شنبه ۲۴ نوامبر ۲۰۱۲
از پلههای ساختمان پایین میآمدم تا برسم به آشپزخانه، کتابخانه و سایت. بوی تند ادویهی آسیای شرقی در فضا پیچیده بود. خاطرات روزهای خوبم در مالزی را زنده کرد. اغذیه فروشی علی بابا مقابل هریتیج، اغذیه فروشی علی بابا پایین آنگکاسا، اغذیه فروشی علی بابا این اواخر پایین پونچاک بانیان. نمیدانم چرا همهشان علی بابا بود. بدون شک زنجیرهای هم نبودند. هرچه بود، هرچند کثیف بود، عالی بود و خاطره ساز. همراه با مالزی به طرف سایت رفتم.
برای ورود به اینترنت باید از کابل استفاده میکردم. از آنجا که در ذهن من منطق وصل شدن به اینترنت با سیم فقط به دوران نئاندرتال دایالاپ برمیگردد، از دیدن این تجهیزات هول شدم. بهانهای هم پیدا کردم برای برقراری ارتباط با یک نفر از سرزمینهای گرم و سبز. پس رفتم به سمت آقای ادویه. دیر رسیده بودم، داشت با دست آخرین ذرات غذا را از ته بشقاب پاک میکرد و نفهمیدم کدام غذای لذیذ آسیای شرقی را درست کرده بوده. لبخندی زدم و کمک خواستم. خواست اجازه دهم تا غذایش را تمام کند. فهمیدم بنگلادشیست. بشقابش را که تمام کرد، رفت به سمت ظرف شوئی. آب سرد را باز کرد و گرفت روی بشقاب، قابلمه و لیوانی که پر از چربی بود، یک دست هم رویشان کشید و بالای ظرف شویی گذاشت. از تعجب دهانم باز مانده بود. حتما مریض میشد. میخواستم اسکاچ و مایع ظرف شویی را بردارم و با آب داغ از اول بشورمشان. اما یاد گرفتهام گاهی هم بگویم به من چه. این به من چه، هیچ منافاتی با این نداشت که دائما بستههای مواد شوینده، مایع ظرف شویی، وایتکس، دتل، صابون و غیره جلوی چشمم رژه بروند. یقین داشتم بدون مواد شوینده، همهی دنیا بیمار میشوند. اما از روزی که دوران دگردیسی اطمینانم شروع شد و یقینهایم در کلیات، فرو ریختند و در شک غرق شدند، هر از چند گاهی یقینهایم در جزئیات هم خودشان را به آب میزنند.
آقای ادویه پس از شستشو، دستهایش را از دو طرف به شلوارش مالید و بعد هم کشیدشان به زیر بغلهایش و کاملا خشکشان کرد. تا آمدم به خودم بجنبم و بگویم عطای اینترنت را به لقایش بخشیدم، لپتاپم را در هوا و میان دستانش دیدم. وسواس ندارم اما مواد شوینده جلوی چشمانم بزرگ و بزرگتر میشدند. این دو گلولهی سیاه میخواستند که از حدقه بیرون بزنند. آقای ادویه بعد از کلی دست مالی کردن این دستگاه، یک سیم را بهش وصل کرد و کارش تمام شد! نگاهی به دخترک مو فرفری انداخت و از چشمان و دهان باز این دخترک احساس کرد که چقدر حتما باهوش و نابغه جلوه کرده که این بچه این همه مبهوت مانده! شادان و خندان و پیروز، خداحافظی کرد و رفت.
شب، قبل از خواب، روی تختم نشسته دراز کشیده مشغول کتاب خواندن بودم که بوی تند ادویهی آسیای شرقی از لای کامپیوتر و زیپ کیفش بیرون آمد. با وجود تمام شمعهای معطر و بوگیر و خوشبو کنندههای مختلف، بوی تندش را به ما نشان داد. قدرتش را به رخ همهی ما کشید و رفت. هنوز هم به رفت و آمد مشغول است. من هم دائما به مالزی میروم و برمیگردم. دلم نمیآید با دستمال ضدعفونی کننده به جان لپتاپ و بوی ادویه بیفتم. شاید آقای ادویه هم دلش برای خانهاش تنگ شده و میخواهد همهی خاطراتش را با بو زنده نگه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر