جمعه ۱۵ فروردین ۱۳۹۳
من میخواستم یک چیزی باشد شبیه به رویاهایم. یک چیزی نزدیک به آنچه که سی سال برایش دویدهام. میخواستم برویم و شبها قدم بزنیم. میخواستم شب زندهداری کنیم. میخواستم برویم بر بلندای مرتفعترین نقطهی پاریس و از آن بالا، دنیای موجود در کفِ دستهایمان را نگاه کنیم. میخواستم با هم، گل یاس و بنفشه بکاریم در باغچه خانهمان. من میخواستم شنبه شبهایمان، تا پاسی از شب شراب بنوشیم و زندگی کنیم. بعد برویم کنار رود سن و قاه قاه بخندیم، از بس که سرمان گرم است. بعد رود، بوی ما را با خود ببرد و بریزد ته دریا و بعد برسیم به اقیانوس و نادانسته، برویم به سرزمینهای ناشناخته. من میخواستم روزها، تو آن سوی خانه بنشینی و من این سو و کتاب بخوانیم. یا درس. یا مطلب. و بعد شبها، تا خودِ صبح، حرف بزنیم در مورد این چیزهایی که خواندهایم. من میخواستم بنویسم. تو بنویسی. و بعد نوشتههایمان را بدهیم به یکدیگر. که هم را بخوانیم. و بعد، همدیگر را به باد نقد بگیریم. و پلهها را صدتا یکی بپریم. من میخواستم شبها، در آغوشت گریه کنم، بخندم، قهقهه بزنم. شب را صبح کنیم اینطوری. با صدای ملایمی از آهنگ و نور شمعی که سوسو میزند. من میخواستم برویم و خیابانهای دلگیر این شهر را، لحظه به لحظه خاطره کنیم. من آن پل عشاق را گذاشته بودم با تو بروم که بر تنش قفل ببندیم و ثبت شویم برای همیشه. من میخواستم با تو بروم و خانهی ویکتور هوگو را ببینم که بعد، داستانهایش را با خاطرهای از تو بخوانم. من میخواستم دستم را دور بازوانت بچرخانم برویم تا انتهای خیابان شانزهلیزه. همان خیابانی که با هم آشنایمان کرد. من میخواستم با تو بروم در جنگلکهای اطراف شهر و آتش روشن کنم. من میخواستم با تو بروم نیس، گرونوبل، آمستردام، هامبورگ، لایدن، کوآلالامپور، مالدیو؛ و در هر کدام این شهرها، یک بوسهی یادگاری جا بگذاریم. که بعدها، برویم و از شهر و طبیعت، عشقمان را طلب کنیم. که بعدها، هر کجا که بودیم، طبیعت، یادگاریهایمان را برایمان پست کند. من میخواستم بازو به بازوی هم، گذر کنیم از غمهایمان. من میخواستم پلو به پهلوی هم، جشن بگیریم پیروزیهایمان را. من میخواستم با تو برقصم. تو با من بدوی. من میخواستم برایت کیک بپزم و تو چای، بعد بنشینیم روی ایوان و بنوشیم و بجویم و کیف کنیم. بعد قهوه دم کنیم و تا زمان دم کشیدنش، بحث کنیم که قهوهی کجای افریقا به مذاقمان خوشتر آمده است. من میخواستم تو بشوی همهی دنیای من. نه این که دنیایت بشود غذاهای با کیفیت. من میخواستم تو من را هل بدهی در زندگی و من تو را. من میخواستم با هم خانهای بسازیم پر از عشق، پر از خاطره، پر از جولان خوشی.
نیست. این چیزها نیست. تلاش میکنم، کردهام که باشند، که بشوند، اما تو نیستی. اینطورها نیستی. شاید من زیادی کتابیام، فیلمیام، عکسیام. و جا میمانم گاهی. اما خوبم و از آنچه که هستم کوتاه نمیآیم. تو هر آن خوبیای که هستی، که دنیایی هستی از خوبی، دنیای خوبیهای آرزوهای من نیستی. میروم به سلامت. و تو به سلامت. و یادم به سلامت. و یادت به سلامت. میروم که تا صبح با خودم قدم بزنم، که خودم را ببوسم، که بخندم از شب تا صبح، که همهاش ذوق کنم از هوای خوب که وقتی خوب است، هیچ دلیلی برای غمزدگی ندارم. به هر سرمنزلی که رسیدی، که منزل رویاهایت بود که من نفهمیدمشان، یاد من کن. من هم یادت خواهم کرد اگر به منزلی رسیدم. سفر به خیر مسافر من. و گریه میکنم امشب تا صبح. آن طور که تمام صورتم به هم بپیچد از درد. و شبهایی دگر. تا یاد بگیرم چگونه خودم را ببوسم.
حالا میروم و یک باغچه اقاقی میکارم. دخترکانی از آن سوی کوچه گذر میکنند و حتما لبخند میزنند بر گلهایی که کاشتهام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر