۱۳۹۳ بهمن ۳, جمعه

آلبوم خانوادگی


پسری از خانواده‌ای که به لحاظ مالی، جزو قشر متوسط اجتماع محسوب می‌شوند. مادر بیمار است. پدر جوانمرگ شده است. این پسر، سه خواهر دارد که هر کدام به نحوی در عشق‌هایشان شکست می‌خورند. ساکن رشت‌اند. خود راوی نیز یک بار عاشق شده است و البته شکست خورده. انگار که این دوست داشتن، چیزی باشد شبیه به طلسم و جادو آنجا که می‌گوید: “اکرم (خواهر راوی) اگر تا دنیا دنیاست هم عاشق می‌شد ، شکست می‌خورد . جنس عاشقی او، شکست خوردنی بود . هرچند نمی‌دانم عشق بدون شکست هم داریم یا نه. انگار همه‌ی ما عشق را چیزی می‌دانیم که در آن برنده نبوده‌ایم ، برای همین از عشق‌های از دست رفته‌مان به نام عشق یاد می‌کنیم و بی آن که بدانیم عشق‌های منجر به وصل را از دایره‌ی عشق‌های زندگی‌مان حذف می‌کنیم”. تمام اینها و بسیاری جزئیات دیگر را، از روی عکس‌های “آلبوم خانوادگی” می‌فهمیم. خود آلبوم که نه. راوی نشسته است و تمام اینها را برای دوستش تعریف می‌کند. نثر این رمان، به حدی روان و صادقانه است که به سختی می‌توان قبول کرد “مجتبی پورمحسن”، مشغول ورق زدن آلبوم خانوادگی خودش نباشد.

هر عکس آلبوم، فصلی جدید از داستان است. “خنده را مگر می‌شد از مهری بگیری؟ ببین نیشش را تا کجا باز کرده…”. یا “مادر می‌گوید این عکس را پدر وقتی ۱۷ سالش بوده و رفته بوده خواستگاری او انداخته…”. یا مثلا “توی این عکس شش ساله‌ام. تابستانی که منتهی می‌شد به پاییزی که پا به مدرسه گذاشتم…”. اینها را می‌نویسد و بعد شروع می‌کند به توصیف کردن روزها و شرایطی که عکس مربوطه، در آنها گرفته شده. به عبارتی، خاطره بازی می‌کند. با عکس‌هایی که یادآور خاطرات دوران کودکی‌اش هستند. شاید به همین دلیل است که دوست راوی، قرار است کسی باشد مثل ما که راوی را از دوران کودکی نباید بشناسد. باید یکی از همراهان دوران بزرگسالی باشد که از گذشته‌ی او چیزی نداند و در عین حال، دانستن آنها، برایش جذاب باشد.

البته راوی گاهی از پوسته‌ی خودش خارج می‌شود. انگار مجبور می‌شود اعتقادات خودش را هم، وارد بازی بکند. خیلی دلچسب نیست؛ چون هدف داستان – آنچه که هنگام خواندن رمان و یا بعد از خوانده شدن کل رمان برداشت می‌شود – نوشتن دغدغه‌های یک آدم بزرگ‌سال نیست. حتی در طول اثر، مطرح شدن این گونه نظریات هم از یک قاعده یا روند منطقی پیروی نمی‌کند. در کل کتاب، تنها چند تک جمله از این دست داریم و به یک باره چندین خط پشت سر هم. مانند: “می‌دانی، داستان همه‌ی آدم‌ها، همه‌ی قصه‌های خوب، یا با مرگ یک آدم شروع می‌شود یا به پایان می‌رسد. فیلم‌ها یا داستان کسی هستند که تقدیر به مرگ می‌کشاند، یا کسی که سرنوشت، مرگش را به عقب انداخته است. حتی همه‌ی داستان‌هایی که درباره‌ی مرگ نیست، قصه‌ی آدم‌هایی است که در یک داستان نمی‌میرند، اما می‌میرند. روشنفکر یا آدم عادی. آدم خوب یا آدم بد، آخرش همه می‌میرند. حتا آدم‌هایی که نمی‌میرند… ببخشید، جوگیر شدم حرف‌های فلسفی زدم”. و بعد دوباره تمام می‌شود تا شاید برسیم به یک تک جمله‌ی دیگر. خب اینها حرف‌های جالبی‌ست. اما جدای از شک در عنوان فلسفی‌ای که به این جملات داده شده، ما در طول کتاب، با راوی‌ای با طرز تفکر فلسفی، روبرو نیستیم و طبیعتا انتظارمان از کتاب این نمی‌تواند باشد. این خطوط، با غالب اثر، متفاوت است. اثری که مشغله‌اش تعریف خاطرات است و با چنین ادبیاتی نوشته شده است: “گاهی می‌شد برای این که بریند به حالم، بدون این که خبرم کند، از یک ایستگاه پایین‌تر سوار تاکسی بشود و برود. پس ممکن بود رفته باشد کلاس. سوار اتوبوس شدم و تا رسیدم جلوِ خانه‌ای که کلاس شیمی در آن تشکیل می‌شد، ساعت شده بود ۴:۵۰٫ می‌بایست حداقل ۴۰ دقیقه جلوِ هتل کادوس منتظر می‌ماندم. هوا ابری بود و باد نسبتا شدیدی می‌وزید. شهر در چند ساعت مانده به زمستان، کاملا پاییزی شده بود…”.

مجتبی پورمحسن، نویسنده‌ی متولد ۱۳۵۸، متولد و ساکن رشت است. در کارنامه‌ی کارهای ادبی وی، دو رمان، چند مجموعه شعر و ترجمه نیز وجود دارد. رمان “بهار ۶۳″ او با استقبال پر شوری روبرو شده است. “آلبوم خانوداگی”، دومین رمان پورمحسن است که قرار بود همانند بهار ۶۳، از سوی نشر “چشمه” منتشر شود. ولیکن بعد از مشکلاتی که برای این نشر محبوب بوجود آمد، اثر، بدست انتشارات “زاوش” سپرده شد.

پیشتر در راه دیگر منتشر شده
http://rahedigar.net/1392/12/14/alboom-shekaste/

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر