۱۳۹۳ بهمن ۳, جمعه

من برای شما ممنوعم

دوشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۳


چند روز پیش خواستم اسمم را عوض کنم. یک چیزی بگذارم که شبیه به حالم باشد. یک جور خوبی شده‌ام که انگار راحت می‌توانم به بدی‌ها بگویم خداحافظ. می‌دانید کار سختی‌ست؟ حالا اسم را که نمی‌شود عوض کرد. اما روزها عوض شده‌اند. حال آنها هم خوب شده است. امروز رفتم سری به دانشگاه بزنم و بپرسم دقیقا چه مدارکی باید بهشان ارائه بدهم تا قبولی‌ام ردخور نداشته باشد؛ که البته آن قسمتی که مربوط به کار من است، بسته بود. آخر می‌دانید؟ فرانسوی‌ها در بخش‌های دولتی، عملا کار نمی‌کنند. بجایش باران بارید. کسی چه می‌داند من چقدر عاشق می‌شوم وقتی باران می‌بارد! کسی چه می‌داند که من بی‌چتر زیر قطره‌های باران می‌دوم! انقدر عاشق شدم و برگ‌ها سبز شد که دوستی پیدا شد. یک دوست نه. دوستی. خودِ دوستی. با هم قرار گذاشتیم "زندگی در پیش رو"ی "رومن گاری" را به زبان اصلی بخوانیم. قسمت به قسمت بخوانیم و بعدش بنشینیم و در موردش حرف بزنیم. از این کارها در ایران می‌کردم. اینجا همراه برای این کارها نداشتم و حالا که پیدایش کردم، ذوق دارم. عصر پیغام داد کتاب را خریده است. دوست دارم آدم‌های اینطوری را. او داشت "زن مستقل" "سیمون دو بوار" را می‌خواند. من هم دوست دارم بخوانمش. نمی‌دانم به زبان من ترجمه شده است یا نه. به هر حال ترجمه‌اش را نمی‌خواهم. خودش را می‌خواهم. اما هنوز برایم زود است. انگار همیشه در زندگی، رسیدن به یک سری چیزها زود است و من همیشه زیر لب می‌خوانم "آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا" و بعد هی می‌ترسم از آن بعدی، که حقیقتا بنشینم و بر مزار یک آرزویی این مصرع را بخوانم. کمی بعدتر با عزیز دیگری ساعت‌ها نشستیم و از آن حرف‌هایی زدیم که آدم بعد از بیرون ریختنشان، از شدت خلوص و پاکی خودش کیف می‌کند. که بعدش می‌خواهد پرواز کند. جایتان خالی، شراب مخصوص قصری در جنوب لبنان را هم به وقت عصر نوشیدم. آنقدر فضا رامم کرد که یادم رفت کلاس دارم. یعنی خود کلاس را که نه، یادم رفت نباید این‌طورسبک‌بال و پرواز کنان سر کلاس حاضر شوم. اما شدم و ملت را خنداندم. می‌رقصیدم لای کلمات فرانسوی. وقتِ رفتن، همه لبخند داشتند. دارم فکر می‌کنم بد هم نیست همه قبل از رفتن به کلاس، در کافه‌ای کنار عزیزی بنشینند و لبی با شراب جنوب لبنان تر کنند. مدرک قبولی‌ام در امتحان زبان هم آمد و خیلی خوشحالم. سطحش خوب است. خیلی از کارها را راه می‌اندازد. اما حالا حالاها کار دارم و باید بیشتر و بیشتر بخوانم. در فکر ترجمه‌ی یک رمان هستم. یک رمان، نه به معنی هر رمانی که به دستم برسد! یک رمانِ مشخص است. نباید خرابش کنم. گاهی می‌خواهم بدهمش دست این و آن برای ترجمه. اما رویش حساسم. انگار که دختر خوانده‌ام باشد و نمی‌توانم دختر خوانده‌ام را بدهم دست این و آن. در پروژه‌ی کاری جدیدی هم شرکت داده شدم. البته که بخش کوچکی از این پروژه را بر عهده دارم. می‌گویند موضوعش تابو محسوب می‌شود. و من زمانی تابو شکنی دوست داشتم. حالا دیگر تابویی در ذهن من نیست که بخواهم بشکانمش. نمی‌شناسمشان. حالا خودش با پای خودش آمده و می‌گوید من تابوام و تو هم دستی در شکستنم داشته باش. باشد. راستی امروز نشد بدوم. پاهایم راه رفتن خالی دوست ندارند. دوست دارند بدوند. یک وقت‌هایی که یادم می‌رود بدوانمشان، جیغشان بلند می‌شود. بهشان قول می‌دهم فردا ببرمشان پارک نزدیک خانه. پارکی که کنار رود سن است. راستی گفته‌ام که رود سن را دوست دارم؟ نه، فکر نکنم. دوستش دارم. گاهی می‌ایستم و تماشایش می‌کنم. آرام می‌رود. روز سیزده بدر هم یک سبزه افتاده بود تویش و من به سبزه لبخند زدم. آه، راستی خبر رسیده وبلاگم فیلتر است. فکر می‌کنم معنی‌اش این باشد که من برای شما ممنوعم.

۱ نظر: