۱۳۹۳ بهمن ۳, جمعه

من قبل از من رفته

سه‌شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۳



یادتان هست گفته بودم دلم می‌خواهد سوار قطار بشوم و بروم؟ حالا قرار شده است که سوار قطار بشوم و بروم. یک عاشق سفر و رفتن، قرار باشد با قطار برود سفر. بنشیند روی صندلی‌های قرمز؛ نه، لم بدهد و پایش را گیر بدهد به پشتی صندلی جلویی. بعد در راه، کتاب بخواند و قهوه بنوشد. یک دسته‌ی سوزنی بی‌رمق از آفتاب هم، بتابد روی صورت و ورق‌های کتابش. بعد سرش را بلند کند، بچرخاند سمت پنجره، و چشمش بدود روی چمنزارها، درختان و دشت‌ها. بعد برسد به یک پهنه‌ی وسیع از گل آفتاب‌گردان و فکر کند اصلا آیا ونگوگ می‌توانست این طلاهای سر برافراشته را ببیند و بر بوم پیاده‌شان نکند! بعد دقت کند به نخی که آسمان آبی را مماس می‌کند بر تن زمین. و دست دراز کند تا آن نخِ باریک را لمس کند. 

این چند روز باقی‌مانده تا روز موعود و وصالم را، یک‌طور دیگری سپری می‌کنم. تکه تکه شده‌ام. هرکجا که باشم، ذهنم می‌رود سمت چمدان آبی‌ای که باید ببندم. وسایلی که باید درونش بچینم. لباس‌هایم، کفش‌هایم. باید لیستی تهیه کنم تا چیزی از قلم نیفتد. تصمیم دارم آنجا، که یک روستای کوچک است، کتانی‌هایم را پایم کنم و بدوم. میزبان می‌گوید دوچرخه هم هست. من از همین حالا، خودم را سوار بر دوچرخه می‌بینم لای درختان و کوچه پس‌کوچه‌های نم‌خورده‌ی روستایی سبز. باید دامن سفیدم را هم بردارم، و پیراهن آبی را، تا هنگام دوچرخه سواری بپوشمشان و فرصتی بدهم به باد، تا از دلتنگی‌هایش برایم بگوید. بعد برسم به دشتی وسیع. دوچرخه را تکیه بدهم به تن یک درخت. بعد دستانم را از هم باز کنم و شروع کنم به چرخیدن. آنقدر بچرخم تا بیفتم روی زمین و فرصتی بدهم به خاک و علف، تا برایم بخندند. آنها می‌دانند که چقدر برای بوسیدنشان اشک ریختم، برای غلت زدن بر تنشان. بعد، خسته از یک روزِ پر از دویدن و دوچرخه سواری و عشق‌بازی، بازگردم. قهوه درست کنم و با دوست عزیزم بنشینم پشت یک میزِ به یادگار مانده از زمان لویی نمی‌دانم چندم، و حرف بزنیم به زبانِ سوم.
من اینجا نشسته‌ام و دارم اینها را می‌نویسم، اما یک چیزهایی از توی تنم جدا می‌شوند و می‌روند. از چند ساعت پیش شروع کرده‌اند. انگار که پیش از من، از من، خودشان را بیرون می‌کشند و می‌روند. من قبل از من رفته و توی قطار نشسته و به آسمانِ پاک رسیده و حالا دارد بالا و پایین می‌پرد. می‌دانم وقتی برسم به روستا، او می‌آید ایستگاه قطار به پیشوازم. برایم دست تکان می‌دهد. پیاده می‌شوم و در آغوشم می‌گیرمش و در هم حل می‌شویم، و دوباره یکی می‌شویم. او همان منی‌ست که در پوستم نگنجیده. او همیشه قبل از من می‌رود و به یک جاهایی می‌رسد که شاید حتی هیچ قطاری هم من را به آن جاها نرساند. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر