وحشتی وجودم را فرا میگیرد. یک شب آب بد مزهی بد بویی که به هزار ناز و عشوه خودش را از لای لولهها به بیرون میکشید، قورت دادم. بوی گند و طعم شورش دلم را بهم زد و همانجا هر آنچه که خورده بودم را بالا آوردم. مصیبت بعدی هم جمع و جور کردن شام خرد شدهی لزج چسبیده به روشویی بود که فکر میکنم با آن آب باریکه، هرگز پاک پاک نشد. آب، آن سالها، در آن شهرها، در حکم طلا بود انگار. باید داماد خانواده ماشینش را میآورد، پدربزرگم را با گالنهای سفیدش سوار میکرد و میبرد تا قمصر. بعد آنجا گالنها را از آب چشمهای پر میکردند و بازمیگشتند. آن روزها فکر میکردم همهی اینها دروغی بزرگ است. اگر یک نفر ماشین نداشت، باید از آن آبی که تنها چند قطرهاش دل من را آنطور بهم زد میخورد؟ یا همه تقطیر میکردند؟ نمیدانم. موقع خواب، اگر تابستان بود، ترس از سوختن کولر میترساندم، آنقدر که آنجا بازار بحث سوختن کولر و پرپر زدن در گرما داغ بود، و اگر زمستان بود هم وحشت کنده شدن و افتادن بخاری دیواری روی زمین و آتشسوزی بعدش، از بس بازار فانتزیهای من تا بوده داغ بوده. به رسم خانههای کویری، تخت و پشه بند هم در حیاط بود. اما از آنجایی که ما کوچکترها تا لنگ ظهر میخوابیدیم، به نفعمان بود که در اطاقها بخوابیم و کرکرهها را هم "خاموش" کنیم، به بستن کرکره میگفتند خاموش کردن، تا با بالا آمدن روز، محکوم به بیداری نشویم. البته که من از همه دیرتر بیدار میشدم. عادتی که تا همین امروز هم باهاش دست به گریبانم. پدربزرگ اما صبح خیلی زود بیدار میشد، میرفت به آشپزخانه، در را پشت سرش میبست و قرآن میخواند. با صدای بلند. آن باری که صدایی غیر از قرآن خواندنش را شنیدم و در خواب و بیداری نگران شدم و مست خواب رفتم سمتش، دیدم کتاب روبرویش روی رحل است و گونههایش خیس. او داشت اشک میریخت. شاید به خدایش التماس میکرد ما بمانیم. نمیدانم. کم حرف بود.
از آن روزها انگار که قرنها گذشته است. از آن روزهایی که مادربزرگ در راهروی منتهی به حیاط، روبروی دار قالی مینشست و با تکانهای سریع آن قیچی دسته مشکی و آن شانهی تار و پود، تابلو فرشی میساخت که همه به به و چه چه میکردند، الا من. نمیدانم چرا اصرار داشت جملات عربی بنشاند در دل آن آبیها و سبزها و سورمهایهای خوشرنگ پس زمینه. و همین شد که یک روز رفتم سراغ دار قالی تا تابلو فرشی ببافم که در تنش سر اسب باشد. فکر میکردم همین که آن شانه را بکوبم و هی قیچی را باز و بسته کنم و از همه مهمتر، نیت کنم چه ببافم، کار تمام است. اما آن شانه و قیچی که قرار بود بر زلف اسب چموشم بزنم، آنقدر سنگین بود که نتوانستم بلندشان کنم و پشیمان شدم. راستی، آن روزها مادربزرگ لباس هم میدوخت. عاشق خیاطی بود و همیشه از این که بخاطر پدربزرگ و عمهها و عمو و پدرم، نرفته است فرانسه که دوره ببیند، شاکی بود. همان روزها خوشحال بودم از این که جایی نرفته است و دورهای ندیده. چون همان موقعش هم معلوم بود بین ما و دخترِ دخترش فرق میگذاشت. لباسهای او را بیشتر و زیباتر میدوخت. آنقدر همه چیز متفاوت بود که دوختههای مربوط به دختر دختر را از چشم ما قایم میکردند. هر وقت یواشکی رفتم سر کمد دختر دختر مادربزرگ، لباسهای رنگ و وارنگش را دیدم. پیراهنهایی که مهر مادربزرگ داشت؛ همان چشمهایی که شبها به عشق دخترِ دختر بیدار میماند و به دستانش فرمانِ سوزن زدن میداد.
تصور آن روزهایم از کویر، کولر بود و بخاری دیواری. آن روزهای آخری که ایران زیر پایم بود و راهم به انارک رسید، تازه فهمیدم کویر یعنی چه. آن شب که با دوستان، در حیاط کاروانسرای مردی بلند بالا و چهارشانه با مو و ریشهای بلند جوگندمی و صورت آفتاب سوخته، خوابیده بودیم و پرواز رَهای ستارههای آسمان را تماشا میکردیم. ستارههایی که انگار عجلهی رسیدن به جایی داشتند و میدویدند و به دنبال خودشان رد سفیدی در سیاهی آسمان باقی میگذاشتند. یا آن یکی شب که با مقداری از نوشیدنیها و دود کردنیها رفتیم در زمینهای بکر اطراف انارک و هر کسی از دیگری جدا شد و رفت در خلوتش و من هم رفتم به خلوتی دورتر و شروع کردم به شمردن خارهایی که رویشان لایهی نازکی از برفِ ماه نشسته بود و من را یاد خارهای تپههای سیلک میانداخت. خارهایی که قرار بود خار مغیلان باشند انگار و قرار بود باد که میوزد، به خودشان بلرزند و هو هو صدا بدهند، درست مثل من که در هوای خیلی سرد زمستانهای اینجا هو هو میکنم و اما صدایم در هیچ کتاب ادبیاتی نوشته نمیشود. بعد دراز کشیدم روی زمین و احساس کردم در افق حل شدم و در زمین فرو. با خودم عهد کردم بار دیگر به آن سرزمین اعجاب انگیز بروم و از تپههای مملو از رمل جابجا شده بالا بروم تا غروب آفتاب را تماشا کنم، اما از شدت باد و رفتن شنها در چشمها و دهان و بینیام، نه بتوانم نفس بکشم و نه بتوانم غروب را نظاره کنم. اما نشد. عجیب است. من هر چه را خواستهام شده است و هر چه نخواستهام نشده است. مثلا آن روزهایی که مادر رفت، نه این که برای همیشه، تنها از خانواده رفت و بعدتر که یک فامیل دور دیگر هم از خانواده رفت و یک زن غریبه به خانواده وارد شد و فضا غریبه شد و من دیگر سیگار میکشیدم و با آن جمعیتِ شناس و ناشناسِ تام، نمیشد در حیاطی که حالا دیگر نقلی شده بود و حوضی که دیگر ماهی نداشت و اندازهاش مجابم میکرد که من روزی هماندازهی ماهی بودم، سیگار کشید، و غذاها بیشتر و بیشتر میسوختند و از مجمع کلهپاچهی صبحگاهی دیگر خبری نبود چون پدر و مادربزرگ دیگر نایش را نداشتند و حتی از لباس و قالی و انجیر و انگور هم خبری نبود، و کولر، گازی شده بود و بخاری اطاقهای خواب عوض شده بود و بخاری وسط حال که نمیدانم چرا باید یک ظرف پر از آب هم رویش میگذاشتند، جایش را داده بود به بخاریای شبیه به شومینه و امشیهایی که نمیدانم جایشان را به چه سم بیبویی داده بودند که دیگر حالم را بد نمیکردند، و درِ اطاق پذیرایی که برداشته شد و دیوار بین حال و پذیرایی هم برداشته شد و آن قسمت خانه که انگار اطاق اسرار بود و تلفن و بلورها و لوسترها و فرشها و مبلمانش، به زمان خیلی خیلی قبل از بدنیا آمدن من میرسید و در من ذوق کشف کردن را زنده میکرد، عریان افتاد در دستان این سوی خانه که از ابتدا هم چیزی برای پنهان کردن نداشت، عهد کردم که دیگر پایم را آنجا نگذارم. و نگذاشتم. آنقدر خودم را دور کردم که حتی الان نمیدانم مادربزرگ و پدربزرگ زندهاند یا نه. چند سال پیش پدربزرگم دیگر نه میشنید و نه کسی را به خاطر میآورد. کودکی جمع شده در خود بود و مادربزرگ شده بود مادر و پرستار شبانه روزیاش. اوایلِ فراموشیاش من را که میدید، نگاه خاصی میکرد و من باید در خانهی خودم، بلند اسمم را داد میزدم که یعنی من منم. بعد پدربزرگ رویش را میکرد به فاطمهاش و انگشت اشاره با پوست کشآمده را رو به صورت من میگرفت و میپرسید ایشان کیست؟ مادربزرگ نمیدانم چرا حرص میخورد و نام من را برایش تکرار میکرد و تازه آن موقع بود که او قانع میشد که من خودمم و بعد پیشانیام را میبوسید و میگفت ماشاءالله. این را دوبار میگفت. با لبخند. کمی بعدش البته از همینها هم خبری نبود. مادربزرگ با هر توضیحی که باید میداد، برافروخته میشد. نمیتوانست باور کند که فرزندان و نوههایش را به شوهرش معرفی میکند، آن هم با صدای بلند. نمیتوانست قبول کند که باید در جیب شوهرش آدرس خانه را بگذارد تا اگر گم شد و اگر کسی از جیب کتش آدرس را درآورد، بتواند او را بازگرداند. بعید میدانم مادر بزرگ من، هنوز هم با فراموشی شوهرش کنار آمده باشد و باورش کرده باشد. نمیتواند باور کند که همسرش، دیگر نمیتواند بایستد و تمام ظرفها را بخاطر فاطمه بشورد، میوهها را بشورد، شبها کلهپاچه بار بگذارد و خانه را گرم کند، آخر هفتهها گالنهای خالی را ببرد و پر برشان گرداند. پدربزرگی که هر روز، روزی چند بار جلوی آینهی حیاط خلوت، موهایش را آب شانه میکرد و کرواتش را مرتب میکرد و حالا اگر فاطمهاش نا داشته باشد بر سرش شانه بزند که زده، اگر نه... ستون خانواده گوشهایش نمیشنید. اوایل هر چه که نمیشنید را سوال میکرد، ما همه داد میزدیم و برایش توضیح میدادیم. کم کم انگار با کم شنواییاش کنار آمد. آنقدر که دیگر هرگز نپرسید و پدربزرگ کمحرف، رفت در عالمِ سوت و کور خودش و برای همیشه ساکت شد. هر کس هم برایش توضیح میداد، دستش را بالا میآورد، لبخندِ غمگینی میزد و سرش را تکانی میداد که یعنی اصلا فرقی هم نمیکند حرف چه باشد و مهم نیست و برایم توضیح ندهید و کم کم انگار که پدربزرگ در حرفها فراموش شد. شاید آن روزها که قرآن میخواند و اشک میریخت، این روزها را میدید. شاید قبل از مادربزرگ این پدربزرگ بود که نتوانست با خیلی چیزها کنار بیاید. با تمام شدن جیغ و داد کودکان در حیاط نقلی خانه و حوضش، با فامیلهایی که هی آشناهایش میروند و غریبهها جایشان را میگیرند و با کودکهایی که بجای اینکه بخواهد جیغشان را تحمل کند، باید برایشان کل بکشد، و با فرزندانش که هی در خود فرو میروند و زیاد و زیادتر کار میکنند، فرزندانی که حالا به زور ماشینهایشان را روشن میکنند و تا کاشان میرانند، اگر هم بروند، میخواهند که زود بازگردند و این زود، زمانیست کمتر از یک روز. یا با خشک شدن سه راس درختش. انگار که پدربزرگ با اینها نتوانست کنار بیاید و همینها شد که دیگر خودش را زد به نشنیدن و فراموشی!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر