یکشنبه ۵ اوت ۲۰۱۲
میخواهم بنویسم. از تو. اما از سیب یا گندمِ ممنوعه هم ممنوعتری. اصلا چرا تشبیه؟ انسان ممنوعه که خودش بزرگترین ممنوع است و گاز زدناش، لمس کردناش، دوست داشتناش، خواستناش، فرو رفتناش، بوسیدناش، بوییدناش، غرق شدناش، تماما خود تاوانی دارد در پی، بس سنگینتر از فرود آمدن بر زمین. زیر پایم خالی خواهد شد، زمینی قابل تصور نیست. هر لحظه پر تر از لحظهی پیش و اما پیش رویم هیچ مبهمی نیست و وضوح خلاءاش وحشت را صد چندان میکند و میبینی که میبندم چشمانم را.
گیریم نوشتمات، کجا بذارمات؟ یواشکی خانهای ساختهام. مدتی کِشدار است که در فکرِ کلمه کردنت هستم. جمله، حرف، نوشته. به تو که فکر میکنم خندهام میگیرد. بازی خندهداری میکنیم ما. خندهدار است این همه فرار و احمقانه اینکه اگر فرار نکنیم پس چه کنیم؟ اینهمه هجوم پیچیدگی در صافی وجودهایمان خندهدار است. تحیر.تحیر.متحیر بهترین واژهایست که میتوان برای چهرهام گذاشت.
همیشه یک جایی یک مشکلی بوده است دیگر. همیشه راه از سمتِ بیراهه رفتن تاوان دارد دیگر. این احساس میدود، من هم بدنبالاش گنگ و گول. میروم تا ته آن جایی که خوانده میشویم و بعد ترَکی بر شیشه و در نهایت بیوقفه آروزی مرگ و بعد هم سیگار.
با صدای واژگان این زبانِ غریب شروع شدی.
به طرز احمقانهای بوجود آمدنت دو تکه دارد. تکهای که کاش بودی و تکهای که کاش نبودی.
آنجا که نبودی و کاش بودی، قطاری بود که ایستاد، مسافری که به مقصدی رسید، استخواناش ویران بود و خسته، به خانهاش رسید، خانهای که هیچ از رازهایاش نمیدانست. نه کالسکهای بود در آن خانه، نه آغوش مادری، نه بخشش پدرانهای و نه بوی آشنایی. در خانهی روی هوایاش آواره شد، حیران شد، حتی میشود ترس گم شدناش را هم بو کشید در فضا. مسافر، از نبودن درشکه نمیترسید، از سرمای زمستان وحشت کرد. میخواست بخوابد. میخواست چشماناش را دوباره باز کند تا نگاه آشنایی ببیند. نبود، ندید، نشد، براه افتاد. اشک و لبخند شد. تمام شد.
مدتی بعد شروع شد.
در چهار دیواریای که ستونهایش بوی خواب میداد، بوی نا، بوی کوری، و صداهایی که بیفرجام به در میخورد و درهایی که هیچوقت باز نمیشد و پرده، حضور پنجرههایش را به سخره گرفته بود، توهمی خشک جاری بود. پای ترک کردنش هم نبود. من و تو حبس کردیم خودمان را در چهاردیواری و تمام رازهایمان را به زحمت در آن خاک کردیم. خاک کردیم تا در زمستان بیروناش کشیم. زمستانام رسیده. رازمان تلفیقی بود از مرگ من و تولد فرزندمان.
و حالا هر بار که از قطار پیاده میشوم، وحشتی وجودم را پر میکند از اینکه دوباره کسی به استقبالام نمیآید و اشکها و لبخندهایم آرامام میکنند باز. ایستگاههای قطار را برای دیدارِ من وعده گاه نکنید. عاجزانه است خواهشم.خیالم راحت است که همه جا هستی، اما وحشت است دیگر. روزی مسافری دیگر پیاده خواهد شد و من میدانم در شلوغی ایستگاه گم میشوم و میدانم خودم را باید گم کنم و باز هم باید از اشکها و لبخندهایم کمک بگیرم برای ادامه. و اینها تاوان تکهی دوم بوجود آمدنت است که باید پرداخت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر