شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۳
هی این خارجیها به من میگویند که دو فیلم از سینمای ایران را دیدهاند. میپرسم کدامها را؟ که میگویند "جدایی" و "گذشته" را. بعد من لبخند میزنم و میگویم آهان آهان، بله بله. بعد میگویند کارگردانش که بود؟ اینجا دیگر میرسیم به حافظهی خراب من در به خاطر سپردن نامها. قبلاًها هی لب و چشم و گونهام را کج و راست میکردم، آخر تکانی به سرم میدادم و اعتراف میکردم که نام کارگردان یادم نمیآید. بعد از خوش نیامدنم از آن صورتِ در هم تنیدهام بود که شروع کردم به تکرار نام "اصغر فرهادی" در تنهایی، بلکه برود و بچسبد به گوشهای از مغزم. دیروز باز هم یکی از همین خارجیها حرف "جدایی" و "گذشته" را پیش کشید و نام کارگردانش را خواست. من هم یک لبخند ملیح زدم و با اعتماد به نفس تمام گفتم "جعفر پناهی". آخر شب، همان زمانِ قبل از خواب که دراز کشیده، کل روز و اتفاقاتش را مرور میکنم، فهمیدم که عجب گندی زدهام! اصلا وقتی حرفِ نام وسط میآید، حال من خراب میشود. کاش همه بینام بودیم و به کارهایمان تعریف میشدیم.
کدام ایرانیای را دیدهاید که دور و بر مدیا بچرخد، اما نام "اصغر فرهادی" را جان بکند تا بر لبش جاری کند! شاید اگر فیلمی از جعفر پناهی باشد هم، من خواهم گفت کارگردانش اصغر فرهادیست. استعداد عجیبیست در وارونه جلوه دادن واقعیت یا حقیقت! البته بیراه هم نمیگویم انگار! جعفر و اصغر و فرهاد و پناه، همه نام ذکورند در ایران و خب... حالا که اینها را میگویم، یادم میآید که باز هم از این کارها کردهام. خلاصه اگر روزی دیدید خارجیای، تمامِ اطلاعات مربوط به ایران را غلط و غلوط برایتان بازگو میکند، تقصیر از او نیست. بدانید منبعش من بودهام که روزی با صورتکی بسیار جدی جلوش نشستهام و اظهار فضل کردهام.
بعدالتحریر: شبیه به این اتفاق، نزدیک بود جانم را بگیرد. آن روز که در جمعی با حضور "محسن یلفانی" و آقای "حسین دولتآبادی" نشسته بودم و وقتی دولتآبادی گفت که "من فرزند کویرم"، خواستم با همان چهرهی نورانیام بگویم بله بله، برادرتان در کتاب خاطراتش از "سیرچ" نوشته است و من خوب خواندهامش. و خب حقیقت آن است که آن داستان، مربوط به رمانیست از "هوشنگ مرادی کرمانی" که نمیدانم چرا گاهی میخواهم بگویم "گلشیری" یا یک همچین اسمهایی!!! حالا آن روز، ذوب نشدم و در زمین فرو نرفتم، چون برای لحظهای شک کردم و موبایل و اینترنت به دادم رسیدند...
بعدالتحریر: شبیه به این اتفاق، نزدیک بود جانم را بگیرد. آن روز که در جمعی با حضور "محسن یلفانی" و آقای "حسین دولتآبادی" نشسته بودم و وقتی دولتآبادی گفت که "من فرزند کویرم"، خواستم با همان چهرهی نورانیام بگویم بله بله، برادرتان در کتاب خاطراتش از "سیرچ" نوشته است و من خوب خواندهامش. و خب حقیقت آن است که آن داستان، مربوط به رمانیست از "هوشنگ مرادی کرمانی" که نمیدانم چرا گاهی میخواهم بگویم "گلشیری" یا یک همچین اسمهایی!!! حالا آن روز، ذوب نشدم و در زمین فرو نرفتم، چون برای لحظهای شک کردم و موبایل و اینترنت به دادم رسیدند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر